همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

154.

از 31شهریور بدم میاد؛ از جنگ بدم میاد؛ از دفاعی که آنقدر پسوند مقدسش را غلیظ کردند که از دسترس همه مان دور شدم بدم میاد انگار نه انگار که 8سال بخشی از زندگی همه مون شده بود که همه تو فامیل تو جمع دوستا تو آشناها داشتیم کسانی رو که با همه وجودشون درک کردند اون دفاع رو و اون جنگ نابرابر رو؛

31شهریور منو یاد آژیر قرمز میندازه، از خود آژیر قرمز، از فرار بدم نمیاد چون فرار برای من مساوی بود با دویدن به آغوش گرم مادربزرگ مهربونی که خیلی زود از دستش دادیم اما از صدای تیرباری که روی تپه بالای خونه نصب شده بود و با صدای آژیر خطر شروع به تیراندازی می کرد و کل شیشه های خونه رو می لرزوند بدم میاد؛

31شهریور منو یاد نبودن های بابایی میندازه؛ از نبودن هاش بدم نمیاد که نبودن یه پدر نظامی برای خانواده اش گرچه عادی نمیشه اما تکراریه اما از دلهره نبودنش، از بی خبری که توش دست و پا می زدیم وقتی نبود، از قرص های اعصابی که مامان مصرف می کرد و من با همه بچه گیم می فهمیدم به خاطر نبودن بابایی که مامان هم دل و دماغ نداره بدم میاد؛

31شهریور و اسم جنگ منو یاد خانوم های چادری میندازه که هر از چند گاهی میومدن خونه مون و برامون اسباب بازی میاوردن؛ از اسباب بازی بدم نمیاد اما از اون خانوم های چادری بدم میومد چون گاهی به جای اسباب بازی خبر می آوردند خبر شهادت یه بابا، خبر بی پدر شدن یه خونه!
من اون اسباب بازی رو هیچوقت نخواستم اون اسباب بازی برای من بوی خون می داد بوی مرگ؛



155.

راهی تهرانم مثل تمام آخر هفته های یک سال گذشته؛

شنبه و یکشنبه همسر ماموریت است مثل تمام 31شهریورهای 7سال گذشته حتی آن سالی که عقد کردیم و از همان دم محضر، نه بعد ناهار از خانه مان، همسر خداحافظی کرد و راهی ماموریت متداول هر سالش شد و من چقدر بهم برخورد که این یعنی احساس نداشت؟؟ خوبه همین امروز عقد کردیم یعنی اصلا نمی شد نباشه تو این ماموریت؟؟

اما خب؛ بعد 7سال حالا دیگه خوب میدونم که نمیشه که نباشه، که آش کشک خاله شه و در هر صورت پاشه!

پس راهی تهرانم و دو روز اول هفته را هم میهمان خانه گرم پدر و مادر هستم.

برای این دو سه روز پر مناسبت دیروز ویر نوشتنم گرفته بود و نوشتم و نوشتم و نوشتم. پس اگر در این دو سه روز من نبودم وبلاگم تند و تند به روز شد کار از ما بهترون نیست از قبل نوشتم و زمان انتشارش را برای روزهای آینده گذاشتم.

نظرات هم تاییدی نیست برگشتم پاسخ می دهم به نظراتی که نیاز به پاسخ دارند.

آخر هفته خوبی داشته باشید

دعا کنید قسمت شود من برم فیلم "هیس" رو ببینم چون فکر کنم آخرین هفته اکرانش باشه این هفته.

مواظب خودتون باشید.



153.

کاش می فهمیدم کی قرار دست از بعضی کارهامون برداریم؟

کی میخوایم درست بشیم و درست و برای خودمون زندگی کنیم؟

من خسته ام؛ خسته از مورد قضاوت قرار گرفتن؛ خسته از این که  قضاوت  و حتی متهم هم بشم در جایی که نیستم از خودم دفاع کنم؛

من برای خودم زندگی می کنم چرا اطرافیانم و حتی اطرافیان اطرافیانم این رو نمی فهمند رو نمی فهمم.

بچه های من در حدی که می خواستم هستند نه بیشتر و نه کمتر؛ در حدی که سلامت باشند و پزشک از روند رشدشون راضی باشه؛ حالا اگر مثل بچه های دیگران گوسفند پرواری نیستند، اگر هر ساعت بشقاب و قاشق به دست دنبالشون نمی دوم و هم اونها و هم خودم رو عذاب نمی دم به خودم مربوطه.

دختر بزرگ من با وزن دو کیلو و ششصد به دنیا اومده دکتر با توجه به ژنتیک من و پدرش میگه الان تو بهترین حالت رشده؛ خب اگه شکمش جلوتر از خودش حرکت نمی کنه؛ اگر شب از زانودرد و پادرد به خاطر وزن زیاد نمی ناله به خودم مربوطه.

اصلا شما درست میگید من مادر بد! من به دخترام نمیرسم؛ فقط به فکر خودم هستم و امیال و علایق خودم؛ زندگی منه! واقعا فقط و فقط به خودم مربوطه!

چرا؟ آخه چرا؟ همیشه دایه مهربون تر از مادر هستیم؟

چرا بچه ها رو با هم مقایسه می کنیم؟

من با دو تا بچه خوب می دونم که حتی دخترای خودم با هم قابل مقایسه نیستند. ژنتیکشون یکیه (تقریبا) محیطشون یکیه اما با هم فرق می کنند اولی رو در عرض سه روز از پوشک میگیرم دومی همین کار رو یک سال طول میده تازه بعدش باز هم هرازگاهی سوتی میده و فیضی به گلهای فرش می رسونه. اولی 18ماهگی مثل یه بچه 4ساله سلیس و کامل حرف می زنه دومی الان تو سن دوسال و نیم هنوز باید حرفهاش رو برای دیگران ترجمه کنم تا بفهمند.

بعد نمی دونم ملت با کدوم تفکر (اگر وجود داشته باشه) بچه ها با ژنتیک مختلف رو با هم مقایسه می کنند بعد هم حکم می دن که حتما مادر این بچه لاغره به بچه اش نمی رسه.

دیگه باید به چه زبونی بگم که من خودم وقتی خواستم از در مدرسه راهنمایی برم تو راهم نمی دادند می گفتند تو اشتباه اومدی باید بری ابتدایی؛ که من خودم هنوز که هنوزه دارم خودم رو می کشم یک کیلو از 50کیلو بیشتر بشم نمیشه که نمیشه؛ که ته ته بارداریم میشدم 56-7کیلو و نه بیشتر و مثل شما 90کیلو به بالا...



پانوشت1:

آخی یه ذره خالی شدم؛ هر چی میخوام محل نزارم، هر چی میخوام بگم گور بابا حرف مردم بازم یه جایی تمام روح و روان آدم رو به هم می ریزن با حرفهاشون. باز خوبه این وبلاگ هست؛ والا اگر جایی نبود که از نظر روانی تخلیه بشم حتما باید از امروز می افتادم دنبال پروار کردن این بچه های بیچاره برای رهایی از حرف مردم!!

پانوشت2:

(فقط برای بازیگوش عزیزم)

بازیگوش جونم شرمنده؛ معذرت؛ من همینجا 1000بار میگم غلط کردم هزار و شونصد بارم از روش می نویسم؛

 دیشب ساعت 1نصفه شب؛ من احمق بودم که شماره ت رو گرفتم و سریع هم قطع کردم؛ فقط امیدوارم سایلنت بوده باشی؛

دیشب تا یک نیمه شب نشسته بودم به فیدلاگ درست کردن و دخترا هم مشغول پازلاشون بودند که ییهو برق رفت؛ من هم اولین چیزی که دم دستم بود یعنی گوشیم رو برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم و دخترا رو به سمت اتاقشون هدایت کردم بعد این وسط دو سه بار دیگه هم مجبور شدم چراغ صفحه رو روشن کنم که دیدم یعنی نه شنیدم یه صدایی از گوشیم میاد، بعللللللللللله ای دل غافل من تو این روشن و خاموش کردن چراغ صفحه شماره شما رو گرفته بودم که زده بودم تو گوشی تا سر فرصت سیو کنم.....

واقعا معذرت میخوام دوستم؛ امیدوارم بیدارت نکرده باشم؛ منو می بخشی عزیزم؟؟؟؟؟



151.

غمگینم

خیلی زیاد

دوستای عزیزم

امروز دست به دامنتونم و التماس دعا دارم فراوون

یه جوون دیگه

همسن و سال حسین خدابیامرز ما

مثل همون با دو تا بچه

و البته پسرعموی حسین عزیزمون

تو بیمارستان تو برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا میزنه

قصه باز هم قصه یک تصادفه!

تصادفه سرویس محل کار وقتی جوونی بعد پایان ساعت اداری و تو سرویس تو رویای رسیدن به خونه امیدش و بغل کردن میوه های زندگیش لبخند میزنه....

یهو یه تصادف و همه چی تیره و تار میشه ...

بعد هم کما...

سطح هوشیاریش 4 ولی پزشکا هنوز امید دارند

دعا کنید

به درگاه هر کی می پرستید دعا کنید

سایه غلامرضای عزیز از سر خانواده اش کم نشه

بچه هاش طعم یتیمی و نگاه ترحم آمیز اطرافیان رو نچشند

دعا کنید دوستای خوبم

شاید معجزه ای رخ داد

شاید دل خانواده ای شاد شد....


152.

ای آفتاب جود و سخا ایها الرئوف

آینه امید و رجا ایها الرئوف

تو ملجا توسل هر دل شکسته ای

امشب بگیر دست مرا ایها الرئوف



با اون که همیشه از روزهای شلوغ حرمش پرهیز می کنم اما امسال اولین سالیه که دلم می خواست امشب من هم یکی از زائرای میلیونیش بودم...

عجیب این روزها دلم گرفته. من آدم خودخوری هستم متاسفانه. یعنی هیچوقت غم و غصه ام رو نشون نمیدم و ظاهرا خونسردم اما اکثر اوقات درونم غوغاست و این خیلی بده

این روزها که فرزندان پسرخاله میهمانمان بودند من از درون داغون شدم. علیرضا متاسفانه یا شاید هم خوشبختانه بسیار شبیه پدرشه اگه از نظر ظاهر و قد 190 تو 13سالگی درست مثل پدرش  بگذریم رفتارش، شوخیهاش، شیطنتهاش، مهربونیهاش همه اش حسین رو جلوی چشممون آورد و این افسردگی این روزهای من و عود کمردرد عصبی مامان رو موجب شد.

بعد اون هم درست تو همین روزها این خبر جدید؛ این بلاتکلیفی؛ پدر غلامرضا که هر روز زنگ میزنه و با گریه و التماس از پدرم میخواد بهترین پزشک مغز و اعصاب رو که از آشناهامونه ببره بالای سر پسرش؛ وقتی میگه حاضره همه زندگی ساده روستایی خودش و بقیه بچه هاش رو بفروشه تا یک بار دیگه غلامرضاش رو صحیح و سالم ببینه...


دلم آتیشه این روزها...


آخ امامم

کاش من هم امشب جزء طلبیده هات بودم

می دونم کاری از دستم برنمیومد

میدونم انقدر روسیاهم که دعای من فایده ای به حال خودم هم نخواهد داشت چه رسد به کس دیگه ای

اما اقلا آرامش حرمتون

حتما آرومم می کرد اینو مطمئنم..


150.


1. مهمونی سه شنبه شب با وجود خستگی من به خوبی و خوشی برگزار شد. خستگی البته نه به خاطر مهمونی دادن که یکی از روزمره های زندگیمه. بیشتر به این دلیل که زهرا از من خواسته بود برنج نپزم و اول فکر کردن به این که چی بپزم برای منی که عادت دارم برای مهمونی ها برنج و خورش بزارم از نظر روحی خسته ام کرد و بعد هم غذاهای نونی همه پسند معمولا همه شون غذاهای سرخ کردنی هستند که خب پختن اونها زحمت زیادی می طلبه و وقت زیادی می گیره و این باعث خستگی جسمی فراتر از تصور من شده بود.

2. جشن اختتامیه بسیار خوش گذشت و حیف و صد حیف که تنها بودم و از شما دوستان کسی در کنارم نبود.

3. کل آخر هفته ام در کنار خانواده عزیزم با بردن فرزندان زهرا و حسین عزیز به پارک ارم و باغ پرندگان و دریاچه خلیج فارس گذشته و همین امر خستگی عجیبی در تنم باقی گذاشته و از همین امروز که اول هفته است و چشم باز کردم آخر هفته ام آرزوست. آخر هفته ای آرام که بنشینی در خانه بی هیچ برنامه ای!



149.


در همین ساعت و همین لحظه من اون میزبانی هستم که درست چند دقیقه قبل از رسیدن میهمان ها شارژش تموم شده و داره ارور خاموشی میده!


پانوشت:

چون شاید دیگه نشه بنویسم الان میگم؛ من فردا راهی اختتامیه جشنواره مجازی کتابخوانی هستم که بنرش گوشه وبلاگمه. از دوستان کسی اونجا هست هم رو ببینیم؟؟؟



148.


13-14 ساله بودم که ازدواج کردند؛ دخترخاله و پسرخاله من با خواهر و برادری از اقوام دور؛ آنجاها می گویند: بده بستون!

روز عروسی می خواستند 4نفری عقب لندکروز بابایی خودشان را جا کنند که نشد؛ این وسط پسرخاله مغبون شد و جلو نشست و دو تا عروسها به اضافه داماد خاله عقب نشستند، راننده هم بابایی بود؛  ما بچه ها هم ریختیم ته ته لندکروز؛ شاید شیرین ترین عروسیی که به عمرم رفته ام؛ عروسی با دو جفت عروس و داماد؛

اول اولش پسرخاله خاطرخواه کس دیگری بود قرار بود صبر کند تا خواهرش که آن موقع شیرینی خورده پسرعمویش بود سر و سامان بگیرد و بعد او پا پیش بگذارد اما کاشف به عمل آمد که پسرعمو اعتیاد دارد و قضیه دخترخاله با او منتفی شد؛

منتفی شدن این یکی ازدواج قضیه خاطرخواهی پسرخاله را هم منتفی کرد برادر بزرگتر بود و باید برای خواهرش فداکاری می کرد؛ آخر آمدن اسم پسرعمو روی دخترخاله و به هم خوردن قضیه در آن شهرستان کوچک بدنامی به حساب میامد و مهر این بدنامی شاید باعث ماندن دخترخاله برای همیشه در خانه پدرش می شد و ماندن دخترخاله مساوی بود با سرنوشت نامعلوم دو خواهر کوچک ترش!

پس پسرخاله به خواست پدر و مادرش تن داد و با "زهرا" ازدواج کرد تا "محمد" هم با دخترخاله ازدواج کند درست مثل یک معامله!

در این معامله اما حسین سود کرد؛ فضایل و کمالات زهرا بسیار بسیار بیشتر از دختری بود که حسین قصد ازدواج با او را داشت؛ زهرا گویا انتخاب شده بود تا در چند سال باقیمانده از عمر حسین او را خدایی کند و این را از تغییر رفتار حسین بعد از ازدواج به خوبی می شد فهمید؛

نمازهایش به وقت و تعقیباتش بجا و چشمانش سر به زیر و ...

ازدواج خوبی بود زندگی هایشان خوب پیش می رفت؛ تا آن صبح نحس فرارسید؛ همان صبحی که حسین بر خلاف همیشه که بی صدا خانه را ترک می کرد علیرضایش، محمدصالحش و زهرایش را از خواب بیدار کرد و بوسید و راهی شد برای کسب لقمه حلال و آن تریلی هیجده چرخی که در نقش قاصد مرگ بی هوا از فرعی پیچید و ...

از حسین و ماشینش چیزی باقی نماند و خانواده ای... نه! خاندانی... نه! شاید هم شهری داغدار شدند! این را اغراق نمی کنم حقیقتی است که از بند آمدن راه در آن شهر کوچک در روز تشییع جنازه پیدا بود.


بعد از حسین از همان روز اول زهرا مواظب بود کسی دست ترحم بر سر بچه هایش نکشد و از همان روز اول روی پای خودش ایستاد و از رانندگی آزانس بگیر تا خیاطی و آرایشگری و مغازه داری هر جور که بود نگذاشت آب توی دل پسرهایش تکان بخورد. و حالا پسرهایش شاخ شمشادی شده اند برای خودشان که در مهربانی و پاکی و خوبی از پدرشان چیزی کم ندارند و زبانزدند.


همه اینها را گفتم که بگویم فردا زهرا و پسرهایش میهمان خانه ام هستند و من از حالا برای دیدنشان پر می کشم.

که بگویم زهرا فقط برای من همسر پسرخاله نبود آن روزها زهرا مشاور امینی بود که مرا از بحران نوجوانی نجات داد و با شخصیت واقعی خودم آشنایم کرد.

که بگویم خاطره مرگ پسرخاله هر چند تلخ اما بودن در کنار فرزندانش که ظاهرا و باطنا کپی پدرشان هستند برای من شیرین تر از عسل است و یادآور همه خاطرات دوران کودکی و نوجوانی.



146.


به خاطر سرفه های حساسیتیم برای بار چندم به پزشک گوش و حلق و بینی مراجعه کردم. دکتر بعد از کلی بالا پایین کردن بیرون و اندرون بینیم میگه: کی بینیتون رو عمل کردین؟؟؟

به سختی جلوی خنده ام رو می گیرم و میگم هیچوقت!!

از مطب که میام بیرون با اعتماد به نفس چسبیده به سقف تو آینه آسانسور و همه شیشه های تیره کلینیک به بینیم خیره میشم و با خودم میگم بینی عملی از بیرون مشخصه ببین چه بینی دارم من که دکتر متخصص هم بهش میگه عملی!

حتی همین رو اس ام اس می کنم برای همسر و کلی به خاطر داشتن همسر به این زیبایی سرش منت می گذارم.

تنها چیزی که تو آینه آسانسور اذیتم میکنه جوش های چرکی روی پوست صورتمه. دیگه وقتی انقدر من زیبام (یعنی یه تعریف از من یه همچین نتایجی به دنبال داره) نباید پوستم اینجوری باشه. پس به بخش پوست کلینیک مراجعه می کنم و از یه خانوم که منتظر پذیرشه و اتفاقا پوست روشن و صافی هم داره می پرسم دکترش خوبه؟ اونم میگه عالیه! پس منم دو ساعتی توی نوبت می شینم و دو دقیقه ای میرم توی مطب و با یه نسخه برمی گردم.

پولی که بعد از این دو ویزیت برام مونده 40تومنه با خودم میگم خب داروهام رو بگیرم یه دفعه برم خونه!!! (این روزها که کمی بیشتر از خونه بیرون میام و دستم بعد 5سال افتاده تو دخل و خرج شدم مثل اصحاب کهف! یعنی واقعا اونموقع فکر می کردم هنوز 40تومن کلی پوله!!)

داروخانه چی اولین نسخه که نسخه گوش و حلق و بینیه رو می پیچه و فیشش رو میده دستم میگم خب 5150تومن که چیزی نیست. می شینم تا نسخه بعدی رو هم بپیچه. همینطور هم زل زدم به فیش که یهو چشمم به یه صفر میوفته که دفعه قبل ندیدم. کلی فیش رو زیر و رو می کنم تازه باورم میشه که بعلللله این 51500تومنه. می خوام از راهی که اومدم برگردم اما نمیشه و صدام می کنن نسخه بعدی هم 58700 تومنه. باز کمی زل می زنم به فیش. حتی کیف پولم همراهم نیست که بگم همسر برام پول کارت به کارت کنه.

مثل همیشه اول باید با بابا تماس بگیرم که خوشبختانه همون نزدیکیهاست و از راه می رسه و مشکل رو حل می کنه.

ولی من اون وسط اونقدر خجالت کشیدم که اعتماد به نفس بالا چسبیده به سقفم با سر خورده به کف زمین و من یادم می مونه دیگه با تعریف یه دکتر که انقدر تبحر داره تو تخصصش که فرق بینی عملی و غیر عملی رو نمی فهمه جوگیر نشم و به چهار تا جوش روی صورتم که سالهاست همیشه هستند و طبق قانون بقا از بین نمی رن و فقط از یک طرف صورتم به طرف دیگه منتقل میشن گیر ندم.


پانوشت:

درست از همون روزی که رفتم دکتر بدون مصرف داروها سرفه ها قطع شد. یعنی نه تنها خودم که بیماریهام هم بی جنبه ان. اگه می دونستم اینجوریه انقدر بی خوابی نمی کشیدم و زودتر به دکتر مراجعه می کردم.

پانوشت2:

جوشها غیر از دو تایشان که به شدت سمجند از بین رفتند.


پانوشت نتیجه نوشت:

دکتر چیز خوبیه درس خونده یه چیزایی بلده و حتی می تونه گاهی قانون بقا رو به قانون فنا تبدیل کنه!

147.


بعضیها کلن دوست دارند از هر موضوعی برای خودشون یه داستانی بسازند حتی اگر اون موضوع یه موضوع قشنگ باشه که تازه داره تو جامعه ما جا میوفته و رواج پیدا می کنه مثل "روز دختر"!!

یعنی چی که نه بگیم به روز دختر؟؟

یعنی چی که روز دختر رواج مردسالاریه؟؟؟

آخه این یعنی چی؟؟؟


"روز تحمیل اندیشه های مردسالارانه بر تمام زنان و دختران سرزمینم تسلیت..

فریب این روزهای کذب که تنها برای مشروع دانستن استبداد بیشتر بر زنان و دختران است را نخوریم...

روز دختر؟ روز پرده ی بکا*رت مبارک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!


آخه که چی مثلا؟؟ شماها خیلی دانایید؟؟؟ شما خیلی می فهمید؟؟ شما به مقاصد پشت پرده نامگذاری این روز پی بردید؟؟

یعنی الان اگر من خونه ام رو برای این روز آماده می کنم اگه تاکید دارم که همسر که میاد خونه حتی شده یه شاخه گل برا دخترا دستش باشه و دست خالی نباشه اگر کیک می پزم و از صبحش جور دیگه ای به دخترام عشق رو هدیه می دم یعنی چون دخترام باکره هستند این کار رو می کنم؟؟؟

یه بنده خدایی رو می شناختم تو سه چهارسالگی از یه جایی افتاد و بکا*رتش از بین رفت؛ یعنی اگر اون موقع هم روز دختر وجود داشت پدر و مادرش نباید به اون تبریک می گفتند چون با*کره نبود؟؟؟

واقعا که بعضی ها تو سیاه نمایی دست همه شبکه های ما*هواره ای فارسی زبان رو از پشت بستند. اونهایی هم که تایید می کنند و مطلبشون رو بی تحقیق فقط برای این که نشون بدن وجود دارند شیر می کنن درست مثل همون بیننده های بعضی شبکه های معلوم الحال هستند که حتی به امید پیروزی بر دشمن خیالی حاضرند پولشون رو هم به اون شبکه های پولکی بذل و بخشش کنند.

دختر بودن فقط به معنای با*کره بودن نیست این یه معنای لفظیشه.

دقیق که بشیم کمی که به فکر نداشته مون فشار بیاریم می بینیم که دختر بودن یک نقشه!

با*کره باشی یا نباشی دختر پدرتی!

رابطه جن*سی رو تجربه کرده باشی یا نباشی دختر مادرتی!

اینها چیزهای سختی نیست که غیرقابل هضم باشه!

من دیدم تو این روز پدرهایی که به دختر ازدواج کرده شون هم تبریک میگن چون دخترشون همیشه برای اونها دخترشون و دختر هم فرشته ایه که تو هر خونه ای باشه چراغ محبت همیشه توی اونه خونه روشنه.