همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

181.


الان حس اون مادری رو دارم که برا پسرش رفته خواستگاری بعد خونواده دختره زنگ زدند جواب منفی دادند بعد این هم نشسته یه گوشه و مات و مبهوت به گوشی تلفن که توی دستش مونده نگاه می کنه و میگه: جز جیگر بزنه دختره! اصلا مالیم نبود انگار برا پسر من دختر قحطه و ...

بعد داستان واسطه شدن من و همسر برای خواستگاری از دختردایی همسر برای برادر همسر امروز زندایی همسر (چه همسر همسری شد!!:))) )زنگ زده و میگه: دخترمون گفدِس نیمیخواد ازدواج کنه!! گفتس میخواد درس بوخونِد!!!

بعد من از چی حرص می خورم؟؟؟ از این که بعد 4سال که برادر همسر داشت یواش یواش این عشق یک طرفه اش رو فراموش می کرد و به ازدواج رضایت می داد سه هفته پیش خود دختره اس ام اس داد بهش که من راضیم تو خونواده ام رو راضی کن!!!

بعد حالا مامانش میگه ما گفتیم ما راضی هستیم خودش گفته نمیخوام!!!

اینجاست که میگن: دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟؟؟؟؟



پی نوشت: یلداتون مبارک!!

180.

صبح روز بعد از ماموریت -البته نزدیک های ظهر- برمی گرده خونه و یک راست به آشپزخونه میره و از همون اول هم میگه میخوام یه املت بزنم با پیاز میدونم دوست نداری تو همون کره مربات رو بخور....

من که هنوز از بی خوابی دیشب که به خاطر نبود اون و ترسی که یک باره مثل خوره به جونم افتاده بود و خواب رو ازم گرفته بود گیج و منگم هیچ نمی گم و در حالی که اون مشغول اضافه کردن تخم مرغ به مخلوط گوجه و پیاز نپخته است ظرف مربا و کره رو برمی دارم و به اتاق میرم.

هنوز انقدر سرحال نشدم اما برام سئواله که یعنی همسر بعد چهل روز آرایشگاه رفتن من رو ندیده یا خودش رو به ندیدن می زنه؟

حالم خرابه خیلی! از گریه های آخر شب دخترک و ضجه هاش که "هیشکی منو دوست نداره" این جملات داغونم کرده. یه جورایی دیشب بعد از گریه های دخترک که خودم هم می دونستم از بیخوابیشه خرد و خاکشیر شدم اما همسر انگار گوشی برای شنیدن حرفهام نداره و من هم سعی می کنم زبون به دهن بگیرم. چون میدونم به محض باز کردن دهانم قبل از زبان غده های اشکیم فعال میشن.

سفره رو جمع می کنم در حالی که همسر آماده میشه برای خواب می پرسم: تغییری توی من نمی بینی؟

میگه: ا مبارکه این تاپ رو کی خریدی؟

و من مات و مبهوتم که یعنی این تاپ رو تا حالا تن من ندیده؟؟ حوصله بیست سئوالی ندارم میگم: ابروهام رو می گم! که همسر تیر خلاص رو می زنه و میگه: ابروهای تو که انقدر کمرنگه که هیچوقت فرق نمی کنه!!!

 گیج می زنم دیدم که تار میشه می فهمم غده های اشکی میخوان کارشون رو شروع کنند ولی نفس عمیق می کشم و کتابی برمی دارم و می نشینم به خواندن!

دو سه ساعتی می گذره و توی این زمان بچه ها دیوانه ام می کنند و من مجبور می شوم بیندازمشان در اتاق و در را ببندم بلکه ساعتی آرامش داشته باشم اما مگر جیغ هایشان می گذارد. طاقتم طاق می شود در اتاق بچه ها را باز می کنم و خودم هم به اتاقم می روم و پرت می شوم روی تخت و ناخودآگاه اشک است که می ریزد...

و همسر....

آه از این روزگار!

کمی عشق! ذره ای محبت! هیچ در کار نیست. همانطور که زل زده به سقف می پرسه چی شده؟ دلم میگه: محبت میخوام اما زبانم میگه: خسته ام داغونم شب هایی که نیستی عذاب می کشم!

نمی دانم سقف لعنتی چه دارد که نگاه از آن برنمی دارد می پرسد: بچه ها اذیتت می کنند؟ دلم میگه: نه جای خالی تو و دلشوره نبودنت دیوانه ام می کنه! اما زبانم می گه: آره دیشب دختربزرگه خیلی اذیتم کرد...

و سکوت....

و همانطور نگاه خیره به سقف...

و دستی که حلقه نشد دورم...

و چشمهایی که زل نزد به چشمانم تا حرف دلم را بشنود....

و من امروز داغون تر از روز قبل

و من امروز خسته تر از هر روز...



پانوشت: دوست ندارم آسمون این خونه همیشه ابری و گرفته باشه ولی چه کنم که این خونه انعکاسی از وجودمه و این روزهای آخر پاییز همه وجودم انگار ابری و گرفته است.


179.


به معلم کلاس زبان دخترک در بحثی درباره ارشد می گویم:

اگر هم قبول نشوم گله ای ندارم و حتی باز هم از خودم راضی هستم چون در مدت چند ماه کلی مطلب روانشناسی با پایه و اساس یاد گرفتم و این مطالب خیلی به دردم می خورند.

اما تمام مدت زمان بعد از اسنک تایم تا پایان کلاس و حتی بعد آن را به این فکر می کنم که چقدر این حرف را از عمق دل گفتم و چقدر این حرف واقعیت دارد؟؟

یعنی من هدفم همین بود؟ که چند تا نظریه روانشناسی یاد بگیرم؟؟؟ یعنی نمی توانستم این نظریه ها را در جای دیگری و با فراغ بال بیشتری یاد بگیرم به جای آن که سه ماه تمام شب ها خواب را بر خودم حرام کنم و صفحه به صفحه پیش بروم و آخر هر دو هفته ام با استرسی که تا به حال در هیچ آزمونی تجربه نکرده بودم بگذرد؟؟

نمی دانم!

دیشب با دوستی در همین مورد چت می کردم حتی نتوانستم یک جمله درست و درمان تحویلش بدهم و آن چیزی که در مغزم هست را درست به او منتقل کنم. پست های قبل را نگاه می کنم یکی از یکی افتضاح تر حتی دو جمله درست و حسابی نتوانسته ام پشت هم ردیف کنم که اشتباه دستوری نداشته باشد.

اوضاع زندگیم هم همینطور است، هر روز مشتری می آید برای خانه و من هنوز مرددم بین فروختن و نفروختن و در این مورد هنوز نتوانسته ام تصمیم درستی بگیرم از طرفی این شهر را دوست دارم و راحت تر با مردمانش ارتباط برقرار می کنم و از طرفی دوری از خانواده برایم سخت است؛ نه که اگر تهران باشم هفته ای چند بار به خانه پدرم بروم اما همین که اینجا از اول هفته باید منتظر باشم تا آخر هفته برسد و من به دیدن پدر و مادرم بروم این برایم محدودیت بزرگی است و عذابم می دهد. و مورد دیگر فکر اثاث کشی آن هم در این وضعیت است که روح و روانم را به هم می ریزد؛

و همه اینها به اضافه بحث هایی که یکی دو هفته پیش با خانواده همسر پیش آمد و جنگ اعصابی که در مورد طلاق خواهر همسر در خانه شان وجود دارد و از طرفی هم تلاش برادر همسر برای رسیدن به عشق قدیمیش که این بار مرا واسطه قرار داده همه و همه مشغولیت های ذهنی این روزهایم هستند.


پانوشت:

برایم دعا کنید همین!


بعدانوشت:

اینو الان توی یه سایت دیدم؛ زیبا بود و پرمغز:


تیر ، فقط با به عقب کشیده شدنش پرتاب می شه ...
اگر زندگی با سختی هاش شما رو به عقب می کشه ؛ می خواد که شما رو به یه هدف بزرگتر پرتاب کنه ...
لطفا شما به نشونه گیریتون ادامه بدید ...

178.

من یک بانوی خانه دارم و بیشتر وقتم در آپارتمان کوچکم به شست و شو و رفت و روب و پخت و پز می گذرد
من یک مادر هستم و بیشتر وقتم در حضور دخترهایم و با شیرینی هایشان می گذرد
من یک داوطلب شرکت در یک ماراتن علمی هستم و بیشتر وقتم با کتابهایم می گذرد
من یک بانوی اجتماعی هستم و گاهی وقتم را در اجتماع و در میان دوستان مهربانم می گذرانم


و در کنار همه اینها

من یک بانوی وبلاگ نویسم

و وقتی در آپارتمان کوچکم مشغول شست و شو و رفت و روب هستم، هنگام هم زدن مواد مایه ماکارونی سفارش ناهار بچه ها؛ وقت بازی کردن با دخترها، وقتی برایشان کتاب قصه می خوانم؛ وقت درس خواندن و غرق شدن در انواع و اقسام نظریه های روانشناسی؛ وقتی پشت فرمان اتومبیل کوچکم نشسته ام و آقایون راننده اطراف هر لحظه منتظرند در رانندگی سوتی بدهم تا همان جمله همیشگی "کی به زن ها گواهینامه میده؟؟" رو به همراه هزاران جمله بی ربط دیگر به زبان بیاورند....

در میان همه این لحظات که فقط و فقط یک مادر خانه دار حاضر در اجتماع می تواند آنها را تجربه کند منِ وبلاگ نویس به دنبال سوژه های نابی هستم که بشود آنها را اینجا نوشت سوژه هایی که کمی عمیق تر از غذا امروز چی پختم و روابطم با همسر و لجبازی با خانواده همسر باشد؛ سوژه هایی که درد باشند و درد دل؛ سوژه هایی که از دل برآیند و شاید (نه الزاما لاجرم) بر دل نشینند؛

اینها را گفتم که بگویم این که گاهی کرکره این خانه تا نیمه پایین می آید و چراغش کم سو می شود عذر تقصیر مرا بپذیرید و بدانید که در آن روزها آنقدر کارهایم در هم گره خورده اند و آنقدر سوژه در ذهنم وول می خورد که می توان از آنها یک کتاب نوشت و اگر این کتاب قطور به یک پست وبلاگی تبدیل شود صرفا نوشته ای می شود از سر رفع تکلیف نه آن چیزی که باید باشد؛ چیزی می شود به مغشوشی ذهن درهم و برهمم و نه آن چیزی که از دلم برآید؛



پانوشت:
خسته ام و ناامید همین!!



عواقب برچسب زدن

جلسه اول ترم چهارم زبانه و من مغرور از نمره کاملی که دخترک در سه ترم گذشته کسب کرده مدام صبا رو با صفت دختر باهوشم صدا می کنم.

چند هفته بعد با زیادتر شدن درسهاش و سخت تر شدن اونها هر چی ازش خواهش می کنم کتابت رو بیار با هم تمرین کنیم میگه:

من باهوشم نیازی به تمرین کردن ندارم!!!!



تقریبا از بعد از دو سالگی محیا بیشتر کارهاش مخصوصا پوشیدن و درآوردن لباسهاش رو خودش انجام میده. یکی دو هفته پیش میهمان بودیم و وقت خداحافظی چون برای بیرون آمدن عجله داشتیم بهش گفتم: محیا بزار من برات بپوشم! و وقتی با مخالفتش رو به رو شدم گفتم: آخه شما کوچولویی من زودتر می پوشم برات! و فقط همین یک بار باعث شد تا از اون به بعد هر بار که از دستشویی میاد با لباسهاش بیاد طرفم و بگه تو بپوش! و وقتی با مخالفت من رو به رو بشه گردن کج کنه و پشت چشم نازک و بگه:

تو بپوش آخه من کوشولوام!!!

177.

رکود و تنبلی که توی درس خوندن داشتم به وبلاگ هم سرایت کرده.
هستم خوبم هنوز مشغولم اما بعد از نتایج آزمونهای آزمایشی کمی ناامید شدم.






برمی گردم!



176.هذا من فضل ربی!

اگر در خانه از این دستگاهها داشتم که واژه های خاصی را در طول روز شمارش می کرد قطعا نتیجه حاصله برای کلمه مامان چیزی حدود 1000بار در روز می شد.
یعنی 1000بار در روز کلمه مامان از دهان دخترهای من خارج می شود.
تعجب نکنید که چطور من با این حجم خطاب شدن که حتما پی آن امر و دستوری هم نهفته است هنوز زنده ام. قضیه این است که از این هزار بار چیزی حدود 900مرتبه اش مخاطب کلمه مامان من نیستم و جای مرا یکی از دخترها می گیرد.
به این طریق که خاله بازی می کنند و در این خاله بازی به نوبت یکی شان مامان می شود و آن دیگری یا بچه می شود و یا اگر عروسکی به جای بچه برگزیده باشند شوعر می شود. (به جان خودم دختر بزرگه امروز هزار بار دختر کوچیکه را شوعر خطاب کرد. تازه ابتدای همه این جملاتی که دختر کوچیکه را شوعر خطاب می کرد ادای مرا  درمی آورد و یک "عزیز" هم می بست تنگش)
و این کار هر روز دخترهاست!
حالا اگر فکر کرده اید من به این قضیه عادت کرده ام کاملا در اشتباهید!
از آن 900مرتبه ای که دخترها در بازی همدیگر را مامان خطاب می کنند 800مرتبه اش را من برمی گردم و می گویم: بله! و عین 800مرتبه را هم یکی از دخترها پاسخ می دهد با تو که نیستم با آجیم!!!
آنقدر که امروز دختر بزرگه برگشت گفت: یعنی مامان نمی فهمی ما داریم بازی می کنیم با تو نیستیم؟!!!


پانوشت: الهی هزاران بار شکر!



175.

این که میگن کرج شهر هفتاد و دو ملته یا این که معروف شده به ایران کوچک رو وقتی خوب می فهمی که با مادرای بقیه بچه ها پشت در کلاس ده نفری زبان ایستادی و از این ده نفر دو نفر ترکی صحبت می کنند یک نفر ته لهجه کردی داره، یک نفر خودش رو اهل دزفول معرفی می کنه یکی رشتی و اون یکی مازنی. بعد تو با یه جشنواره لهجه ها طرفی که تو هیچ جای دیگه نمی تونی اینجور تنگاتنگ و نزدیک باهاشون ارتباط برقرار کنی ؛



174.


این روزها همه خوشحالن یا حداقل همه میخواهند که خوشحال باشند.

خب بده که خوشحال نباشن وقتی بقیه خوشحالند!

خوشحالی اینجوری سرایت می کنه دیگه! می بینی همه از قهرمانی فوتبال ساحلی خوشحالند احساس کمبود می کنی اگر خوشحال نباشی؛ می بینی همه از موفقیت تیم ملی والیبالمون خوشحالند خب زشت نیست اگر خوشحال نباشی؟ از اون مسری تر خوشحالی از کار دیپ ل مات های ایرانیه. توا فق در ژ ن و!

یعنی من الان یه احساس کمبود خیلی بدی دارم چون خیلی باید تلاش کنم تا از این بابت احساس شادی داشته باشم (خواهشا و التماسا از همین جا جبهه گیری منفی نداشته باشید)

من خوشحال نیستم. نگرانیی که از این بابت در من وجود داره اجازه نمی ده حس خوشحالی جایی توی قلبم باز کنه و خودی نشون بده.

بعد چند سال کار رسانه الان فقط احساس می کنم دارم دروغ می شنوم از هر دو طرف توافق. خب اونوریا یه چیز میگن و اینوریا یه چیز دیگه

ترجمه اینوریا از متن توافق یه چیزه و برداشت اونوریا یه چیز دیگه.

شاید برد-برد -واژه ای که بیشتر من رو یاد پرزنت های شرکت گلد کوئست می ندازه- که میگن یعنی همین!

یعنی همدیگه رو گول بزنیم.

یعنی هر دو طرف لبخند کل صورتشون رو بپوشونه.

یعنی هم اینور ترجمه دلخواهی از توافق داشته باشند و هم اونور برداشت خوبی

(این خوشبینانه ترین حالتشه. یعنی اصلا نمی تونم فکر کنم به این که حرف های جا ن ک ری و او با ما حقیقت داشته باشه اونوقت جواب آرمیتا و بقیه فرزندان ش ه ید  رو کی میخواد بده؟؟)

خلاصه که باید خوشحال باشم حداقل از این که پول خودمون رو ازشون پس می گیریم  این که اونایی که تا حالا ازمون نفت می خریدند باز هم اجازه دارند بخرن و تحر  یم جدیدی در راه نیست و وضعمون از این که هست بدتر نخواهد شد.

سعی می کنم خوشحال باشم چون فکر می کنم اکثریت مردم کشورم خوشحالند و این چیزیه که خیلی وقت بود پیش نیامده بود و این خودش جای خوشحالی داره وقتی می بینی رو صورت مردمی که صورتشون از سوز سرما سرده سرده یه لبخند گرم نشسته.

سعی می کنم اصلا و ابدا به حرف های دولتمردای اون ور توافق توجه نکنم و فقط لبخندهای پر و پیمون و صورت گشاده وز یر خا ر جه خودمون رو ببینم بلکه این خوشحالیه به دل من هم سرایت کنه.

و البته امیدوارم واقعا این شادیه همونطور که گفتم تو کل جامعه مون سرایت کنه و همه رو شاد کنه حتی اونی که این روزها وسعش نمی رسه یه لباس گرم برای بچه اش بخره.


پانوشت:

من که تو خونم مهپاره ندارم کاش خبر خودمون هم حرفهای اونوریا رو پخش نمی کرد اونوقت می تونستم راحت احساس شادی داشته باشم. بدون این که به این فکر کنم که کدوم طرف ماجرا داره دروغ میگه.

پانوشت2:

تمام این پست را میتونید بزارید به حساب این که یکی داره با خودش بلند بلند فکر می کنه و سعی می کنه به نتیجه ای هم برسه.



173.


هر پاییز و با شروع سرما بافتنی بافتن برای من یک کار مشتبه بود که باید انجام میشد. شبهای بلند پاییز و زمستان بدون بافتنی احساس کمبود می کردم فرقی هم نمی کرد برای که می بافتم گرچه اولین ها همیشه سهم همسر بود اولین کلاه، اولین شال گردن، اولین ژیله که همه و همه دانه به دانه اش با ذکر صلوات عجین بود برای همسر بود. می بافتم و لذتش را می بردم.

سال بعدش موقع بافتنی برای سلامتی دخترکی که در شکم داشتم صلوات می فرستادم و ذکر می گفتم و برایش می بافتم از شال و کلاه گرفته تا دامن و سوئیشرت.

سال بعدترش و بعدترش هم که دخترها دوتا شدند و بافتنی های من فقط بچه گانه بود و دخترانه.

سال گذشته اما کمی به خودم فکر کردم و یک سارافون زیبا برای خودم بافتم و بعد هم به سفارش برادربزرگه دو ژیله ستِ هم برای او و دردانه پسرش و در نهایت هم که کار به گل کردن حسادت همسری رسید یک سوئیشرت درست و درمان که عکسش را قبلا گذاشتم برای او.

امسال از آغازین روز پاییز فقط و فقط نگاه پر حسرتم به سبد چوبی کامواها و میل هایم بود و ناراحت از این که به جبر امسال را باید با کلاه و شال آماده برای دخترها سر کنم و فقط و فقط اگر ذره وقتی بعد از کارهای خانه برایم ماند شیرجه بزنم روی کتابها و غرق شوم در محتوایشان که الحق از نظرم دلچسب می باشند.

پنجشنبه که با سوز و سرمای زمستانی پاییز مواجه شدم و مجبور شدم دخترک را با کاپشن صورتی و کلاه توسی به کلاس زبان ببرم کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا زودتر از این به فکر خرید شال و کلاه نیفتاده ام و این شد که با همسر راهی نزدیکترین بازار شدیم که دیدیم ای دل غافل قیمت ها وحشتناک!!! یعنی اگر بخواهم برای هر کدام از دخترها هم شال و کلاه بخرم و هم دستکش کم کم باید 60هزارتومان ناقابل هزینه کنم (که البته این قیمت در تهران از 100هزارتومان هم بالا می زند و 60تومان قیمت دستفروش های کرج است). من هم که اسکروچ... اصلا هم اهل پول زور دادن نیستم. این شد که با خودم گفتم چه کاریه امسال هم می بافم شال که دارند کلاه هم که یه نصفه روز بیشتر وقت نمی گیره.

پس دست به میل شدم و کلاه دختربزرگه الان آماده و جلوی چشمامه تا یه روز دیگه که بشینم و برای کوچیکه هم یکی ببافم البته اگر اجازه بدهد به چند روز برسد چون از حالا ذکر "پس برای من کی می بافی؟؟" رو شروع کرده.

اینا رو گفتم که بگم دارم می خونمتون اما یواش یواش. چون تا همین الان گیر میل و کاموا بودم.


پانوشت: آزمون سوم رو بدجوری گند زدم. الان یک کمی دپرسم اما هنوز ناامید نشدم. همچنان نیازمند دعاهایتان هستم.