همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

165.


وقتی هیچ کس حتی نزدیکات حرفت رو نمی فهمند
وقتی هیچکس شرایطت رو درک نمی کنه
وقتی سوء برداشت و جبهه گیری ردیف میشه دور و برت
وقتی خودت رو غرق توی روزمرگی و روتینی کارهای خونه بدون هیچ همدم و همراهی می بینی
وقتی....
...
...
...
وقتی همه غمهای دنیا جمع میشن تا توی روزهای قرمز تقویم هجوم بیارن به فکر و ذهنت...
داستان به اینجا می رسه که باید بشینی و بنویسی تا بلکه کمی سبک شی و مغزت کمی نفس بکشه حتی اگر این ساعتی که دخترها با پدرشون توی حیاط مشغول بازی هستند بهترین و خلوت ترین زمان خونه برای درس خوندن باشه.



پانوشت: راستی چرا هوا به این زودی انقدر سرد شده؟؟؟؟ آخه کی میتونه یه پتو دورش بکشه و شروع کنه به درس خوندن اونوقت در عرض 30ثانیه چشماش گرم خواب نشه؟؟؟؟

پانوشت:
هر چقدر هم که حالم بد باشه نمیشه که عید به این قشنگی رو تبریک نگم
عیدتون مبارک دوستای خوبم.



164.

بعد از یک روز و یک شب ناراحتی و استرس؛ ناراحتی از صورت کوچکی که توی تب می سوزه و ذره ذره آب میشه و معده کوچیکی که حتی آب رو هم در خودش تاب نمیاره و برمی گردونه و تن ظریفی که مظلومانه از روی ناچاری آروم و بی هیچ اعتراضی روی تخت تزریقات دراز می کشه تا متوکلوپرامید از طریق سرنگ وارد بدنش بشه بلکه ذره ای از تهوعش کم بشه و استرس از این که مبادا دختر کوچیکه هم این ویروس رو بگیره که اون تازه چند روزیه که از یک تب شدید که صورتش رو کامل آب کرد خلاص شده...
وقتی بعد از یه روز و یه شب ناراحتی و استرس این مدلی از خواب بیدار میشی اولین چیزی که خوشحالت می کنه اینه که با صدای دختر بزرگه و تقاضاش برای صبحانه خوردن بیدار بشی و دومین چیزی هم که به همون اندازه خوشحالت می کنه اینه که بری سراغ گوشیت و این اس ام اس رو ببینی:

سلام آرزوجونم خوبی؟ دخملا خوبن؟ واقعا این روزا باید یه تشکر جانانه ازت بکنم؛ من یه مدته میرم سر کار تو این محیط پر از کار، وقتی از این همه کار خسته می شم وبلاگ تو دومین چیزیه که خستگی رو از تنم بیرون می کنه  (اولیش صحبت با همسرمه) خواستم ازت تشکر کنم که ناخواسته باعث شدی یه نفر با نوشته هات خستگی از تنش در بره.

سمیراجونم
دوست خوبم چون گفتی اینجا رو می خونی چون طولانی می شد اگر می خواستم با اس ام اس جوابت رو بدم چون نمی خواستم بهت زنگ بزنم و از ذوق جیغ بکشم تو ساعت اداری، اینجا جوابت رو دادم تا بدونی اس ام است تو چه شرایطی به دستم رسید و چقدر رفرشم کرد. الان به همون اندازه که بعد از گریه های 5نفره مون تو اتاق خوابگاه رفرش و شاد می شدم سبک و سرحالم و امیدوارم تو هم همیشه در کنار همسر عزیزت شاد و موفق باشی


پانوشت:
25% اول کتابها تمام شد اما چون افتادم رو دور درس همچنان به روالم ادامه میدم تا حصول بهترین نتیجه. البته با دعای شما دوستای خوبم.


163.


تا اطلاع ثانوی هیچ وبلاگی رو نمی خونم چون اگر بخونم باید همه پستهای عقب مونده رو بخونم

هیچ کامنتی نمیزارم چون اگر بیفتم رو دور کامنت گذاشتن دو سه ساعت از وقتم پریده

متاسفانه به روز کردن وبلاگ رو هم به همان هفته ای یک بار -اون هم اگر بشه- محدود می کنم

و همه این کارها رو علی رغم میلم انجام می دم و از این بابت خیلی ناراحتم اما ...

اما دو هفته دیگه کنکورهای آزمایشیم شروع میشه و همینجوری دو هفته دو هفته 25درصد 25درصد منابع رو باید آزمون بدم و این در حالیه که من از منابع فقط بسنده کردم به کتابهای مدرسان شریف و از اونها هم هنوز موفق نشدم 25درصد اولش رو بخونم برای همین احساس می کنم حسابی از برنامه ام عقب هستم و برای جبران این عقب ماندن باید حسابی درس بخونم.

مشکل سرویسهای خونه حل شد و من دو روز پیش که بعد از آب بندی شدن سرامیک های جدید به خانه برگشتم با یه خونه کاملا ترکیده روبه رو شدم که عمرا هیچ زلزله ای نمی تونست اینجور به همش بریزه که اون آقای بنا این کار رو کرده بود رو همه وسایلم یک بند انگشت خاک بود و در حقیقت من تو این وضعیت مجبور شدم یه خونه تکونه اساسی انجام بده. بنای محترم زحمت کشیده بود و حتی ملات درست کردن و برش زدن سرامیک ها رو توی خونه انجام داده بود. شانسی که آوردم این بود که همسر این دو روز خونه بود و حسابی کمکم کرد که اگر نبود قطعا می نشستم وسط همه وسایل خاک گرفته ام و زار می زدم.

چهارشنبه هم بالاخره عمل چشم پدر همسر انجام میشه و حداقل از این یکی خلاص میشیم اگر بعدش برنامه تازه ای برامون پیش نیاد.

حسابی دلم برای بیخیال پای پی سی نشستن تنگ شده اما چه کنم با تنگی وقت و این که خودم کردم که....

162.

باز هم همسر برنامه ریخته برای تهران اگر باز نظرش عوض نشه امشب راهی هستیم به مقصد خونه گرم و پرامید مامان و بابای مهربان.
دو تا از مویرگهای چشم پدر همسر پاره شده و فعلا نمیتونه برای آب مروارید عمل کنه گویا یکی دو تا کار پیش از عملشون باید انجام بشه که همسر فردا و پس فردا برای انجام اون کارها مرخصی گرفته اینه که امشب راهی هستیم
از صبح هم دو سه خانواده آمدند برای اجاره خونه از طرفی دلمان میخواد زودتر بپسندند و از طرفی نگرانیم که اگر پسندیدند و مستاجر خانه پدر همسر خونه پیدا نکرد کجا آواره شیم با این حجم اسباب و اثاثیه؟
پنجشنبه و جمعه هم طبق برنامه همسر قرار است بنا بیاید برای ایزوگام کف دستشویی و حمام گرچه مطمئنم این برنامه هم مثل برنامه جمعه انجام نمی شود.
خلاصه که
مواظب خوبیهاتون باشید
فعلا تا شنبه یکشنبه هفته آینده



161.


توی همهمه جشن امضای اختتامیه جشنواره کتابخوانی ایستادم و منتظر دیدن گل روی خانوم نظرآهاری هستم که دو تا آقای جوان (اصلا تو حدس زدن سن و سال دیگران استعداد ندارم) هم برای امضا گرفتن پشت سرم می ایستند و خیلی ناراحتند از این که دخترا از سر و کول هم بالا می روند برای امضا گرفتن اما آنها باید رعایت حریم کنند و اینطوری اگر بخوان پیش برن تا صبح هم نمی تونن به هدفشون برسند بعد هم با هم میگن: اونوقت این دخترا میگن برای چی همه جا صفها رو زنونه مردونه میکنن؟ انصافا سئوال هوشمندانه ایه برای من که همیشه به مسئله صف و تاثیر اون تو زندگی دهه شصتی ها توجه زیادی دارم.

همین سئوال توجهم رو به بقیه حرفهای اون دو تا پسر جلب می کنه که این وسط یکیشون یه کلمه انگلیسی از دهنش می پره اون یکی هم با غیظی دوستانه (این مدلش رو دیدید تا حالا؟) میگه: تو که به من میگی کلمه عربی به کار نبرم و از فرهنگ ایرانی دفاع می کنی پس حق نداری کلمه انگلیسی به کار ببری.

خب حقیقته! چرا ما همیشه از یه طرف بام می افتیم؟؟ یعنی چی که میگیم زبان عربی زبان فارسی رو از بین برده اما نمیایم از تعداد بیشمار کلمات انگلیسی و فرانسوی بگیم که توی زبانمون وارد شدند انقدر که وقتی فرهنگستان معادلی براشون پیدا می کنه اون معادل به نظرمون انقدر مسخره میاد که حاضر نیستیم حتی برای یک بار هم بشنویمش چه برسه به استفاده؟؟

اصلا واژه هایی که سالها پیش وارد زبانمون شدند به کنار (من واقعا نه با واژه های انگلیسی نه با واژه های عربی که وارد زبانمون شدند هیچ کاری ندارم چون به نظرم اونها دیگه جزئی از زبان ما هستند) چرا وقتی اسم اسلام و مسلمانی میاد اسم نماز خوندن میاد میگیم من یه ایرانی اصیلم و حتی مدعی میشیم که چرا نماز رو باید به عربی بخونیم؟ اما وقتی حرف افه و کلاس و این حرفها مطرح باشه از هر ده تا کلمه مون 9تاش انگلیسیه برای این که بگیم ما هم بلدیم؟؟؟

اینجاست که باید بگیم:

قربون برم    خدا رو      یک بام و دو هوا رو          این ور بام سرما رو         اون ور بام گرما رو


پانوشت:

به جان خودم من فقط چند دقیقه فالگوش ایستادم. 

پانوشت2:

حالا فکر کن اون دو تا آقا پسر وبلاگ نویس باشند و به اینجا برسند و این پست رو ببینند و ....


160.


بدبیاری یعنی بعد  یکی دو ماه هوس کنی از هوای پاییز لذت ببری و دخترا رو بپوشونی و راهی بشی بعد اونوقت وقتی میخوای از خیابون رد شی محاسباتت کمی، فقط کمی اشتباه از کار دربیاد یک عدد وانت محترم که تا حالا فکر می کردی داره مستقیم میره تغییر مسیر بده و بخواد وارد کوچه بشه و درست از روی انگشت شست پای راستت رد بشه و البته بخوره به دست راستت که حائل کردی جلوی صورت دختر کوچیکه تا بهش برخورد نکنه -و این تنها واکنش دفاعی بوده که تو اون لحظه به ذهنت رسیده- و چنان درد رو تو همه وجودت تزریق کنه که الان نشسته باشی با دست چپ به تایپ کردن و در دل هر آنچه از حرفهای غیرمودبانه که بلدی نثار اون راننده نفهم کنی که حتی نایستاد بگه خانوم خودت هیچی دو تا بچه ت سالمند؟؟؟


پانوشت:

نگران نباشید بعد اون اتفاق انقدر حالم خوب بود که به راهم ادامه دادم و دخترها رو به پارک بردم و الان که بعد یکی دو ساعت رسیدم خونه تازه انگار بدنم یادش اومده که همچین اتفاقی افتاده چون یواش یواش تمام سمت راست بدنم داره درد می گیره. همون قضیه گرم بودم حالیم نبود و از این حرفا!!!

پانوشت:

ایضا بدبیاری یعنی حتی نتونی زنگ بزنی این درد رو به مامانت بگی تا کمی تخلیه شی چون شک نداری که اگر بگی همین الان راه میوفته میاد سمت کرج و خب براش زحمت میشه دیگه. پس تنها راه همینه که بشینی زل بزنی به مانیتور و با دست دردناک بکوبی روی دکمه های کیبرد و یک چنین غرغرنامه ای تایپ کنی.

159.


هیچوقت فکر نمی کردم که از تب کردن بچه دیگه ای غیر از دخترای خودم غصه ام بشه انقدر که منی که حتی یک بار هم برای بیماری بچه های خودم گریه نکردم (خب بعضی مادرا از این عادتا دارند که با مریضی بچه شون می زنند زیر گریه و انگار خیلی هم طبیعیه) دلم بخواد بشینم و زار بزنم از صورت شیرینی که به خاطر تب گل انداخته و لپ هایی که یواش یواش آب میشن و دخترک 8ماهه ای که با 40 درجه تب انقدر صبوره که فقط گاهی ناله می کنه.

158.


بعد اونوقت فکر کنید که من الان از خونه خودم دارم پست میزارم :)))

وقتی برنامه ریزی رو میسپاری دست آقایون داستان همین میشه دیگه صبح بند میکنه که الا و بلا شب بریم خونه مامانت من فردا بتونم بابام رو ببرم دکتر شب که میشه میگه بیخیال حالا خواهرام یکیشون می برنش دیگه وقت عملش که شد من می برمش!

کلی از دستش عصبیم نه به خاطر برنامه دیروز به خاطر یه موضوعی که از اول زندگی باهاش درگیر بودم و هنوز هم هستم؛ اون هم مسائل مالیه!

راستش من قبل ازدواج فکر می کردم ازدواج یعنی زن و شوهر با هم زندگی رو بسازند و با هم پول دربیارن و با هم خرج کنند و حتی با هم غصه قسط های عقب افتاده و بدهکاری ها رو داشته باشند اما بعد ازدواج فهمیدم قضیه یه مدل دیگه هم میتونه باشه و این از همون اول تا همین حالا اذیتم کرده.

یکی دو ماه مونده به عروسیمون همسر من رو می برد کرج که خونه پیدا کنیم خب من اونموقع هم دانشجو بودم و هم شاغل و اصلا تو کتم نمی رفت بخوام کرج زندگی کنم و هر روز نصف عمرم رو تو مسیر رفت آمد بگذرونم. بعد می رفتیم خونه های درب و داغون 20-25میلیونی می دیدیم و من نمی پسندیدم. بعد فکر کنید که به من گفته بود همه این پول وامه! این وسط یه خونه دیدیم عسل همه چی تمام نور و نقشه و کف پارکت و کابینت و ... خلاصه همه چیش عالی بود ولی خونه 35تومن بود بهش گفتم از کجا میاری؟ گفت یه وام دیگه میگیرم. ما هم روح فردین و همسر نمونه و ... درمون حلول کرد و گفتیم وای نه عزیزم اگه یه وام دیگه هم بگیری که باید همه 24ساعت رو وایسی اضافه کار نمیشه که پس من کی ببینمت؟؟

خلاصه از خرید اون خونه و کلا از صاحبخونه شدن منصرفش کردم و رفتیم تهران خونه رهن کردیم. اما بعد یه هفته مونده به عروسی فهمیدم بعلللللله آقا اون 20-25تومن رو داشته و به من نگفته ته تهش می خواسته 10تومن اضافه وام بگیره. یعنی  وقتی جلوی خانواده اش این قضیه رو شد به حدی احساس ندیده شدن و غریبه دونسته شدن پیدا کردم و  سقف همه افکارم خراب شد توی سرم که میخواستم زمین دهن باز کنه و من نباشم؛ اصلا می خواستم همون موقع همه چی رو به هم بزنم و بگم من نمیخوام زن مردی بشم که همسرش رو شریک مالی نمی دونه و می ترسه بگه چقدر پول داره . اما لال شدم و نگفتم.

بعد اون هم همیشه من و همسر در این مورد با هم اختلاف داشتیم تا من با قضیه کنار اومدم و با خودم گفتم خب این ادم اینجوریه فرق می کنه و با کلی حرف که بهتر، خوبه که تو غصه کم و زیاد پولش رو نمی خوری و فقط خرج می کنی بهتر که بهت نمی گه تا تو برنامه ریزی داشته باشی اون وقت بی برنامه می تونی خرج بتراشی و از این حرفها....

اما این بار یعنی دیروز خیلی بهم فشار وارد شد. دیروز میگه بریم خونه بابا رو از مستاجر بگیریم و خودمون این یک سال رو بشینینم. (این خونه پدر همسر قبل از اومدن به کرج هم دست ما بود و بعد اومدن اینجا هم از پول رهنش برای خرید این خونه استفاده کردیم و حالا هم دوباره میخوایم برگردیم اونجا یعنی پدرشوهر دارم ماه؛ بنده خدا ذوق هم میکنه ما میخوایم ماهی یه میلیون تومن از دستش دربیاریم) بعد تو حرفهاش با باباش و مستاجرشون فهمیدم که آقا تا حالا یه قرون هم از بابت اجاره اون خونه به باباش نداده و هر پولی که مستاجره می ریخته مستقیم انتقال میداده به حساب اون خونه ای که داریم می سازیم؛

یعنی می خواستم خودم رو بکشم دیروز. دیوانه شده بودم خب چرا به من نگفته این قضیه رو؟؟ من الان باید با این همه بدهی چیکار کنم؟؟؟ از اون بدتر کل این مدت که پدر همسر مریض بود من دائم غصه اش رو می خوردم و می گفتم بابا تو که نیاز نداری چرا میری سر کار؟ اون هم می گفت حقوق بازنشستگی کفاف نمیده و من چقدر حرص می خوردم و پشت سر بنده خدا حرف می زدم که ماهی یک میلیون داره از مستاجر میگیره اونوقت میگه ندارم بعد تمام این مدت همسر یه بار نیومد به من بگه نمک به زخم بابام نپاش همه پول رو من برداشتم خرج کردم. حتی یه بار وقتی من مثل همیشه داشتم غیبتش رو می کردم نگفت غیبت نکن بابای من پولی نداره که بخواد خرج کنه...

یعنی دیروز از دق و از حرص داشتم می مردم فکر کنید پول طرف رو خورده باشید بعد خفتش هم بدید که تو چقدر خسیسی چرا از پولت خرج نمی کنی و با این حالت میری سر کار......


157.


گرفتارم این روزها؛ گرفتار کوه کتاب های نخوانده و سنگینی هدف انتخابی؛

و جالب این که به محض این که میافتم روی دور درس اتفاقی تازه از گوشه ای از زندگی خودمان یا یکی از خانواده ها بیرون می زند و باز رکود و رکود و رکود...

یک بار قلب پدر همسر، یک بار میهمانهایی که ناخوانده برای مامان از راه می رسند، یک بار ایزوگام کردن کف دستشویی و حمام خانه که ناغافل آب می دهد به سقف پارکینگ و کارشناس می گوید یواش یواش پی ساختمان را از بین می برد، یک بار آب آوردن چشم پدر همسر و این آخری هم جابجا شدن محل کار همسر از مرکز شهر به شمال شهر و واجب شدن انتقال خانه به تهران و جالب این که نمی دانم ما چطور این خانه را پسندیدیم و خریدیم که حالا برای فروش که هیچ برای رهن هم هیچکس آن را نمی پسندد.

فعلا برای عمل چشم پدر همسر و جمع کردن کف دستشویی و حمام خانه مجبوریم باز هم یک هفته ای در خانه پدر اتراق کنیم تا بعد.

شاید در همین روزها هم یک مستاجر برای خانه پیدا شد و دیگر فقط برای اسباب جمع کردن به این خانه آمدم اما هر چه هست مدتی را باید از خانه مجازی دوست داشتنیم دور بمانم مگر آن که دل بابایی برایم بسوزد و کامپیوتر گازوئیلیش را روبه راه کند تا حداقل گاهی بتوانم خبری از خودم بدهم.

فراموشم نکنید تا برگردم...

برای شکستن طلسم درس خواندنم دعا کنید..

156.

این که خاطرات اول مهر برای همه با دستان کوچکی که در دستان مادر گره می خورد و راهی مدرسه می شود و در مدرسه سپرده می شود به دست معلم مهربان آغاز می شود یک داستان تکراری است؛ داستان اول مهر من اما خاص است، آنقدر که هر وقت بهش فکر می کنم لبخندی به لبم می آید از استقلالی که در آن روزها داشتم و با خودم فکر می کنم کاش می شد دخترهایم را هم  همانطور تربیت کنم که خودم تربیت شده بودم که درک می کردم حال مادرم را که فرزند شیرخوار کوچکی داشت و شب بیداری بسیار می کشید.

نمی دانم اول مهر بود یا 31شهریور؛ اما به احتمال زیاد 31شهریور بود و ما نمی دانستیم که کلاس اولیها باید یک روز زودتر به مدرسه بروند و گرنه مگر می شود پدر و مادر من آنقدر سرشان شلوغ بوده باشد که یادشان رفته باشد اول مهر را؟

از خواب بیدار شدم و برای کش و قوس دادن به بدن راهی تراس بزرگ خانه شدم. حتی یادم است که یک تی شرت سفید تنم بود و یک شلوار... نه این یکی رو به یاد نمیارم ولی قطعا طبق مد غالب آن روزها از شلوارهای گل منگلی مامان دوز بوده است شلوارم. خلاصه که دختر همسایه مان را با لباس مدرسه در حال دویدن دیدم. تقریبا فریاد کشیدم: خدیجه مگه مدرسه ها باز شده؟ او هم در همان حال دویدن آره کشیده ای تحویلم داد و به راه خود ادامه داد.

خواب کامل از سرم پریده بود و دیگر نیازی به کش و قوس نداشتم بالای سر مامان آمدم و گفتم مامان مدرسه باز شده چیکار کنم؟ او هم در حالی که این پهلو به آن پهلو می شد گفت لباسات تو کمده بردار بپوش و برو !!

خوب یادمه که اصلا ذره ای ناراحتی به دل راه ندادم از این که قرار است تنها به مدرسه بروم فقط به راه پله دویدم و صمیمی ترین و شاید تنها دوست آن روزهایم را صدا زدم و گفتم: زهرا مدرسه ها باز شده بدو بیا پایین بریم مدرسه.

فکر کنم زهرا هم برای حاضر شدن پروسه ای مثل آنچه من طی کردم را طی کرد که ده دقیقه بعد هر دو دست در دست هم با مانتو شلوار توسی و مقنعه سفید راهی مدرسه شدیم.

با این داستان هایی که گفتم دیگه لازمه بگم وقتی رسیدیم مدرسه که توی حیاط پرنده هم پر نمی زد؟؟ و توی راهرو دو معلم را دیدیم که به سمت کلاسهایشان می رفتند که از قضا هر دو معلم کلاس اول بودند و اسممان را پرسیدند بعد یکیشان که مسن تر بود دست مرا گرفت و آن یکی دست زهرا را و هر کدام به یک کلاس رفتیم و اولین فراق زندگیم را در اولین روز مدرسه تجربه کردم و زنگ تفریح هم هر چه کردیم نتوانستیم کلاسهایمان را یکی کنیم.


پانوشت:

اگر پستهایم آن قدر ارزش داشتند که به کسی تقدیمشان کنم این یکی را حتما تقدیم می کردم به خانم انصاری معلم کلاس اول دبستان کاشف الغطاء محله جماران؛