همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

247.

چند روزه هر روز صفحه مدیریت وبلاگ رو باز می کنم و این صفحه رو باز می کنم تا بنویسم اما نمیشه! حسی که برای نوشتن داشتم می پره و صفحه رو می بندم و ...

الان هم همینه! حسش رفته!



پ ن: دختر کوچیکه دو روزه تب داره دکتر گفت گوشش التهاب داره تو این دو روز تجربه تبی رو داشتم که تا حالا نداشتم دختری تا آخرین لحظه بازی می کرد بعد یهو انگار خاموش می شد همه شور و حرارت بازی جای خودش رو به چشمهای تو رفته قرمز و صورت گل انداخته از تب می داد و تمام بدنش می لرزید! برای اولین بار تو زندگیم از مریضی بچه م وحشت کردم و هول برم داشت!

دعا کنید آنتی بیوتیک هر چه زودتر جواب بده!


246.

تو این دو سه ماهی که برای هفته نامه کار می کنم، هر هفته این برام سئوال بود که واقعا چرا بالای صفحه آخر توی شناسنامه هفته نامه اسمم تو لیست کوتاه همکاران تحریریه نمیاد؟

آمــــــــــــــــا .... از اونجایی که از این جهت چشم و دلم سیر بود (آیکون یه خبرنگار کارکشته و مثلا اینکاره) غرورم هیچوقت بهم این اجازه رو نداد که از آقای همکلاسی سابق بپرسم که مثلا تو شماره قبل سه تا مصاحبه رو من کار کردم چرا اسمم اینجا نیست؟؟ همکار دقیقا برای هفته نامه شما چه می کنه که اسمش میشه همکار و ....؟

تا امروز صبح... مطابق هر 5شنبه از خواب بیدار شدم و اول از همه اومدم سراغ لب تاب و از جـ ـ ـ ار هفته نامه رو خریدم و مثل همیشه اول یه نگاه اجمالی بهش انداختم و صفحه به صفحه رو گذروندم تا رسیدم به صفحه آخر و .....

بعله!! اسم مبارکم(آیکون کاملا خودشیفته) بالای صفحه خودنمایی می کرد و ...


خب خوشحالم دیگه! نه به خاطر اسمم که واقعا انقدر این قضیه رو تجربه کردم دیگه برام چندان اهمیتی نداره، به این دلیل که این رو یک پله دیگه از پیشرفت می بینم و احساس می کنم این یعنی تونستم از همین راه دور یه جای کوچیکی برای خودم توی تحریریه ای که نفرات اصلیش یک زمانی نویسنده های مورد علاقه م بودن دست و پا کنم.



پانوشت:

اون پولی که توی دو تا پست قبل در موردش گفتم یادتونه؟ امروز یه چیزیم گذاشتیم روش رفتیم برا دخترا لباس عید خریدیم؛ میدونم زود بود، ولی هم من خودم تو شلوغی دم عید هیچوقت نتونستم خرید خوبی داشته باشم و هم فردا تولد دختر خواهرمه و دخترا لباس مناسب برای این جشن نداشتن! 


پانوشت:

آرشیو وبلاگ قبلی رو خورده خورده منتقل می کنم اینجا و چقدر دلم تنگ میشه برای روزایی که کامنتهای بیشتری دریافت می کردم و این رکودهای گاه و بیگاه اونها رو ازم گرفت

245.

روزهای خوبی هستند این روزها!

این را قبلا هم گفته بودم... اما این خوب با آن یکی فرق دارد!

این روزها خوب هستند چون کمبودی که 5-6 سال داشتم را دیگر ندارم... چون جور دیگری می گذرند این روزها... این روزهایم پر شده از گفت و شنود... یک گفت و شنود خاص.. یک گفت و شنود جذاب... گفت و شنودی که گرچه دیگری انجام می دهد و من فقط شنونده هستم اما همین که می شنوم، تایپ می کنم و در مرحله آخر ویرایش می کنم و چند روز بعد از آن حاصل کارم را در هفته نامه و یا در خبرگزاری می بینم لذت بخش است؛

6سال پیش شاید باورم نمی شد این کارها، که آن روزها کارهای روتین و همیشگیم بود، 6سال بشوند حسرت زندگیم و حالا بعد از 6سال لذت زندگیم! 6سال پیش که دبیر صفحه و دبیر سرویس بودم شاید باورم نمی شد که یک روز تایپ و ادیت مصاحبه ای که دیگری انجام داده برایم جذاب باشد، اینها ساده ترین و پیش پا افتاده ترین کارهایم بود!

اما این روزها....

خوشحالم!

خوشحالم که اولین مصاحبه ام کلی ایراد ویرایشی داشت (گرچه آن روز حسابی شرمنده شدم) ولی روز به روز بهتر شدم تا جایی که الان اکثر مصاحبه های هفته نامه را پیاده می کنم و بدون تصحیح سردبیر و ویراستار و بدون کوچکترین ایراد  چاپ و منتشر می شود.

خوشحالم که به کار برگشتم.... به کاری که مدت ها بود فکر می کردم دیگر هیچ علاقه ای به آن ندارم...


و ممنونم! ممنون از همکلاسی سابق که بی دلیل و بی مقدمه به من اعتماد کرد و مصاحبه هایش را در اختیارم گذاشت و این کار را به من سپرد!



پانوشت:

دختر کوچیکه امروز می پرسد مامان کی یه برف گنده میاد من برم آدم برفی درست کنم؟؟

244.

*ساعت 8بیدار می شوم با سرعت نور دخترها را به مهد و خودم را به بانک می رسانم. در خیالم خودم را می بینم که حق التحریر ماه گذشته ام را برداشت کرده ام و راهی تره بار شده ام، میوه و انواع و اقسام سبزی خریدم بعد از گوشت فروشی های انتهای تره بار گوشت خورشتی و مرغ می خرم و راهی فروشگاه نزدیک خانه می شوم آنجا هم یک سبد -البته نه سبد بزرگ همین سبدهای کوچک دستی هم باشد کفایت می کند- مایحتاج خانه خریدم و به خانه برمی گردم؛ هنوز تردید داشتم که ماشین را همین بغل بزرگراه پارک کنم و خریدها را به خانه بیاورم بعد دنبال جای پارک بگردم یا نه، جای پارک را پیدا کنم و بعد در دو سه مرحله خریدها را به خانه برسانم که دستگاه مربوطه شماره ام را صدا کرد و در کسری از دقیقه متصدی باجه گفت خانوم موجودی ندارید و من.....

هیچ!! دست از پا درازتر برگشتم خانه، همین!


**در مسیر برگشت از فکر و خیال خبری نبود و نمایشگاههای مبل و سرویس خواب کنار خیابان دلاوران حسابی دلم را آب کرد؛ چقدر سرویس های جدید خوشگلتر و خوش رنگ و لعاب تر از سالهای قبل شده اند!!


***با همکارم تماس گرفتم گفت: پول سر وقت مقرر به حسابت واریز شده و شماره پیگیری داد!! فردا باید دوباره به بانک بروم و شماره بگیرم و در انتظار بنشینم و .... همه این دردسرها هم فقط از یک بی حواسی و گم کردن کارت عابر ناشی می شود!


****همین الان آقای همسر از راه رسید. باید آماده شوم برویم همه مراحلی که صبح در خیالم گذشت را با هم انجام دهیم و برگردیم.... البته که آن خریدی که صبح در ذهن من بود بدون ونگ و وونگ بچه و غرغرهای همیشگی همسر انجام می شد اما همین هم غنیمتی است!!


243.

تو مسیر برگشت از مهد کودک از کنار یه خانوم و آقایی بی توجه می گذرم؛ دختر بزرگه که پشت سرم با زیپ کاپشنشن سرگرمه می دوه و خودش رو به من می رسونه و میگه مامان یه خانوم الکی رو دیدم!!

با تعجب می پرسم یعنی چی؟

میگه اون خانومه دیگه الکی بود مثل عروسک ولی راه می رفت مگه میشه؟؟؟

یه نگاه به عقب میندازم از  فاصله هفت هشت متری که از اون خانوم دور شدیم هم می تونم منظور دخترک رو بفهمم یه دختر جوان با موهای مشکی پرکلاغی، مژه های مصنوعی که از این فاصله هم توی ذوق می زنه، لنز روشن و رژلب زرشکی تیره تو نظر دختر من عروسک اومده!!

بهش میگم نه مامان واقعی بود می خنده و میگه پس چرا انقدر تمیز بود؟





242.

توی اون مدتی که دچار رکود شده بودم و ننوشتم، دو تا کار انجام دادم که همیشه همه را به خاطر انجام اونها ملامت می کردم. یعنی تا اونجا که بهشون لقب بی دین و ایمان می بستم و کلا اونها رو جهنمی می دونستم؛ اینجوری که پشت چشم نازک می کردم و بادی به غبغب مینداختم و می گفتم: وا مگه میشه مسلمون یه همچین کاری بکنه؟ اینا که دیگه از دست رفتن، دین ندارن....

از اونجایی که قطعا اینجا هم هستند کسانی که شاید عقیده اون موقع های من رو داشته باشند نمی گم چه کارهایی همینقدر بدونید که هیچوقت به ذهنم هم حتی نمی رسید که چنین کارهایی از من سر بزنه!! اما توی اون شرایطی که من قرار داشتم....

نمی دونم!! شاید....نه! قطعا اشتباه می کنم.... هیچ شرایطی نمی تونه حکم خدا رو تغییر بده و یه گناه رو توجیه کنه اما...


بگذریم!

اینها را ننوشتم که مدال افتخاری باشه به گردنم! نوشتم که بگم بعد از اون کارها، بعد از این که همه چی تمام شد و گذشت، هر بار این کلیپ رامبد جوان جلوی چشمم می اومد که توی اون حدیثی از امام صادق نقل می کنه و میگه:

هر کس شخص دیگه ای رو به خاطر یک گناه سرزنش کنه نمیره تا به اون گناه دچار بشه!!



241.

مدتها نبودم! بیش از شش هفت ماه! نه که آنقدر گرفتار بودم که فرصت نوشتن نداشتم یا این که چون کامپیوترم را جمع کرده بودم با تبلت هم نمی توانستم بنویسم یا وب گردی کنم؛ اینها همه ش بهانه است؛ مسئله اینجاست که انگار این دوره رکود باید هر از گاهی یعنی تقریبا سالی یک بار به سراغم بیاید!

قبلا، آن زمانی که اولین وبلاگ و دومین وبلاگ و سومین وبلاگم را در 17-18سالگی می نوشتم هر وقت این رکود به سراغم می آمد دیگر روی برگشتن و نوشتن نداشتم و وبلاگ جدیدی راه اندازی می کردم اما الان ...

شاید رویم و شاید هم انگیزه ام و شاید هم اعتیادم، نمی دانم کدام؟ اما بالاخره یک چیزی این وسط تغییر کرده که بعد از راه اندازی همه اطرافیان من و بعد از هر دوره رکود باز برگشته ام و نوشتن را از سر گرفته ام.

اتفاق های زیادی در این مدت طولانی رخ داد؛ در یک شرکت بازاریابی کار گرفتم اما چون با روحیه ام سازگاری نداشت بعد دو سه ماه دست از پا درازتر برگشتم کنج خانه! اما همان دو سه ماه کافی بود برای بازگشت من به دنیای کار و دنیای بیرون از خانه کوچکم!

الان با یکی از همکلاسی های دوران دانشگاه که در عرصه خبرنگاری پیشرفت زیادی داشته ارتباط زدم و به کار مورد علاقه ام برگشتم دنیای زنده و زیبای خبرنگاری؛ البته هنوز پله اول نردبانم و مانده تا برگردم به آن اوجی که قبل از مادر شدن به زحمت به آن رسیده بودم اما خوشبختانه صبر من زیاد است!

دخترکم بزرگ شده آنقدر که لباس فرم مدرسه می پوشد و من دلم غنج می رود برای قد و بالایش آنقدر که کتاب داستان هایش را نصفه و نیمه خودش می خواند آنقدر که از مثنوی شعر حفظ می کند آنقدر که...

دختر کوچکم هم راه می رود و شعر می خواند راه می رود و سوره های کوچک قرآن را می خواند و من اصلا نمی فهمم کی اینها را یاد گرفته و باز دلم غنج می رود برای زبان فلفلیش!


خلاصه که بعد از یک دوره رکود به عنوان اولین پست می گویم این روزها همه چی خوبه و شکر خدا شادم!