همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

۲۴۰.

این روزها فکرم گرفتار گره بزرگی است که به کار باباییم افتاده نمی دانم از کجا و چگونه? و نمی فهمم چطور خدا به همین راحتی بنده ای را با آبروی ۳۰ساله اش امتحان می کند. 

البته که بابایی مثل همیشه خونسرد و با آرامش هر بار که صحبت از این داستان پیش میاید می گوید: خدا بزرگه! و توکل به خدا را در همه وجودش می توان دید اما این قضیه مامان را حسابی به هم ریخته و خواب و خوراک را از او گرفته. 

حالا ما مانده ایم و استرس هر روزه که چرا خانه ای که بابا برای همین روزهای مبادا پیش خرید کرده بود به فروش نمی رسد و حتی چرا خانه ای که خودشان در آن ساکن هستند رهن نمی رود تا با پول آن در یک محله پایین تر خانه رهن کنند و این گره را باز کنند. 

ما مانده ایم و استرس برادری که به گوشمان رسیده برای گشایش این گره حتی به فکر فروختن کلیه هم افتاده و دلمان هزار راه می رود وقتی یک روز دو ساعت دیرتر به مغازه می آید یا جایی می رود که نگفته کجا و قبلا اطلاع نداده است. 


اینها را نگفتم که غرغر کرده باشم گفتم چون می دانم روزها و ساعات پربرکتی را می گذرانیم خواستم از دوستان همراه و همرازم تمنا داشته باشم در لحظات سحر و افطار خانواده مرا از دعایتان بهره مند کنید. 

۲۳۹.

خطا 
از
 من 
است، 
می دانم
 
 
از 
من 
که 
سالهاست 
گفته ام 
" ایاک نعبد"
 
 
امــــــــــــــــــــــــــا
 
 
به 
دیگران 
هم 
دلسپرده ام...
 
 
از 
من 
که 
سالهاست 
گفته ام 
" ایاک نستعین"
 
 
امــــــــــــــــــــــــا
 
 
به 
دیگران 
هم 
تکیه 
کرده ام
 
 
امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
 
 
رهایم 
نکن
 
 
بیش 
از 
همیشه 
دلتنگم
 
 
به 
اندازه ی 
تمام 
روزهای 
نبودنم...
 
 
خداوندا
 
دل 
به 
تو 
سپرده ام
مرا 
وامگذار... 


شروع ماه مبارک رمضان مبارک دوستای خوبم
توی این ماه برای همه تون بهترینها رو از خدای مهربانم میخوام و از همه تون تو لحظه های ناب سحر و شیرین افطار التماس دعای فراوون دارم. پیشاپیش طاعات و عبادات همگی قبول!

۲۳۸.

نمی خوام آیه یاس بخونم اما الان دقیقا حس اون آدمی رو دارم که به سمت دریا رفت و تا رسید دریا خشک شد؛ چند روزی از دور یه دریای پول دیدم همون چرک کف دست خودمون؛ یه چند روزی عشق کردم با چیزهایی که خواهم خرید با رویاهایی که برآورده خواهند شد با کتابخانه بزرگ و زیبام، با دکوراسیون خوشگل خونه م؛ با هدیه هایی که بی دغدغه مالی به اطرافیانم خواهم داد و ....

 حالا اما همه چیز با یه جمله که دوستم با لهجه شیرین اصفهانیش گفت رفت روی هوا: آرزو شرکت پوکید!!!


۲۳۷.

روزهای خوبی رو می گذرونم؛ گاهی دلم برای گذشته تنگ میشه روزهایی که تا خود ظهر خواب بودم و ظهر بیدار می شدم یواش یواش صبحانه خودم و بچه ها را آماده می کردم و بعد می نشستم پای پی سی تا هر وقت که کمی احساس گرسنگی به سراغم می آمد بعد باز هم یواش یواش ناهار درست می کردم و با بچه‌ها می خوردیم و می نشستیم به انتظار بابا ی خونه که از راه برسد و ...

آن روزها انگار تمام زندگیم فیلمی بود که به سختی روی دور کند دستگاه پلی شده بود دقیقا برعکس این روزها که همه چیز روی دور تند حرکت می کند. صبح زود بیدار می شویم روزهای زوج دخترها را به مهد می برم و روزهای فرد در خانه با آنها عشق می کنم. فرقی هم ندارد چه روز زوج و چه فرد ناهارمان را به وقت می خوریم و اگر همان دخترها بگذارند یک چرت کوتاه می زنیم تا بابا ی خانه از راه برسد آن وقت نوبت رفتن من است؛ چای و میوه آقای همسر را آماده می کنم و لباس می پوشم و راهی می شوم. راهی راهی که به تازگی انتخاب کرده ام و با ایمان به موفقیت در آن قدم گذاشته ام تا تکانی به وضع زندگیمان بدهم و کمکی باشم برای همسری تا فقط کمی زیر بار سنگین زندگی را که تا به حال تنها به دوش می کشید را بگیرم و در این راه هم با هم باشیم. 



پانوشت تکمیلی: درسته که گاهی دلم آسایش آن روزها را می خواهد اما عاشق هیجان و تکاپوی این روزهایم هستم. 



پانوشت فوتبال نوشت: بچه ها متشکریم!!!!!

پانوشت والیبال نوشت: ایضا!!!