همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

207.

نمی دانم چرا؟؟ اما باز ابرهای تیره آسمان زندگیم را سیاه سیاه کرده! ابرهایی که آبستن بارشند بارش بی بهانه اشک از چشمانم بی هیچ دلیل خاصی یا به هر دلیلی بی ربطی!!

داستان باز هم از بی محبتی های همسر ناشی می شود و آه های عمیق ته دل من که: کاش انقدر شبیه پدرش نبود!!!

و وای اگر بخواهد به همین رویه ادامه دهد....

خسته شدم؛ گاهی خوب خوب است آنچنان که خودم را شهزاده قصر زیبای سلطنتی اش می دانم و گاهی بد بد است آنچنان که می شوم بدبخت ترین زن دنیا و همه غم های عالم می ریزد توی دلم!

می دانم شب عیدی و این پست سراسر غم....

اما شب عیدی خانه من سراسر غم است

دیروز 14ساعت تمام را به شیرینی پختن گذرانده ام شاید فضای خانه ام شیرین شود؛ شاید یادم برود تلخی روز قبل را که به تنهایی تمام آشپزخانه را شستم که او روی کاناپه دراز کشیده بود و من یخچال و گاز را به تنهایی جلو می کشیدم برای شستن زیرشان که....

اما شیرین که نشد هیچ، با بداخلاقی آخر شبش با دخترکم تلخ تر از زهر شد؛ جالب اینجاست که چنان بتی از خود برای همه ساخته که همه فکر می کنند او مهربانترین بابای دنیاست و تا به حال از گل نازکتر به فرزندانش نگفته اما من می دانم که گفته و حتی شاید بدتر از آن....


اوضاع خانه ام مثل اوضاع دلم به هم ریخته است و حالم از این همه آشفتگی آشفته است؛ هنوز نه شمعی درست کرده ام و نه تخم مرغهایی که قولش را به دخترک داده ام رنگ شده اند؛ فقط نشسته ام اینجا و زل زده ام به مانیتور و لیوان لیوان قهوه  را سر می کشم شاید تلخی زندگی را قورت بدهم با تلخی این مایع غلیظ گرم اما....


پانوشت: قطعا نمی خواستم پست آخر 92 این باشد شاید یکی دیگر نوشتم اما آن یکی هم بهتر از این نخواهد شد سال خوبی نبود جز قد کشیدن و بزرگ شدن دخترهایم که بابت آن روزی هزار بار خدایم را شاکرم اتفاق شاد خاصی نداشتم. هدف بزرگی که برای محقق شدنش تلاش شبانه روزی داشتم کتابهایی که با عشق خریدم و بعد با اشک و آه جمعشان کردم و مجبور شدم کنارشان بگذارم و فوت مامان بزرگ شاید غمین ترین لحظه های سال 92 برای من بود که امیدوارم برای هیچکس پیش نیایند چنان که برای من پیش آمد.

206.

سردمه! الان دقیقا سه روزه که سردمه و گرم نمیشم!! درست از همان جمعه صبح که برای خواندن خطبه عقد برادر همسر و جاری جان توسط عاقدی که هوس کرده بود 7صبح خطبه بخواند راهی محضر شدیم. یا شاید از بعدازظهرش که شستن تمام ظرفهای میهمانی ناهار خانه مادر همسر ناغافل بر دوشم افتاد و یک ساعتی پای ظرفشویی بودم؛ یا شاید هم بعدتر از آن، از وقتی خواهر همسر با زبان تند و تیزش دخترعمویش را که در تهران غریب است و همسر بی مرامی دارد و از دست اذیت هایش به خانه شان پناه آورده بود رنجاند؛ از همان موقع که هر بار آمدم اززمین بلند شوم چنان سرم گیج رفت که دستم را به در و دیوار گرفتم برای حفظ تعادل؛

هنوز هیچ چیز نتوانسته گرمم کند جز کار، وقتی مشغول کوزت بازی هستم گرم گرمم اما همین که می نشینم لحاف کرسی هم جوابگوی سرمای درونم نیست؛

دیروز روز وحشتناکی بود از صبحم در آرایشگاه گذشت رنگ موهایم را تغییر دادم طبقه بالا قهوه ای سوخته و طبقه پایین که قبلا بلوند بود شرابی خوشرنگ و بعد هم ترمیم هاشور ابروها، این بار درد بیشتری کشیدم فکر کنم کم طاقتیم هم از همان سرمای درون و سرگیجه ام ناشی می شد به حد مرگ درد کشیدم و تنها راه رهایی از دردم بستن چشمهایم و گوش دادن به صدای خانوم گوینده رادیو بود که مشتری همان آرایشگاه شده بود و من با صدایش آرامش می گرفتم.

یعنی به جان خودم اگر دوستم که مدیر آن سالن است مجبورم نکرده بود، ماشین را همانجا رها می کردم و با آژانس به خانه برمی گشتم حیف که نگذاشت. به خانه آمدم و ناهار خورده و نخورده بچه ها را خانه برادر بزرگ گذاشتم و با مامان و بابا و خانوم برادرکوچیکه راهی پردیس شدیم برای چیدن اثاث خانه برادرم که به تازگی اثاث کشی کرده اند و خودش به تنهایی با بچه کوچک نمی تواند اثاثیه اش را بچیند و همه آشپزخانه اش را برایش مرتب کردیم و رختخوابهایش را در کمد گذاشتیم تا فقط مرتب کردن لباس ها برای خودش بماند.

بعد از آن شام را خانه برادربزرگ خورده و نخورده راهی کرج شدیم.

امروز هم روز وحشتناکی داشتم؛ بزرگترین قورباغه ام را قورت دادم و تکاندن آشپزخانه را تمام کردم تازه بعد از تمام شدن کارم وقتی برای خوردن چای نشسته بودم یواش یواش زخمها و کبودی های ناشی از خانه تکانی رخ می نمایاندند یاد اوایل ازدواجم افتادم که بعد از پایان هر میهمانی که در خانه ام برگزار می شد وقتی میهمانها می رفتند تازه یکی یکی زخمها و سوختگی های دستهایم را کشف می کردم؛ الان هم که اینجا نشسته ام پتویی به دورم پیچیده ام تا کمی گرم شوم اما هنوز سردمه!


پانوشت1: من از قبل کابینت ها را دونه دونه تمیز کرده بودم و امروز فقط گاز و یخچال و پنجره و دیوار آشپزخانه را داشتم برای تمیزکاری و کارم 6ساعت طول کشید الان هم از خستگی خوابم نمیبره بعد اونوقت اونایی که کل آشپزخونه رو به انضمام کابینتها یهو تمیز می کنن چقدر کارشون طول می کشه؟؟؟


پانوشت2: ایده ای برای هفت سین می خوام جام دارم و میخوام جام هام رو با روبان یا تور تزئین کنم کسی ایده ای داره آیا؟؟

203.

بعضی اتفاقها توی دنیای مادرانه رخ می دن که نمی دونی باید در قبالشون چه حسی داشته باشی!

خوشحال باشی؛ غمگین باشی؛ یا هزار مدل حس دیگه!

یکی از اون اتفاق ها امروز برای من رخ داد. صبح دخترک که زودتر از من بیدار شده بود اومد توی اتاقم و اجازه گرفت که چراغ اتاق رو روشن کنه بعد اومد گفت: مامان ببین دندونم لق شده!

نه تنها خواب که کلا هوش هم از سرم پرید و هزار جور فکر مختلف پیچید توی سرم؛ یعنی چی که لق شده؟ ضربه نخورده آیا؟ الان زود نیست آیا؟ زود لق شدنش ضرر نداره؟ و ....

دیگه سر زدن به سبزه ها و خالی کردن کابینت های پایین و صبحانه دادن به دخترا و هزار جور برنامه ای که برای امروز صبح داشتم رو فراموش کردم و کامپیوتر رو روشن کردم و به محض بالا اومدن صفحه گوگل رو باز کردم و "سن افتادن دندان های شیری" رو سرچ کردم

خوب که همه مقاله ها رو خوندم و خیالم راحت شد از بابت این که افتادن دندان ها در 5سالگی هم مشکلی به وجود نمیاره و دخترک من دو هفته دیگه وارد 6سالگی که سن طبیعیه افتادن دندانهای شیریه میشه نفس عمیقی کشیدم و به پشتی صندلی تکیه دادم (تازه اونموقع فهمیدم تو چه وضعیت بدی جلوی کامپیوتر نشسته بودم)

بعد توی مغزم حلاجی کردم که خب این یعنی این که دخترک یک قدم دیگه به بزرگ شدن نزدیک شده این یعنی چه زود گذشت و این یعنی دارم یواش یواش پیر میشم!!!

بعد مغزم سریع واکنش نشون داد پیر میشم یعنی چی؟

بعد نشستم به فکر کردن که دخترک کی انقدر بزرگ شده؟

بعد خواستم توی ذهنم تصور کنم دندونهاش بیفته چه شکلی میشه اما هر چی تلاش کردم چیزی به ذهنم نرسید آخه من همیشه دختر بچه هایی که دندونهای شیری شون میفته رو تو قاب مقنعه دیدم اما خانوم کوچولوی من که هنوز مدرسه نمیره!

و هزار تا فکر و خیال دیگه!!!


204.

فقط خجسته ای مثل من میتونه وسط یه آشپزخونه ترکیده از ترکشهای خونه تکونی بشینه و یک ساعت و نیم برای پخت این شیرینی وقت بگذاره؛


به یه بنده خدا میگن چرا معتاد شدی؟ میگه: ذغال خوب و رفیق بد!

حالا این که چرا من تو این هیر و ویر هوس قنادی به سرم زد رو برید از گلابتون بانو بپرسید و این توضیح کامل!



پانوشت: البته اونقدرها هم اوضاعم خراب نیست که خونه تکونی رو فقط به خاطر شیرینی پختن رها کنم، قضیه اینه که درست وسط شست و شوی یک کوه ظرف که از کابینت درآورده بودم گاز کم فشار شد و آبگرمکن خاموش! بعد اون هم هرچه کردم نشد که آبگرمکن روشن بشه و من هم که کلا به آب سرد حساسیت دارم این شد که دیدم بیکارم و حیفه استراحت کنم و امروز که کلش رو تو آشپزخونه بودم این یه ساعت هم روش! دست به کار شیرینی پختن شدم.

202.

.

در یک جمع فامیلی نشسته ایم نوعروسی در میان ما است که مدام از تمیزی و وسواسی که در خانه اش به خرج می دهد تعریف می کند و از تزئینات و شمع های ریزی که دور تا دور خانه اش چیده و هر روز آنها را با چه دقتی مرتب می کند می گوید که می گویم: من که از وقتی دختر بزرگه 6-7 ماهه شد و با چهار دست و پا رفتن به همه جای خانه سرک می کشید همه شمع ها و تزئینات شکستنیم را از دور خانه جمع کردم و اگر می توانستم حتی مبل هایم را هم می فروختم و پشتی و می گذاشتم دور خانه بس که این بچه ها شیطنت دارند و همه چیز را به هم می ریزند! پشت چشم نازک می کند و می گوید: خدا کنه آدم تمیز باشه و با سلیقه یکی از دوستام یه بچه کوچیک داره خونه اش از من تمیزتره همه جور تزئیناتی هم داره حتی بوفه اش هم از این مدل جدیداست که شیشه ندارند بچه اش از روز اول یاد گرفته دور و بر تزئینات و کریستالهاش نره تا حالا هیچی نشکسته بچه دو سه ساله!!!

اعتراضی نمی کنم! توضیح هم نمی دهم! بر او حرجی نیست او هنوز به معنای واقعی مسئولیت بچه به گردن نداشته تا بفهمه میشه خونه ت پر شکستنی و مدرن ترین تزئینات باشه و بچه هم داشته باشی اما اونجوری مدام باید دنبال بچه ات بدوی و انگشت اشاره ات را تکان بدهی و او را از این طرف و آن طرف رفتن و کشف چیزهای جدید منع کنی.


2.

 همینطور که از یک سو نگاهم پیش سیب زمینی هایی است که در ماهیتابه به جلز و ولز افتاده اند و از سوی دیگر به فر که کیک خانگیم در آن در حال پخت است و از یک طرف به دستورهای گاه و بیگاه دخترها که یکی آب می خواهد و آن یکی شیر و دیگری درست در همین لحظه یاد دستشویی رفتن افتاده پاسخ می دهم، با قاشق مواد کتلت را در قالب فلافل می ریزم و آن ها را در ماهی تابه می گذارم کار زمان بری است اما اقلا دستم کثیف نمی شود و می توانم به راحتی بدون این که هر بار بخواهم دستم را بشویم و با دست خیس مایه کتلت را در ماهی تابه بگذارم و روغن به سر و صورتم بپاشد به درخواست های بچه ها جواب بدهم و مجبور نباشم سرشان جیغ و داد کنم.

دو پسر بزرگ دارد و برای شام میهمانم شده خودش اصرار داشته برایش غذای نونی بپزم و برنج را بیخیال شوم. به آشپزخانه می آید و نگاهی به من می اندازد که مشغول صاف کردن مواد در قالب فلزی هستم و می گوید: این قرتی بازی ها دیگه چیه؟ خب با دستت کتلت ها رو بچین توی ماهی تابه! می گویم: آخه دستم رو هر بار بخوام بشورم.... اجازه نمی دهد حرفم را تمام کنم می گوید: چرا هر دفعه دستتو بشوری یه دور کامل که ماهی تابه ات را پر کردی دستت رو بشور و بعد باز دوباره... و خودش دستهایش را می شوید می ایستد به گذاشتن کتلت ها با دست توی ماهی تابه و می گوید: اینجوری سریع تر میشه و انگار بخواهد به من درسی بدهد می گوید: فقط باید یاد بگیری کتلت هات یه دست و یه شکل باشند!!!

هیچ نمی گویم و سعی نمی کنم توضیح بدهم بر او حرجی نیست خیلی سال از زمانی که بچه هایش کوچک بوده اند و با مشکلاتی مثل مشکلات من درگیر بوده می گذرد حق دارد درک نکند چرا من به خودم زحمت بیشتری می دهم و وقت بیشتری صرف می کنم!!!


3.

با دخترها در راه رفتن به آموزشگاه زبان دختر بزرگه هستیم ساعت یک ربع به یازده حرکت کرده ایم و فاصله دو کوچه ای خانه تا آموزشگاه را هنوز که ساعت 11 است طی نکرده ایم. وقتی تلاشهایم برای بغل کردن دختر کوچیکه و سریع تر طی کردن مسیر ناکام می ماند از دختر بزرگه میخواهم تا آموزشگاه بدود و خودش کلاسش را پیدا کند تا دیر نشده و تیچر سر کلاس نرفته. همینطور که به حرکت لاک پشتی دختر کوچیکه نگاه می کنم و از طرفی دلم پیش دختر بزرگه است که بتواند کلاسش را پیدا کند مادر یکی از همکلاسی های دخترک که اتفاقا مجتمع بغلی خانه ما ساکن هستند هم مسیرم می شود و بی مقدمه می گوید: من شما را دیدم که از خانه بیرون آمدید سر راه سه چهار مغازه کار داشتم و سر زدم و کلی معطل شدم شما هنوز اینجایید؟ بعد هم ادامه می دهد: نیم ساعتی زودتر از خانه بیرون بیا هوا خوبه هم دخترهات قدم بزنند هم دیر به کلاس نرسید!!

دو پسر با فاصله سنی سه سال دارد که کوچیکه همسن دختر بزرگه من است برایم عجیب است که چطور مرا درک نمی کند؟ می گویم: من هر ساعتی که بیدار شوم بیدار کردن و صبحانه خوراندن به اینها و لباس پوشاندن و مو شانه کردن و حتی دستشویی رفتن و دست و رو شستنشان پروسه ای است که زمان و نیروی زیادی می طلبه برای همین همیشه دیر از خانه بیرون می زنیم! می خندد و می گوید: فکر کنم یواش یواش داره یادم میره راست می گی فقط همان لباس پوشوندن به بچه ها خودش کار حضرت فیله وای به بقیه اش! و بعد به خاطر قضاوت بیجاش معذرت خواهی می کند!







پانوشت: راستی اگر ما زنها همجنس خودمان را درک نکنیم و فقط از زاویه دید خودمان مسائل را ببینیم از آقایون چه توقعی میشه داشت؟؟؟

پانوشت نسبتا بی ربط نوشت:
زنی که رازهای زن دیگر را نزد مردی فاش می کند به میهن خویش خیانت کرده همه زنها این کار را می کنند اما هیچ زنی آن را بر دیگری نمی بخشاید!
جان شیفته- رومن رولان

201.

هفته گذشته، دوشنبه شب که راهی تهران شدیم تا سه شنبه حوالی ظهر برای امر خیر راهی فیروزکوه باشیم حتی فکرش را هم نمی کردم که به آخر هفته نرسیده عنوان "جاری بزرگ" هم به همه عنوانهایم اضافه شود.

حالا این که چی شد و پدر و مادر جاری جان چه فکری کردند که سه روزه دختر بیست ساله شان را شوهر دادند را من یکی که نفهمیدم اما هر چه بود به ما که با وجود هول هولی بودن امور حسابی خوش گذشت.

بدو بدوهای ما دقیقا از همان سه شنبه بعدازظهر و از بدو ورود به خانه پدر و مادر عروس آغاز شد. ما که بعد از کمی حرف زدن و آشنایی و حرف زدن بیست دقیقه ای عروس و داماد با هم آماده برگشت به تهران می شدیم با این جمله پدر دختر که من به رسم و رسوم اعتقادی ندارم و دوست دارم بعله برون و مهربرون و همه مراسم ها در صورت مثبت بودن جواب دخترم همنیجا و همین امروز انجام شود ماندگار شدیم و مهریه تعیین کردیم و راجع به مراسم نامزدی و زمان عقد و عروسی صحبت کردیم.

نامزدی (جاری شدن صیغه محرمیت) بنا به درخواست عروس قرار شد در امامزاده باشد و مهریه هم بنا به خواسته مادر همسر همان مهریه عروس بزرگ که من باشم انتخاب شد و همه اینها آنقدر راحت و بی دردسر انجام شد که در راه برگشت برادر همسر ناباورانه می گفت: یکی منو از این خواب خوب بیدار کنه!

بعد هم با توجه به این که فقط دو روز برای مراسم نامزدی وقت داشتیم دیگه به کرج برنگشتیم و باز هم با توجه به این که اصل مراسم نامزدی در امامزاده انجام میشد و خب لباس خاصی نمی خواست از خواهرک خواستم کت و شلوار مجلسی که دخترخاله همسر برایم دوخته بود و من بعد از لاغر شدن آن را به خواهرک فروخته بودم برایم بیاورد و من فقط یک هد و شال متناسب با رنگ ان خریدم و برای دخترها هم ساعت 9شب پنج شنبه ناباوارنه در یک حراجی در یکی از پاساژهای گرانقیمت اطراف خانه پدر دو سارافون زیبا به قیمت 27هزار تومان خریدم و شکر خدا روز نامزدی هم خودم و هم دخترها به زیباترین وجه آراسته بودیم و کلی از این بابت کیفور بودم.

کل روز پنجشنبه را هم در خدمت مادرشوهر به انجام امور مربوط به میهمانی پرداختم و به تنهایی برای یک میهمانی 50نفره مرغ سرخ کردم تا فردا خواهر همسر فقط زحمت درست کردن سس آن را بکشد و استرس غذا از دوش مادر همسر برداشته شود. تمام کابینتهای آشپزخانه را هم به کمک همسر چسب طرح ام دی اف چسباندیم و خلاصه آشپزخانه اش را هم نونوار کردیم.

جمعه هم بعد از این که ساعت 11 صیغه محرمیت برادر همسر و عروس زیبایش خوانده شد همه گی به خانه مادر همسر آمدیم و ناهار خوردیم و به میزان دلخواهی هم قرهایی که به حرمت امامزاده در کمرمان مانده بود را تخلیه کردیم و با شادی به خانه برگشتیم.

و من هنوز که هنوزه در عجبم که یعنی واقعا در این دوران هم خانواده هایی پیدا می شوند که دغدغه مادیات نداشته باشند و بی هیچ شرط و شروطی دخترشان را به خانه بخت بفرستند؟ (تنها شرط و شروط خانواده دختر خواسته برادر 6ساله عروس بود که رو به برادر همسر می گفت : آقا.... خان! اگه ح...خانومو اذیت کنی با پلیس میام در خونه تون!)


200.

اوایل همیشه سعی می کردم برای پست هایم بهترین عنوان را برگزینم این عادت از زمان خبرنگاری و تلاش برای تهیه یک تیتر خوب برای مصاحبه یا یک خبر خاص روی من مانده بود و به این وبلاگ و پستهای آن هم سرایت کرده بود. بعضی پست ها را شاید فقط به این دلیل که مثلا آن لحظه حال خوشی نداشتم برای پیدا کردن تیتر مناسب ثبت موقت می کردم و بعد مدتی هم به کلی فراموششان می کردم شاید باورتان نشود اما از این دست مطالب بدون عنوان ثبت موقت در بخش مدیریت وبلاگم کم ندارم. نه این که همیشه عنوان هایم تاپ بوده باشند نه! مهم برایم این بود که عنوان مناسب با متن انتخاب شود و جمله یا کلمه بی ربطی نباشد.

اما بعد فوت مادربزرگ این وسواس داشت کار دستم میداد نه حال و حوصله تیتر مناسب پیدا کردن داشتم و نه می توانستم حرفهایم را در دلم نگه دارم و ننویسم این شد که روال را بر شماره گذاری پست ها گذاشتم چیزی که مدت ها بود از آن فراری بودم.

اما این شماره گذاری یک حسن دارد و آن هم این است که من الان دقیقا میدانم چندمین پست وبلاگم را دارم می نویسم. و شاید باید خوشحال باشم که امروز به دویستمین پست این خانه مجازی رسیده ام یا شاید هم باید ناراحت باشم که می توانستم بیش از این بنویسم و ننوشته ام که البته کمیت مهم نیست خدا کند کیفیت نوشته هایم بالا باشد! 


پانوشت: خیلی به دنبال پیدا کردن سر و ته این پست نباشید خودم هم دقیقا نفهمیدم چی نوشتم!!

199.

دختر داشتن یعنی برای اولین بار در زندگیت بساطی از لاک های رنگی بچینی جلوی رویت و دو جفت و دست و پای خوشگل را هر ناخن را یک رنگی زدن و به روش دوران دانشجویی با چسب نواری ناخن های کوچک چند میلیمتری را فرنچ کردن!

دختر داشتن یعنی نیمی از روز خاله باشی برای دخترها یا میهمانی که به اتاق کوچکی پر از عروسک دعوت شده ای!

دختر داشتن یعنی گاهی فراموش کنی که امروز از صبح که بیدار شده اند اسم جدیدی که برای خود برگزیده اند چه بود؟ و اگر خدای نکرده اسم آن روزشان را اشتباه بگویی با دو لب برچیده روبه رو شوی که باز اسم منو اشتباه گفتی؟؟!!!

دختر داشتن یعنی زندگی پر از شور، هیجان، رنگ های شاد!

198.


سوم ابتدایی خاطره انگیزترین کلاس دوران مدرسه من بود؛ معلم جوانی داشتیم که تقریبا نیمی از وقت کلاس را برایمان به بازی می گذراند و با همه دانش آموزانش چه غنی و چه فقیر مهربان بود و نگاهش نه به تیپ و ظاهر پدر و مادر بچه ها بود و نه به کیف و کفش خود بچه ها؛

و خب وقتی تمام طول سال با مهربانی های معلم بگذرد بچه ها درس خوان تر هم می شوند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم گرچه سال اول و دوم ابتدایی را که همه معدلشان 20 است با معدل 19.5 گذراندم اما کلاس سوم تمام تلاشم را برای درس خواندن و آن هم فقط برای خوشحال کردن دل خانم ریاحی انجام دادم.

یکی دو روز بیشتر به پایان سال نمانده بود که یک روز زنگ آخر خانم ریاحی صدایم کرد و کاغذی تا شده را در کیفم گذاشت و گفت: فقط یادت باشه تا خونه این کاغذ رو باز نکنی و نخونی که از دستت حسابی ناراحت میشم!

مسیر مدرسه تا خانه که یک سربالایی وحشتناک بود را یک نفس دویدم و تمام راه هم دلهره داشتم که در نامه چه نوشته شده! و تمام تلاشم هم این بود که اسیر وسوسه های شیطان درون خودم و همکلاسیم که تمام راه زیر گوشم خواند خب اینجا که خانوم ریاحی نیست بازش کن ببینیم چی نوشته؟ نشوم و امانتدار خوبی باشم برای معلمی که عمیقا دوستش داشتم.

به خانه رسیدم و کاغذ تا شده را به مامان دادم و بعد هر چه پرسیدم چه نوشته مامان نگاه مرموزی به من کرد و لبخندی زد که یعنی واقعا تو نخوندیش؟؟!!

خب نخونده بودمش و مامان هم هیچ جوابی به من نداد بعد دو سه روز هم من بیخیال قضیه شدم و به انتظار روز کارنامه نشستم.

آن روز با بابا برای گرفتن کارنامه از کرج راهی تهران و محله جماران شدیم و باز همش یک سئوال دور سرم می چرخید که چرا بابا منو از خونه داییم آورد برای کارنامه؟ خودش نمی تونست کارنامه رو بگیره بیاره؟

کارنامه را به انضمام یک جعبه کادو شده از خانم ریاحی تحویل گرفتم و از دیدن آن هدیه و معدل 19.98 در کارنامه ام چنان ذوق زده شدم و پریدم خانم ریاحی را بغل گرفتم که گلدان روی میزش شکست و شرمندگی هم به همه حسهای درهم آن روزم اضافه شد.

مسیر مدرسه تا خانه در ماشین هر دقیقه جعبه را تکان میدادم و ذوق می کردم و می پرسیدم بابا به نظرت توش چیه؟ و بابا هم می خندید و میگفت: نمی دونم چرا بازش نمی کنی؟ و من حیفم می آمد لحظه باشکوه باز کردن جایزه ام را در ماشین انجام دهم و منتظر رسیدن به خانه بودم.

در خانه کادو را باز کردم و از دیدن این کلی ذوق زده شدم و لذت بردم و این تراش تا پایان دوران تحصیلم همراهم بود و مدادهایم را می تراشید و من به یاد خانم ریاحی و خوشحالی آن روزم لبخند می زدم و البته هر بار به یاد آن گلدانی که شکستم شاید کمی سرخ هم می شدم.


مدتها بود آن روز و آن معلم و آن هدیه زیبا فراموشم شده بود تا این که دیروز همسر به عنوان هدیه پایان ترم چهارم زبان دخترک برایش یکی از اینها خرید و من از دیروز باز در آن حال و هوا غوطه ورم و چرخ می خورم در روزهای خوب کودکی و کلاس سوم ابتدایی!


پانوشت: لازمه توضیح بدم تمام مدت بابا از محتویات درون جعبه هدیه من باخبر بود و چیزی نگفت؛ و من ساده چند سال بعد تازه اون هم بعد از اعتراف خود مامان و بابا فهمیدم که اون جایزه از طرف اونها خریده شده بود و جایزه امانتداری اون روز من که نامه معلمم را باز نکردم تمام آن حسهای خوب روز کارنامه و باز کردن جعبه کادو بود.

197.

باز هم بعد یک هفته به خانه برگشتیم و باز کلی کار هوار شده سرم و باز خستگی و بی رمقی.
یکشنبه گذشته به حالتی شبیه مسمومیت دچار شدم و دقیقا دو روز لب به هیچ غذایی نزدم و ضعف اون بیماری هنوز توی وجودمه و همه کارهام رو مختل کرده.

از طرفی دو سه روز پیش پا گذاشتم روی یکی دیگر از خط قرمزهایی که برای خودم داشتم و کاری را انجام دادم که همیشه نه تنها خودم که هر کس را که در این رابطه از من مشورت می خواست از انجام آن منع می کردم.

شنبه گذشته متعاقب افسردگی های اخیر خیلی شیک و تمیز و بی هدف راهی سالن آرایش دوستم شدم و همینجوری الکی الکی نشستم روی صندلی آرایشگاه و ابروهای نازنینم را به باد فنا دادم و سادگی و زیبایی طبیعی آنها را با دو خط تیره روی صورتم عوض کردم و الان در حال حاضر گرچه هر کس که می بینه به به و چه چه راه میندازه و میگه چقدر عوض شدی و چه بهت میاد و از این حرفها اما من خودم به شخصه مثل سگ پشمونم از کاری که انجام دادم و عمیقا دلم برای چهره ساده خودم تنگ شده.

قبلا هر کسی را میدیدم ابرو تاتو کرده با خودم یا اگر با طرف رودربایستی نداشتم به خودش می گفتم حیف اون معصومیت چهره طبیعی انسان نیست که بخواهی با خالکوبی آن را از دست بدهی؟؟ و این نظر را در مورد تمام کارهای زیبایی که روی صورت انجام میشه داشتم و البته هنوز هم دارم اما واقعا هنوز خودم نمی دانم چطور این بار نتوانستم جلوی نفس تنوع طلب خودم مقاومت کنم. گرچه واقعا ابروهایم کمرنگ بود و توی صورتم جلوه ای نداشت اما باور کنید با یک مداد ابرو درست میشد!

تازه اصلا و ابدا هم به دردش نمی ارزید من نمیدانم اینها که خط چشم و خط لب تاتو می کنند چطور دوام میاورند؟ این که ابرو بود و طرف این همه بی حسی زد من یک ریز اشک ریختم تا تمام شد وای به پشت پلک چشم که نازکترین پوست بدنه.

خلاصه که الان فقط دلم را خوش می کنم به تعریف اطرافیان و توجهات مبسوط همسر که گرچه در مشورت اس ام اسی قبل از نشستن روی آن صندلی لعنتی برایم نوشت: تو همینجوری هم زیبایی و نیازی به این قرتی بازی ها نداری! اما الان هر بار به چهره ام نگاه می کند همچین نیشش تا بناگوش باز می شود و شاید ته دلش دعایی هم به جان ور لجباز وجود من بکند که آن روز نه خودم حریفش شدم و نه او.


پانوشت:

این ذوق و سلیقه و کدبانوییه کلاریس "چراغها را من خاموش می کنم" زوی ا پیر زاد رو جایی نمی فروشند برم بخرم؟؟ خداییش این شب عیدی بهش نیاز دارم شدید!