همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

271.

نمی دونم چرا تا میام بعضی از اتفاق های تلخ زندگی رو فراموش کنم یا اقلا سعی کنم بهشون فکر نکنم یه اتفاقی میوفته که دوباره کلی فکر و غم و درد می ریزه توی تمام وجودم.

همیشه توی زندگی به یک چیز اعتقاد داشتم، چیزی که عوض داره گله نداره! همیشه می دونستم هر کی هر جایی غمی به دلم بنشونه، قطعا یه روزی جواب پس میده و این رو بارها و بارها دیدم. از طرفی هم هیچ وقت نتونستم کینه هیچکس رو به دل بگیرم، حتی اونهایی که تو اوج نوجوانی دست به دست هم دادند و بدترین بلا و کابوس زندگیم رو برام ساختن. یعنی اینقدر کینه به دل نمی گیرم که اطرافیانم، اونهایی که باهام رودربایستی ندارن، بهم لقب ساده می دن و اونهایی که باهام رودربایستی دارن بهم لقب مهربون می دن.

الان حدود 13-14سال از اون زمانی که عمه و شوهرعمه و بابا دست به یکی کردن و اون بلا رو سرم آوردن میگذره؛ من خیلی وقته بخشیدمشون (توی یکی دو تا پست همین وبلاگ هم نوشتم در موردشون) ولی انگار عذاب وجدانش برای اونها هنوز باقیه.

صبح روز مبعث با دیدن اسم عمه روی صفحه گوشیم یه کم متعجب شدم، اول فکر کردم شاید برای اون یکی دخترعمه م که به خاطر ناراحتی معده بیمارستانه اتفاقی افتاده، شکی که با شنیدن صدای غمگین عمه چند برابر شد بعد. هم که عمه زد زیر گریه و من لابلای گریه چیزی از حرفاش نمی شنیدم، واقعا دلم ریخت. اما بعد که دقت کردم شنیدم که عمه با گریه تقریبا التماس می کنه منو ببخش!! و هی تکرار می کنه من اعتراف می کنم که اشتباه کردم منو ببخش!!

شوکه شده بودم اول فکر کردم شاید خواب نما شده، اما بعد برام توضیح داد که احساس می کنم فاطمه (دخترش که یک ماهی هست عقد کرده) توی رودربایستی قرار گرفته و ازدواج کرده والان راضی نیست. مدام هم تکرار می کرد که من فکر می کنم بلایی که سر تو آوردم سر فاطمه خودم اومده، تو رو خدا فراموش کن و منو ببخش!!

بیشتر از نیم ساعت باهاش حرف زدم و بهش اطمینان دادم که من خیلی وقته بخشیدم و هیچی به دل ندارم. بعد هم کلی بهش مشاوره دادم که توهم زدی و ... یعنی واقعا اولش فکر کردم دخترش هم ناراضیه اما وقتی برگشت گفت فاطمه چیزی نگفته تازه الان هم با همسرش مشهد هستند من حدس می زنم که ناراضیه! می خواستم خفه ش کنم که این همه بهم شوک و استرس وارد کرده.

نمی دونم چرا، ولی انگاری یک بار دیگه خدا میخواست بهم ثابت کنه که فراموشم نکرده و هوامو داره؛ اینقدری که بعد از 13-14سال، کسی که تا همین یکی دو سال پیش هم حتی حاضر نمی شد اشتباه خودش رو بپذیره و می گفت خودت مقصر بودی، باید اینجوری اون هم روی یک توهم بی پایه و اساس مجبور به اعتراف بشه و من واقعا خوشحالم که این فقط یک توهم ناشی از منفی نگری ذاتی و همیشگی عمه بوده و واقعیت نداشت چون اتفاقی که برای من افتاد انقدر تلخ و وحشتناک بود که راضی نیستم برای هیچکس دیگه ای رخ بده یا هیچ دختر دیگه ای بخواد حتی یک لحظه از اون کابوسی که من تحمل کردم رو تحمل کنه.




پ ن: همه چی خوب و عالی پیش میره. قرارهای مصاحبه م غیر از یه آقای بازیگر که اولش اوکی داد اما بعد که برای هماهنگی نهایی تماس گرفتم دیگه تلفنم رو جواب نداد یکی یکی اوکی میشه و من کیفور و شادابم از این که فردا بعد مدتها اولین جلسه رسمی مصاحبه رو تجربه خواهم کرد.


پ ن: خدایم! هزار بار شکرت!!!


پ ن: همچنان محتاج دعاهای خیر دوستای گلم هستم

270.

یک هفته دیگه هم گذشت و باز یک پنجشنبه دیگه از راه رسید و بالاخره فرصتی پیدا شد که بنویسم.

همینقدر بگم که این هفته از روز اول تا روز آخرش واقعا فوق العاده و عالی گذشت. از شنبه تنها چیزی که یادمه اینه که یکسره برای دخترا بچه داری کردم. قصه شم اینطوریه که جمعه بالاخره و با یک ماه تاخیر تولد دخترا رو گرفتم و خواهرک براشون دو تا بی بی هدیه آورد. (این عروسک هایی که هم پوشک دارند و هم غذای مخصوص و ...) شنبه دخترا از ذوق بازی با این عروسکا گفتند مهد نمیریم و خونه موندن و از صبح تا شب فقط به اینا غذا دادن و ساعتی یک بار لباساشون رو درآوردن و منو مجبور کردن دوباره براشون بپوشونم. بعد غذا می دادن به اینا، اینا گلاب به روتون می شدن و بعد خودشون دلشون نمی شد، میومدن گیر می دادن مامان بیا (عالیسا پالیسا بی بی دختر کوچیکه و پرنیا بی بی دختر بزرگه بود) پی پی کردن بشورشون!!! و بعد از شستن هم دوباره پروژه پوشک کردن و لباس پوشیدن و ... 

یکشنبه خوب بود چون از اولین سوژه مصاحبه ای که پیگیرش بودم اوکی گرفتم و خوشحالی و ...

دوشنبه آقای همکلاسی گفت بیا دفتر هفته نامه یکی دو تا سوژه سینمایی رو پیگیری کن و یک گزارش ازشون بنویس. صبح دخترا رو گذاشتم مهد و گفتم تا دو سه میام برشون میدارم. تا دوازده، یک هم بخش اعظم کارم پیش رفته بود که سردبیر ازم خواست برم و یه مصاحبه بگیرم که البته این هم یک رپورتاژ آگهی و با مدیرعامل یک آژانس هواپیمایی بود. بعد هم دوباره برگشتم دفتر و باز ادامه پیگیری گزارشهام تا هفت شب و بودن در فضای تحریریه و خوشحالی و ...

سه شنبه با وضع فجیعی شبیه جون دادن، بعد 6سال مطلب جدی واقعی ننوشتن، هر دو گزارشم رو نوشتم و با ترس و لرز برای آقای همکلاسی ایمیل کردم. مطالبی که خودم اصلا از اونها راضی نبودم و فکر می کردم الان به کل امید آقای همکلاسی نسبت به خودم رو ناامید می کنم. ولی ایشون گفتند مطالب خوب هستند و من یه نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و خوشحال و خرسند به بقیه کارهام رسیدم.

بعدازظهر هم با یک آقای بازیگر معروف تماس گرفتم و به سختی و البته با پیگیری فراوان موفق شدم یک قرار مصاحبه هم با او بگذارم و ادامه خوشحالی...

چهارشنبه فوق العاده بود. انقدر عالی بود که باید یک پست مجزا از حس و حالم توی امروز بنویسم، ولی وقت ندارم و نمی تونم. صبح جشن پایان سال تحصیلی دختر بزرگه و دخترم که بین 26نفر اول شد و اشک شوقی که ناخودآگاه از چشمام فرو ریخت و همه حس های خوبی که یک مادر می تونه تجربه کنه و ...

و شب؛ مطلبی که درباره اکران یک فیلم نوشته بودم تیتر یک هفته نامه شد و باز هم خوشحالی و ....





پ ن: شاید همه اینها برای خیلی ها خیلی اهمیتی نداشته باشه، اما برای من،بعد از این همه سال دوری از کار، اینطور پر از موفقیت به کار برگشتن همه خوشحالی های دنیا رو به دنبال داره.

269.

خسته ام و به شدت خوابم میاد!

یه روز کاری سخت رو گذروندم و خیلی دوست دارم در موردش بنویسم اما واقعا توانایی تایپ ندارم.

فقط این چند خط رو برای ثبت اینجا می نویسم

امروز روز خیلی خیلی خوبی بود

و من خیلی خیلی خوشحالم



پ ن: خدایم! شکرت!

268.

دوشنبه یا سه شنبه هفته گذشته برای گرفتن یک مصاحبه به خبرگزاری رفته بودم، آقای همکلاسی که معمولا تعریف و تمجیدهای سردبیر هفته نامه رو به من منتقل نمی کنه، گفت سردبیر دیروز از تو به عنوان یه پدیده اسم برده! من برای چند دقیقه مونده بودم الان چقدر باید خوشحال باشم؟ و اصلا آیا باید خوشحال باشم؟؟ این که توی میرزابنویسی یه پدیده شدم خیلی مهمه؟ یا می تونم بیشتر از این هم پیشرفت کنم؟؟

دو سه روز بعدش هم آقای همکلاسی گفت سردبیر خواسته بیای دفتر. میخواد مسئولیت بعضی مصاحبه ها را از مرحله اول یعنی هماهنگی، تا مرحله نهایی یعنی ادیت رو به خودت بده. خب قبلا در این مورد زیاد با آقای همکلاسی صحبت کرده بودم، بهش گفته بودم که تواناییم بیش از پیاده کردن مصاحبه است و قبلا خیلی در این زمینه کار کردم. ولی ایشون هیچ وقت روی خوش نشون نداده بود و من همیشه فکر می کردم چقدر خودخواه و مزخرفه که یه جواب درست بهم نمیده. حتی از شما چه پنهون گاهی فکر می کردم یه جورایی داره ازم سوء استفاده میشه و هزار بار تصمیم گرفته بودم این مصاحبه آخرین مصاحبه م باشه و باز روز بعد تصمیمم رو فراموش کرده بودم. البته آقای همکلاسی هم تو این زمینه خیلی بی تقصیر نبود، چون اقلا یک بار بهم وعده نداد که اوکی این حرفت رو میگم یا اوکی برات یه کاری می کنم و ....

دوشنبه بعدازظهر بعد از دو سه بار هماهنگی و کنسل شدن قرار، به دفتر رفتم و بالاخره سردبیر رو دیدم. اول اینو بگم که حتی اگر تو این جلسه به نتیجه مثبت هم نمی رسیدم باز هم خیلی خیلی و به شدت خوشحال بودم، چون این آقای سردبیر که نمی تونم اینجا اسمش رو بگم، خبرنگاریه که من حداقل تو پیش دانشگاهی یا یکی دو سال بعدش هر هفته شنبه اول صبح دم دکه روزنامه فروشی بودم و هفته نامه ای که اسم اون رو هم نمی تونم بگم رو فقط به عشق یادداشت ایشون می خریدم.

اما خوشبختانه جلسه هم موفقیت آمیز بود و من تونستم با حرف هایی که زدم یه جورایی یه رزومه کوچیک از خودم بدم. البته این وسط فکم افتاده بود از تعریفایی که آقای همکلاسی ازم می کرد، مثلا یه جا برگشت به سردبیر گفت: ایشون پشتکار و پیگیریش خیلی خوبه، مطمئنم بخواد با کسی مصاحبه کنه تا جواب مثبت رو ازش نگیره ولش نمی کنه!! بعد من واقعا موندم دقیقا کجا پشتکار منو دیده؟ یا منظورش این بود که من خیلی سیریشم؟ یا این رو باید مثبت برداشت کنم؟؟

خلاصه در نهایت قرار بر این شد که من اون لیستی که خودم آماده کرده بودم و شماره های یکی دو تاشون رو گرفته بودم، تماس بگیرم و قرار بزارم و بعد با تیم هفته نامه برای مصاحبه بریم.

فردای همون روز هم اولین تماس رو گرفتم. اولش طرف راضی به مصاحبه نمی شد، بعد راضی شد و گفت سئوالاتون رو ایمیل کنید جواب میدم! بعد یه ربع چونه زدم تا رضایت داد به مصاحبه حضوری؛ یعنی دقیقا مصداق همون پیگیری و پشتکاری که آقای همکلاسی گفته بود رو در خودم دیدم و در نهایت قرار شد یکشنبه دوشنبه برای هماهنگی نهایی تماس بگیرم.

جالب اینجاست که همسر از اول این هفته ماموریت بود و تمام این اتفاق ها در همین سه چهار روز افتاد. یعنی اینجور بود که امروز بعدازظهر که از راه رسید، چایی رو که ریختم اومدم نشستم، یه ربع بیست دقیقه فقط همه این داستان ها رو براش تعریف کردم، بعد که صحبتم تموم شد، گوشیم زنگ خورد، آقای همکلاسی بود که گفت وقت داری امروز سردبیر می خواد بفرستتت یه مصاحبه؟؟ حالا ساعت 5 و 5دقیقه بود، گفت 6باید شیخ بهایی باشی و با مدیرعامل یه شرکت خارجی مواد غذایی مصاحبه کنی. من فقط در این حد فرصت کردم که لباس بپوشم زنگ بزنم آژانس لب تابم رو بردارم، توی راه به اینترنت گوشی وصلش کنم و برم یه اطلاعاتی راجع به شرکته دربیارم که اونجا لالمونی نگیرم.

و فقط در یک زمینه لالمونی گرفتم. من یه سئوال دارم. واقعا تو مدرسه زبان رو چطور به ما یاد میدن که وقتی یکی تو موقعیت امروز من قرار می گیره و طرف بهش میگه nice to meet you! لال میشه و با اون که میدونه دقیقا چی باید بگه میگه مرسی!!!

خب خیلی افتضاحه!! واقعا از خودم خجالت کشیدم. بعد یعنی زبان من در این حدخوبه که وقتی مدیرعامل شرکته حرف می زد، اصلا نیاز به مترجم نداشتم، ولی وقتی می خواستم یه سئوال بپرسم حتی ساده ترین سئوال، باید حتما از مترجمه می خواستم برام ترجمه کنه!!!

ای ی ی ی!!!! حالم از بی عرضگی خودم بهم خورد شدید!!!!



پ ن: جدیدا چقدر پستام طولانی میشه. نمی دونم کسی حوصله می کنه این همه رو بخونه یا نه!!

267.

خب! تمام شد!

(جمله بالا را با یک نفس عمیق از سر راحتی خیال بخوانید)

دیروز بعد از تماس خانم س و بعد از کلی سبک سنگین کردن و کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم و کار پیشنهادی را ببینم و یک هفته آزمایشی آن را انجام بدهم، اگر با روحیاتم سازگار بود و همه چیز اوکی بود، قول همکاری بدهم و اگر نه هم که هیچ!

امروز زودتر از همیشه بیدار شدم، صبحانه خوردم و دخترها را از خواب بیدار کردم و پوشیدم و پوشاندم و راهی شدیم. محل دفتر نهاد در خیابان انقلاب بود، دومین خیابان تهران که من از راه رفتن در آن و تماشای ویترین مغازه هایش غرق لذت می شوم ( بلوار کشاورز در صدر این لیست است). برای همین بود که وقتی مترو چهارراه ولی عصر پیاده شدم به اس ام اس خانم س توجه نکردم که گفته بود تاکسی بگیر و سر وصال پیاده شو! پیاده راه افتادم و اتفاقا وصال را هم ندیدم و رد کردم و بعد دوباره برگشتم و فهمیدم باید از بالای خیابان می رفتم و من به عشق کتابفروشی ها از پایین راهی شده بودم و ... خلاصه نیم ساعتی پیاده رویم طول کشید تا دفتر مربوطه را پیدا کردم. یک ساختمان قدیمی با تجهیزات و میزها و سیستم های کامپیوتری قدیمی، چیزی که خیلی با فانتزی که در ذهن من از دفتر کار وجود داشت همخوانی نداشت. اما خیلی مهم به نظرم نرسید، یعنی اقلا قابل تحمل بود. یک اتاق نشانم دادند و یک سیستم کامپیوتری و دفتر ریاست و ....

قبل از این فکر می کردم خیلی خوبه که یک اتاق مخصوص خودت در یک اداره داشته باشی؛ ولی امروز بعد از این که حرف های خانم س تمام شد و اتاق را به من سپرد و بیرون رفت، دلم گرفت! یعنی چه که صبح تا ظهر بنشینم در این اتاق و پای این سیستم و با یک پورتال خبری ور بروم و خودم به تنهایی و یک تنه هر روز آن را آپدیت کنم و هر ساعت یک خبر یا یک مصاحبه روی سایت بگذارم و نشست ها و همایش های تخصصی آن نهاد را پوشش بدهم و ....

از فکر این همه کار هم مخم سوت کشید. می دانستم که می توانم انجامش بدهم، گرچه توی ذوقم خورده بود و دیروز فکر می کردم اقلا یکی دو خبرنگار زیر دستم کار می کنند و برای تغذیه خوراک خبری این سایت تنها نیستم ولی امروز لابلای صحبت های خانم س فهمیدم که فقط خودم هستم و خودم. اما باز هم از خود کار ترس و واهمه ای نداشتم، چون یک نوع مازوخیست در وجودم هست که کارهای سخت را بیشتر می پسندم.

با وجودی که به خانم س گفته بودم یک هفته آزمایشی می آیم، برای پورتال برایم یوزر و پسورد ساخت و دستور داد کلید اتاق را برایم آماده کنند و ... یک جورهایی حس کردم قرار است کار به من تحمیل شود. برای همین ساعت که به 12 رسید، بدون معطلی خداحافظی کردم و از دفتر بیرون زدم و پیاده به سمت دفتر خبرگزاری برای تحویل گرفتن آخرین مصاحبه همکلاسی سابق راه افتادم. لابد می دانید از خیابان وصال تا خیابان میرزای شیرازی چقدر راه است؟ یک ساعتی پیاده رفتم و فکر کردم. فکر کردم و قدم زدم. به خبرگزاری که رسیدم و باز در آن فضای دوست داشتنی و پویا قرار گرفتم، صدای جیغ و فریاد انگشتان پایم را می شنیدم، اما در دلم غوغایی بود. جنگی میان طرف مصلحت طلب ذهنم که کار اداری را راحت تر می داند و طرف پویاتر و فعال ترم که فقط و فقط خبرنگاری را می خواهد. این جنگ تا بعد از ظهر وقتی همسر آمد و یک ساعتی خوابید و بعد بیدار شد و یک چای برایش آوردم و سر حال شد، ادامه داشت. بعد شروع کردم به مشورت با همسر، در حقیقت یک جورهایی داشتم بلند بلند فکر می کردم. آنقدر گفتم و گفتم و گفتم تا با خودم به این نتیجه رسیدم که نروم (در تمام این مدت هم همسر هاج و واج نگاهم می کرد) بعد هم باز بدون این که منتظر نظر او باشم گوشی را برداشتم و در وایبر برای خانم س دلایل نیامدنم را توضیح دادم و معذرت خواهی کردم و تمام!!

بعد هم اولین جمله این پست را با همان نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و نشستم به نوشتن!



پ ن: ممنون از ابراز خوشحالیتون از شاغل شدنم و ببخشید که ناامیدتون کردم

266.

وقتی چهارشنبه بعدازظهر در پست یکی مانده به این پست، می گفتم اوضاع کاری خوب پیش می رود، خیلی خیلی خوب، خودم هم به ذهنم نمی رسید که کمتر از 24 ساعت بعد از آن با همکلاسی سابق بر سر کم شدن حق التحریر خبرگزاری چانه بزنم و یکی من بگویم و یکی او، تا برسد به بحث پیشرفت در کار و من بگویم به پولش که نیاز ندارم، این کار شما هم اینطور که پیداست پیشرفتی ندارد، دیگر برای خبرگزاری کار نمی کنم و او بگوید از هفته بعد در مصاحبه های حضوری بیا تا در جو مصاحبه قرار بگیری و ...

قند در دلم آب شد!

همان موقع تلفن را برداشتم و خواهرک و همسر و فردایش هم همه اهل خانه را مطلع کردم که آی اهل خانه! از این به بعد خودم برای مصاحبه ها می روم و ...

امروز بعد مدت ها روح کدبانوگری در من حلول کرده بود و زیر و بم خانه را بهم ریخته بودم که مبایلم زنگ خورد با کمال تعجب اسم یک همکار قدیمی -قدیمی که می گویم یعنی قبل از آغاز بارداری اول- روی صفحه خودنمایی می کرد؛ آنقدر متعجب بودم که از مکالمه چیز زیادی یادم نیست، فقط همینقدر که به کاری دعوت شدم که ساعت کاری پاره وقت دارد و حقوق و مزایای....

هنوز درباره این بخش صحبت نکردم، اما چون قبلا هم برای این نهاد کار کردم، تقریبا می دانم که برای کارمندانش کم نمی گذارد. کار مربوطه هم مسئولیت سایت خبری این نهاد است و ...

تا یکی دو ساعت شوکه بودم. بعد که یواش یواش از شوک درآمدم، با یکی دو نفر از دوستان وارد به اینجور کارها مشورت کردم، کاملا تایید و تشویقم کردند برای قبول این مسئولیت و بعد هم به همسر گفتم. واکنش او جالب تر بود چون همین پنجشنبه که همکلاسی سابق پیشنهاد حضور در جلسات مصاحبه را داد و من کلی ذوق کردم، ناراحت شد و گفت دوست ندارم از خونه بری بیرون، همین کار خونه ت بسه، رفت و آمد اذیتت می کنه و .... امروز تلفنی داستان این کار را برایش توضیح دادم، یک جورری که خوشحالی از صدایش پیدا بود گفت خیلی خوبه! فعلا همین رو برو خدا بزرگه!!


به خانم س گفتم یک هفته می آیم، اگر به روحیاتم نخورد، مسئولیت را قبول نمی کنم. فقط هم برای این گفتم که قبلا که برای یک معاونت دیگر این نهاد کار می کردم، بحث سا نسور و به تبع آن خود سا نسوری خیلی اذیتم می کرد. اگر باز هم همین باشد، نمی روم و از طرفی هم واقعا کار خبرنگاری چیز دیگری است، گرچه این کار هم بی ربط با آن نیست، ولی آن لعنتی گرچه پول ندارد، ولی حس خوشایندی دارد که برای من با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.



پ ن: خدایم! هزارها بار شکرت!!

265.

عجیب ملتی هستیم! ادعای فرهنگ و تمدن چندهزارساله مان گوش زمین و زمان را پر کرده و بوی گند بی فرهنگی تمام جامعه مان را؛ شهره هستیم به تعارف و اکرام میهمان، از در خانه بدون من بمیرم، تو بمیری و اول شما! بیرون نمی رویم، اما در دنیای مجازی بی اجازه و بی تعارف از هر دری وارد می شویم هر آنچه می خواهیم درفشانی می کنیم.

یک خواننده جوان از درد بی درمانی جان می دهد، اما تا قبل مرگش بارها با گوش های خودش خبر مرگش را می شنود. بازیگری به سن کهولت می رسد، هنوز اما زنده و سرحال است که بارها و بارها ندای الرحمنش صفحات دنیای مجازی را پر می کند. همان خواننده جوان از دنیا می رود، همه خوش تیپ می کنیم و به عنوان یک فن همیشه وفادار، آن قدر شلوغش می کنیم که مراسم تدفین، لاجرم به تاریکی شب موکول شود و پدر و مادری زجر کش شوند تا آرام جانشان را به خاک بسپارند. تا یک هفته بعد هم سلفی هایمان در تشییع جنازه همان خواننده لایک می خورد و کامنت به به و چه چه دریافت می کند و ته دلمان قند آب می شود از خوشی!

دنیای مجازی فاصله هامان را کم کرده، کسانی که شاید سال به سال از آنها بی خبر بودیم را هر روز می بینیم و راجع به تمام زندگیشان بی پرسش نظر می دهیم؛ دوستی ساکن پاریس دارم چند روز پیش به یک رستوران رفته بود و پرطرفدارترین غذای منو را انتخاب کرده بود و عکسش را به اشتراک گذاشته بود، همین جماعت بافرهنگی که امر به معروف را دخالت در امور شخصی دیگران می دانند، بلایی بر سرش آوردند که تمام پست های اینستاگرامش را پاک کرد و خداحافظ!!!

و فاجعه ای که این روزها فکرم را مشغول کرده؛ دختر و پسر جوانی در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست می دهند؛ تصویر ماشین چندصد میلیونی مچاله شان که دست به دست می شود، پچ پچ ها شروع می شود، ساعتی بعد تصویر اتومبیل له شده در کنار تصویر اعلامیه ترحیم دخترک در تمام فضای مجازی پر می شود، بالاخره همه باید بدانند وقتی یک ماشین اینطور له می شود، حتما راننده آن خانم بوده و الا آقایان که اصلا تصادف در کارشان نیست! با انتشار اعلامیه ترحیم، نام دختر بیچاره لو می رود و ساعتی بعد یک حمله اینترنتی آغاز می شود؛ اینستاگرام دخترک می شود جولانگاه تخلیه عقده های شخصیتی؛ کسانی که در فضای واقعی جامعه جسارت ابراز وجود واقعیشان را ندارند، چنان در دنیای مجازی می تازانند و روح و روان دخترک تازه درگذشته و پدر و مادر داغدیده اش را به بازی می گیرند که بیا و ببین!!

چرا؟؟ واقعا چراییش برایم سئوال است؟؟ فقط به این دلیل که از مال دنیا بیش از ما بهره برده؟ چه فایده؟؟ حالا که رفت تمام مال دنیایش به دردش می خورد آیا؟؟ یک لحظه خودمان را به جای مادرش بگذاریم، تمام ثروتی که شاید داشته باشد، برای برگرداندن پاره تنش فایده ای دارد؟؟

و ما...

در دنیای واقعی ادب و تشخص از چهره مان می بارد و در دنیای مجازی تمام لایه های پنهان شخصیتمان که در دنیای واقعی مهارشان کردیم فعال می شوند و لجام گسیخته هر چه می خواهند می گویند و با هر کس در می افتند. حالا می خواهد یک هنرپیشه معروف باشد که به اصطلاح فن آن خواننده تازه درگذشته نبوده یا یک صفحه اینستاگرام که صاحبش یکی دو روزی است میهمان خاک شده.

تازه فقط همین نیست، شخصیتمان در دنیای مجازی بعد دیگری هم دارد؛ ما که گاهی به همنوع خودمان هم رحم نمی کنیم، چنان برای کشته شدن چند سگ به دست عده ای انسان نمای نادان، جبهه می گیریم و تمامیت یک دین را به جرم نادانی چند نفر زیر سئوال می بریم که پز روشنفکریمان به آنجا می انجامد که تا اطلاع ثانوی از دین و هر آن کس که دیندار است اعلام برائت می کنیم. امضای نامه های اینترنتی و کمپین ها و شرکت در چالش های بی مزه و بی هدف هم ناشی از همین بعد شخصیتمان است. بماند که چالش سطل آب یخ پرطرفدار می شود و زنجیره وار، همه افراد، چه مشهور و چه معمولی در آن شرکت می کنند و هفته بعد زنجیره چالش ده کتاب برتر، ابتر می ماند و تمام!






264.

در فاصله ای که منتظر رسیدن یک مصاحبه ایمیلی هستم و دقیقه ای یک بار باید ایمیلم را چک کنم، فقط خواستم ابراز وجود کرده باشم و بگویم هستم، خوبم و روزها همچنان به قول آن ور آبی ها نان استاپ می گذرند و ما هم نان استاپ می دویم تا از گردش روزگار جا نمانیم و البته که معمولا نفس کم میاوریم و جا می مانیم!

عذر همسر را یک جورهایی از محل کارش خواسته اند و یک جورهای دیگر تبعیدش کرده اند به جایی چسبیده به خانه پدریش. جایی که هیچ اضافه کاری ندارد و باید با حقوقی که تقریبا 80درصدش بابت قسط وام می رود، بگذرانیم. به نظر نمی رسد ناراحت باشد، اصلا به خاطر همین پدرجانش گند زد به شغلش و افتاد روی دور لج و لجبازی با رئیس و ... و این دور لج افتادن رئیس با او و لجبازی های او با رئیس که از پارسال شروع شده بود به اینجا ختم شد که تبعید شد!!

یک جورهایی فکر می کنم از وقتی کمی بار زندگی را از دوشش برداشته ام، دست از تلاش بیشتر کشیده و حس می کند همان حقوقش به اضافه چندرغاز حق التحریر من کفاف زندگیمان را می دهد، پس چرا این همه ماموریت و شیفت و ...

ناراحتم! توهم نیست می دانم که نزدیکی زیاد به پدر و مادرش روی زندگیم تاثیر منفی می گذارد؛ ناراحتم چون می دانم شایدالان نزدیکی به پدرش خوشحالش کرده باشد اما بعد مدتی این که موقعیت کاری خوب و شان اجتماعی ناشی از آن را از دست داده، عذابش خواهد داد و غرولندها و افسردگی هایش بر سر من خواهد بود.

فعلا امروز فرستادمش برای چانه زنی بر سر این که بماند در همین محل کارش یا اقلا تبعیدش نکنند، شعبه های بهتری هم دارد محل کارش. تا چه شود و خدا چه خواهد!



پ ن: اوضاع کاری خودم به لطف خدا خیلی خیلی خوب پیش می رود. امید است که همینطور پیش برود تا آنجا که به حق واقعیم در این کار برسم.