همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

172.


این روزها که خلاصه نویسی ها و جی برگ های 50درصد اول منابعم رو برای آزمون جمعه مرور می کنم گاهی همان نوشته ها مرا می کشاند به سال اول دبیرستانم. (حوصله ندارم حساب کنم چند سال پیش میشه از طرفی هم هول دارم از حساب کردنش از دیدن عدد بزرگی که باید ناباورانه بهش نگاه کنم که یعنی انقدر؟؟)

حالا این که فیش نویسی ها و خلاصه نویسی های درسی من برای کنکور ارشد چه ربطی به سال اول دبیرستان دارد را می گویم.

آن روزها معلم هنری داشتیم به نام خانم کاشانی؛ از آن معلم هایی که آرامش از چهره شان می بارد از آن ها که دل هیچ شاگردی را نمی شکنند و با همه خوب رفتار می کنند. خانم کاشانی گاهی بعد از خط زدن سرمشق های خط تحریری که به ما می داد نکاتی هم درباره روانشناسی خطمان گوشه دفتر می نوشت.

آنچه که در ذهنم مانده این است که یک بار پس از مدتها انتظار دفترم را که باز کردم خط زیبایش را گوشه دفترم دیدم که نوشته بود:

دخترم زیبا!

با چشمانی زیبا!

با خطی زیبا!

اما دلی پر از اضطراب!!!

آن روزها یادم نمی آید اضطراب خاصی در زندگی می داشتم (یا شاید هم داشته می بودم!) اما این روزها...

جی برگ ها و خلاصه نویسی هایم این روزها پر از اضطراب هستند اضطراب مریضی بچه، ناهاری که فکری برایش نکردم، خانه ای که تمیز و مرتب نشده و آشفتگی اش بیش از همه خودم را آزار می دهد و اضطراب و خواب آلودگی درس خواندن در نیمه های شب وقتی همه خوابند و شاید یکی از دخترها هم کمی تب داشته باشد....

خانم کاشانی یادت بخیر

این روزها برای تشخیص اضطراب در دست خطم نیازی به دانستن روانشناسی خط نیست لرزش حروف و کلمات درهم و خطوط نازک و کمرنگ همه نشانه های بارز اضطراب و به راحتی قابل فهم هستند. کاش کسی پیدا شود و راه درمان این اضطراب را به من یاد بدهد به آن بیشتر نیاز دارم...


پانوشت:

اولین و آخرین باری که پستی را تقدیم کردم این پست بود. بعدها شنیدم کسی که آن پست را تقدیمش کرده بودم یعنی معلم کلاس اولم به رحمت خدا رفته اند. برایشان آرزوی آرامش و آمرزش دارم.

این پست هم قطعا باید به خانم کاشانی معلم هنر دبیرستان فدک تقدیم شود با آرزوی عمر پربار و سرشار از همان آرامشی که همیشه به ما منتقل می کردند. همیشه شاد باشید.




هر بار قبل از آزمون آزمایشی برای روز بعد از اون کلی برنامه دارم. یه بار میگم جمعه که بگذره یه روز کامل میزارم برا یه خونه تکونی اساسی....

یا این بار که آزمون دادم یه روز کامل میزارم برای کارهای جانبی خیلی وقته کیک نپختم باید ترشی و مربا هم درست کنم تا فصلش نگذشته....

یا....

این بار اما وعده ام یه چیز خاصه....

این بار به خودم وعده دادم جمعه که کنکورم رو دادم شنبه اگر خونه بودم (به ماموریت همسر بستگی داره) اگر هم نه یکشنبه که حتما خونه هستم یه روز کامل میزارم فقط و فقط برای وبلاگ خوندن...

خیلی دلم برای نوشته هاتون تنگه....

شنبه یکشنبه مهمون نمیخواید؟؟؟ میام خونه هاتون :))))

171.


دلم عجیب شور می زد امروز!

همسر رو راهی کردم اما هر چه کردم خواب به چشمم نیامد که هیچ. تمام سرم هم پر شده بود از افکار ناجوری که هیچ جوره نمی تونستم ازشون رها بشم.

الان بهترم بعد خوندن هزارباره آیه الکرسی نشستم اینجا پای پی سی و خودم رو با وبلاگ خوندن مشغول کردم و حالم بهتر شد اما حس خیلی بدی داشتم تا به حال تجربه نکرده بودمش امیدوارم دیگه هم تجربه اش نکنم.

موندم اونایی که همیشه با دلشوره زندگی می کنند چه جوری زنده اند؟ یه نمونه اش عمه خودم همه عمرش دلشوره داشته از دلشوره برای نزدیکترین شخص زندگیش تا دلشوره برای یه همسایه بیگانه. این که تا الان زنده است عجیبه! چون من اگر یکی دو بار دیگه این حس رو تجربه کنم قطعا یا دیوانه میشم و یا از دست می رم!!



پانوشت:

زهرای عزیز من برنامه ام رو جوری تنظیم کردم که ساعتهایی که بچه ها خوابند حالا گاهی صبح زود گاهی بعد از نیمه شب درس می خونم و ساعاتی که بچه ها بیدارن به کارهای خونه ام می رسم. اینجوری روزی بین 5-7ساعت رو پر می کنم. 

پانوشت2:

عزدارایهاتون قبول دوستای خوبم.

170.


تا تجربه اش نکرده بودم می گفتم کربلا چیه؟ یعنی چی که بریم زیارت. می خوای سفر زیارتی بری برو مکه تازه اونم اگه مستطیع بودی واجب وگرنه الکی پولت رو نباید بریزی تو جیب و ه ا ب ی جماعت.

اما فقط یک بار رفتن و تجربه اش بهم می گه بین الحرمین تکه ای از بهشته که خدا به ما زمینی ها هدیه داده برای این که هر وقت خواستیم ببینیم حال و هوای بهشت چه جوریه بریم اونجا و دو تا نفس عمیق و ....

ریه هات پر میشه از بوی بهشت؛ با جون و دل باورت میشه وقتی میگن ملائکه تو آسمون بین الحرمین پر می زنند از این گنبد به اون گنبد؛ انقدر که سرت رو میگیری بالا بلکه با چشم زمینی ات بتونی فرشته های آسمونی رو ببینی اما تو فقط یه زمینی هستی که فرصت پیدا کردی یه تیکه از بهشت رو تجربه کنی. همین!


دل نوشت:

دلم پر می کشه برا یه نفس عمیق از هواش.

169.



پیش دانشگاهی بودم که از صفحه تبلیغات مجله خانواده سبز (که اون روزها از شماره اولش رو آرشیو کرده بودم و یکی از بزرگترین سرگرمی هام خریدن و خوندنش بود) باهاش آشنا شدم. برام عجیب بود که یه جعبه چه تاثیری می تونه توی حافظه داشته باشه و همیشه پیگیر تبلیغاتش بودم تا هر بار چیز تازه ای ازش در مورد جعبه G5 دربیارم.

اون سال اولین باری بود که اجازه پیدا کردیم با خواهرک تنهایی بریم نمایشگاه کتاب. اونجا با دیدن غرفه اختصاصی G5 و آقای مالکی توی غرفه اش کلی تعجب کردم. مثل همیشه پول زیادی همراه نداشتم ولی وضع خواهرک طبق معمول از من بهتر بود -راستش رو بخواهید هنوز هم نمی دونم چرا وضع اون فسقلی همیشه از من بهتر بود من ولخرج بودم یا اون به خاطر ته تغاری بودنش همیشه از بابایی بیشتر پول می گرفت؟؟؟- خلاصه که مثل همیشه با زبان نرم شروع کردم و انقدر از محاسن همین جعبه فسقلی که خودم هم به محاسنش ایمان نداشتم گفتم تا هم خودم باورم شد و هم خواهرک برای خریدش دست به جیب شد و ما با یک جعبه G5 از همان ها که عکسش را می بینید والبته قرمزرنگ آن به خانه برگشتیم.

از آن روز تقریبا تا همین امسال که من تصمیم به درس خواندن گرفتم استفاده چندانی از این جعبه بیچاره نشد (خواهرک چند روزی قبل کنکور برای لغات عربی و زبانش از آن استفاده کرد همین).

امسال بعد از دیدن حجم لغات اختصاصی روانشناسی که باید آن را حفظ می کردم جعبه را از خواهرک گرفتم و حدود 1000کلمه زبان را با آن حفظ کردم و کلی از آن لذت بردم. تا دو هفته پیش و قبل از آزمون اول (همان که گفتم به خاطر دلخوریی که یکی از نزدیکترینهام برام به وجود آورد نتیجه دلخواه نگرفتم) همان روز خواهرک که او هم سر یک سوء تفاهم از من دلگیر بود به عادت بچه گی که هر چه را می بخشید با اولین دلخوری پس می گرفت جعبه را از من گرفت و ... (این جمله فقط برای حرص دادن خواهرک بود و هیچ ارزش دیگری ندارد :)))

هم خودم روی هوا ماندم هم فیش هایی که نوشته بودم و هر کدام در یک خانه جعبه بود و جای مشخص خود را داشت. از آنجا که دیگه به این روش درس خواندن عادت کرده بودم هفته پیش به نمایندگی موسسه G5مراجعه کردم و حاصلش شد یک جعبه جی 5، مقداری جی برگ خام، یک کیف همراه یا همان کمراه  و سی دی و دفترچه آموزشی. و نکته جالب اینجاست که من تا به حال نحوه استفاده ام از این جعبه بیچاره اشتباه بوده و تازه فهمیدم. الان منم و بیشتر کتابهایی که به جی برگ تبدیل شده اند و می روند برای ثبت در حافظه درازمدتم به کمک فقط یک جعبه.


پانوشت:

بفرما خواهرجان. خودت گفتی هر روز منتظر بودی در مورد اون دلخوری چیزی بنویسم تا بیایی با یه کامنت تند و تیز جواب بدی. بیا حداقل بلکه اینجوری یه کامنت از تو داشته باشم تو خونه مجازیم!

پانوشت2:

خونه تمیز میشه همه جا برق می زنه رنگ به زندگی برمی گرده انگار. هوای زندگی تمیز میشه انگار تازه میشه نفس کشید انگار...



168.


شکر خدا آزمون دوم هم به خیر گذشت و تونستم یه پرش 300پله ای توی رتبه و هزار نمره ای توی تراز داشته باشم. و این در حالی بود که یکی دو تا از درسها رو اصلا نرسیده بودم نگاه کنم و تسلطی روی اونها نداشتم و این افزایش تراز به دلیل افزایش تسلط روی درس روانشناسی بالینی بود که ضریب 3 داره و من توی آزمون قبلی نرسیده بودم دوره اش کنم و بنابراین درصد خیلی پایینی زده بودم.

هفته پیش هم که همسر ماموریت بود شکر خدا اون اتفاقاتی که ازشون می ترسیدم رخ نداد. اولی به این دلیل که دخترها شکر خدا انقدر بزرگ شدند که در نبود پدرشون همدیگه رو دلداری می دادند و هر بار یکی شون می خواست بهونه بگیره اون یکی می گفت: آجی بابایی ماموریته مامان گفته دو شب دیگه بخوابیم میاد و دومی هم به این دلیل که ... خب من دلیلش رو نمی دونم هر چی بود مامان عزیزم توی این یه هفته حتی یک بار هم غر نزد که درس چیه و به چه دردت می خوره به درسات برس! برعکس حتی وقتی می خواستم دست به سیاه و سفید بزنم هم اجازه نمی داد و می گفت: برو بشین سر درست! حالا که یه کاری رو شروع کردی و تصمیم قطعی گرفتی تلاش خودت رو بکن که حداقل زحمتت بی نتیجه نشه!

اینه که هفته پیش خلاف انتظارم هفته خوبی بود و به هیچ مشکلی برنخوردم.

دیروز هم چون می دونستم بعد از آزمون به هیچ وجه نمی تونم یک کلمه هم به معلوماتم اضافه کنم و حتی فکر باز کردن یک کتاب هم به ذهنم نخواهد رسید از صبح همسر رو فرستادم وسایل مربای به و ترشی بادمجان رو خرید و من بعد از برگشتن از آزمون به جای گذروندن وقت به بطالت با همکاری مامان نازم هم مربای به درست کردم و هم با بادمجان هایی که مادر همسر از زمین دایی همسر با دستهای خودش برام چیده بود این ترشی بادمجان شکم پر رو درست کردم. با این تفاوت که بادمجان های من خیلی ریز و قلمی بود و به جای سبزی های معطری که توی این دستور هست فقط از نعناع تازه استفاده کردم و حالا چشم انتظار یک ماه دیگه هستم که ترشی برسه و من حظ کنم. بماند که وقت پوست گرفتن بادمجونها چقدر جلوی خودم رو گرفتم که دو سه تاش رو جدا نکنم برای بادمجون شکم پر شب چون آخرین باری که این غذا رو خوردم کارم به کهیر و بیمارستان و آمپول ضدحساسیت و اینجور چیزها رسید اینم عکسش:

اصلا هم فکرش رو نکنید که من انقدر به مواد با مزاج گرم حساسیت دارم که پریروز که جای شما خالی آش پشت پای برادر کوچیکه و همسر عزیزش رو که عازم کربلا شدند رو خوردم تا دو روز از خارش گلو خواب نداشتم. 

دو هفته بعدی کارم راحت تره و فقط باید 50درصد اول کتابها رو دوره کنم چون آزمون بعدی از همین دو آزمون اوله. بنابراین این هفته با خیال راحت می تونم برنامه ام رو کمی سبک کنم و به عزاداریم برسم و بعد چند سال که به خاطر بچه ها خونه نشین بودم لذتش رو ببرم و برای اومدن کربلاییامون خصوصا کربلایی هلیای 11ماهه چشم انتظار باقی بمونم و به همه مراسماشون با خوشی و بدون عذاب وجدان برسم.


پانوشت:

راستی شما خوبید؟؟

دلم براتون و برای خونه مجازیم خیلی تنگ بود.


از زبان شکرین صبایی!


صبا (با فریاد از توی اتاقش): مامان یه دقه بیا!

دستش رو خوندم و می دونم الان توی اتاقش بود و باز هوس اسباب بازی های توی کمدش به خصوص آخرین بازمانده باربی هاش رو داره میگم: تازه نشستم همینجا کارت رو بگو!

صبا (روبه روی من ایستاده با گردن کج و حالت مظلومانه ای که به چشماش داده): مامان بیا اون باربیم رو از توی کمد بده آخه می مونه اون تو حیفه لباساش براش کوچیک میشن اونوقت من چیکار کنم؟؟؟


دایی هادی برای خداحافظی قبل رفتن سفر کربلا اومده بغلش کرده و چرخونده اش و بوسیدش.

شب وقت خواب میگه:

آجی یه بار دایی هادی من رو بغل کرد اندق (انقدر) دور بودم از زمیــــــــــــــــن!


167.


تضمین می کنم اگر بعد از این دوره سه ماهه درس خوندن روانشناس نشدم قطعا روانی خواهم شد؛

دقیقا الان بعد از پروسه خوابوندن بچه ها که دو ساعت طول کشید این شکلیم:

پیرو همه اون اتفاقهایی که جمع شدند تا درست تو همین مدت هوار شن سرم این بار وحشتناک ترینشون اون هم ماموریت یک هفته ای همسر پتک شده و درست خورده توی سرم؛ حالا همسر از شنبه میره ماموریت من هم میرم منزل پدرجان. دفعه آخری که چنین ماموریتی رفت دختر کوچیکه خیلی کوچیک بود و خیلی نمی فهمید اما بزرگه تب کرد و تا باباش رو ندید خوب نشد و حالا موندم دخترکوچیکه و وابستگی بیش از حدش به پدرش رو چه کنم؟

از طرف دیگه خونه خودم که باشم روزی 7ساعت رو هر جور شده راست و ریس می کنم اما وای به خونه مامان؛ یک ساعت که میشینم پای کتابها مامان شروع می کنه که حالا چه وقت درس خوندنته با دو تا بچه؟ پا شو به بچه هات برس. بسه دیگه! حالا بخونی که چی بشه؟؟؟ ....

کلا خدای انرژی مثبته این مامان من. یعنی واقعا احساس می کنه دارم به بچه ها ظلم می کنما!

 اصلا تو کتش نمیره که یه مادر میتونه برای رضایت دل خودش هم کاری انجام بده فقط و فقط میگه بچه ها!!!

جمعه بعد هم آزمون 25%دوم رو دارم و هفته دیگه رو باید بکوب بخونم موندم از دست ایشون چه کنم؟؟؟

ای خدااااااااااااااااااااااااااااا

تازه زبان رو دارم با نرم افزار جعبه لایتنر می خونم و اونجا بدون کامپیوتر.............


اووف فکر کنم همین الان دارم روانی میشم یواش یواش. اگه همینجوری پیش بره به سه ماه نمی کشه.


166.

اولین کنکورم برمی گرده به 12-13 سال پیش (یعنی باور کنید الان که خودم هم حساب کتاب کردم شوک شدم چه عدد بزرگی دور شدم از اون روزها).
اون روزا، اون روزای لعنتی، من دانش آموز رشته ریاضی بودم درسام هم ای بدک نبود یعنی کلا ریاضی و فیزیک و شیمی رو خوب می فهمیدم و از درسهای حفظی هم متنفر بودم و در نتیجه همیشه بدترین نمره رو می گرفتم؛
اون روزای لعنتی من 17-18ساله درگیر بودم با همه بزرگترای فامیل درگیر بودم با پدری که از طرفی نمی خواستم دلش رو بشکنم و از طرفی می دونستم تصمیمی که برام گرفته از بیخ و بن غلطه؛
اون روزای لعنتی بالا و پایین شدن از پله های دادگاه خانواده من به جای آماده شدن برای کنکور وقتم رو صرف قانع کردن تمام فامیل می کردم تا بهشون بفهمونم که زندگی منه و به خودم ربط داره؛
خب معلومه نتیجه کنکوری با اون شرایط روحی چی میشه؛ مجاز شدم اما حتی انگیزه انتخاب رشته هم نداشتم.
سال بعدش هم درگیر بودم اما کمی به خودم اومده بودم یه حرفه یاد گرفته بودم من اون روزها عاشق کار خبرنگاری شده بودم و برای خودم دفتر و دستک و نشریه ای داشتم.
سال بعدش دیگه رها شده بودم تازه اون موقع تونستم فکرم رو به کار بندازم و بفهمم برای موفق شدن توی اون رشته کاری باید حداقل لیسانش رو بگیرم و کنکور انسانی شرکت کردم و بدون خوندن حتی یه منبع از اون رشته دانشگاه ازاد وسط کویر قبول شدم و راهی شدم.
اینا رو گفتم که بگم فقط خصوصیات خلقی و بی خیالیهام نبود که باعث شده بود اون سه تا کنکوری که قبلا توی اونها شرکت کردم رو بدون کوچکترین اضطراب و استرسی طی کنم من هیچ زحمتی برای اون آزمونها نکشیده بودم و دریغ از یک ساعت وقت که گذاشته باشم خب استرس هدر رفتن کدوم زحمت رو باید می داشتم؟؟؟
اما حالا؛ حالا که کم کم روزی 5-6ساعت وقتم رو دارم میزارم حالا که از همه تفریحاتم گذشتم حالا که از خیلی چیزهای دیگه هم دارم می گذرم تا به این هدف بزرگم برسم، حالا حتی برای آزمون های آزمایشی هم استرس دارم و نگرانم.
انقدر که وقتی مثل هر شب امشب هم تا این موقع با کتابهام مشغول بودم از دل نگرانی خوابم نبرد و الان اینجام و مشغول تخلیه بار هیجانی استرسی که روی دوشمه هستم.
برام دعا کنید چون این اولین محکه برای این که بفهمم تا اینجا چقدر روی مباحث تسلط پیدا کردم و کجاها ضعف دارم.

پانوشت1:
عیدتون مبارک دوستای خوبم.

پانوشت2:
راستی راستی یعنی تو این بلاگستان سادات نداریم؟؟
از کی عیدی بگیریم پس؟؟