همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

281.


بی برو برگرد هر شب قدر به خاطر میارمش. یعنی لابلای سبحانک و الغوث و ... امکان نداره تصویرش جلوی چشمم نیاد و نمی دونم چطور ممکنه که از چهره کسی که سال ها دوستش داشتم فقط یک جفت چشم تو خاطرم مونده باشه. البته که اگر همون موقع هم کسی درباره یه مشخصه از چهره ش یا مدل موهاش یا مدل لباس پوشیدنش و .... باهام صحبت می کرد، گیج و منگ نگاهش می کردم چون واقعا برام عجیب بود. اصلا از روز اول فقط چشماش رو دیدم. روز اول؛ سوم دبیرستان بودم، از سرویس مدرسه پیاده و راهی خونه شدم. البته طبق رسم و عادت همیشه به قول مامان نه مثل آدم بلکه با دویدن روی جدول خودم رو به خونه می رسوندم. اون روز هم روی جدول راه می رفتم و چادرم توی هوا به پرواز درآمده بود و کیفور بادی بودم که به صورتم می خورد که او و دوستش از کنارم گذشتند. خوب یادمه که سعیده دوست و همسایه مون داشت برام یه چیزی تعریف می کرد که ...

خیلی کلیشه ایه که بگم نگاهم به نگاهش گره خورد و دلم لرزید و نفسم حبس شد و ... آره کلیشه ایه! ولی این کلیشه برای من اتفاق افتاد. بعد از اون تا 4-5 سال بعدش هفته ای یکی دو بار همینطوری می دیدمش. این که میگم همینطوری یعنی هیچ اتفاقی بین ما نیفتاد و هیچ ارتباطی برقرار نشد و حتی من هنوز هم نمیدونم اون زمان احساسم یه هیجان بچه گانه لوس دخترانه مربوط به اون دوره سنی بود یا یه اتفاق و علاقه دوطرفه!

هر چی که بود 4-5سال با من بود. 4-5سال با اون که کلا خیلی اهل مسجد نبودم ولی شبای قدر فقط به خاطر خواستن اون می رفتم. راه دیگه ای نداشتم. حتی نمی تونستم به کسی حرفم رو بگم. ولی یادمه که از خدا می خواستمش. یادمه الغوث الغوث گفتنم برای رهایی از آتش جهنم نبود، من رهایی از آتش درونم رو می خواستم. حتی یادمه این اواخر که دیگه از داشتنش ناامید شده بودم فقط می خواستم که خدا از فکرش رهام کنه که مهرش رو از دلم بیرون کنه.... یکی از همین شب های قدر، تو مراوده خاص خودم با خدام، باهاش اتمام حجت کردم و گفتم  باشه هر چی تو بگی! اصلا قبول! تو صلاح نمی دونی و اون قسمتم نیست، پس منم فراموشش می کنم. خیلی هم روی تصمیمم سفت و محکم بودم. اصلا انگار با این تصمیم روحم سبک شده بود. جوشن کبیر تمام شد و می خواستند یک شبانه روز نماز قضا بخونند. به دوستام گفتم من میرم وضو بگیرم برای نماز. بلند شدم و کفش هام رو پوشیدم و از در مسجد زدم بیرون. (وضوخانه بیرون مسجد و جایی وسط یه پارک بود) خوشحال و خرسند از تصمیمی که گرفته بودم، از مسجد بیرون اومدم که...

باز یک جفت چشم سیاه جلوی چشمام ظاهر شد و من مات و مبهوت... دوباره یه لحظه داغ شدم و نفسم بند اومد وقتی به خودم اومدم از کنارم گذشته بود و جلوی در قسمت مردونه مسجد ایستاده بود و نگام می کرد. سعی کردم خودم رو جمع کنم ولی حتی فراموش کرده بودم برای چی از مسجد بیرون اومدم و چه کاری داشتم. برای همین گیج و منگ راه خونه رو در پیش گرفتم و برگشتم خونه البته به قول مامانم نه مثل آدم؛ روی جدول راه می رفتم و چادرم به پرواز دراومده بود و از بادی که به صورتم می خورد کیفور بودم و ....





پ ن: التماس دعا.

نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 06:56 http://nilooooofar.mihanblog.com/

آرزو میکنم در این شبهای عزیز زیباترینها را از دستان خدا ھدیه بگیرید.
6516

ممنون دوست خوبم

آیسن شنبه 20 تیر 1394 ساعت 13:52 http://www.manoayande.blogfa.com

سلامممممممممممممممممممممممممممم
چه خوب که دوباره پیدات کردم
نگران بلاگفا نباش بر میگرده
باید کلی پست نخونده رو بخونم
خوبی آرزو جون
دختر کوچولوها خوبن؟
خیلی خوشحالم که اینجا باز می تونم بخونمت

سلام آیسن عزیزم!
خوبی؟
چه خوب که اومدی در اولین فرصت منم باید بیام یه دل سیر بخونمت

گلابتون بانو پنج‌شنبه 1 مرداد 1394 ساعت 03:53 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

چه داستان جالبی! از اون داستانهایی که دیگه تو این دوران شبیهش اتفاق نمیافته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد