همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

148.


13-14 ساله بودم که ازدواج کردند؛ دخترخاله و پسرخاله من با خواهر و برادری از اقوام دور؛ آنجاها می گویند: بده بستون!

روز عروسی می خواستند 4نفری عقب لندکروز بابایی خودشان را جا کنند که نشد؛ این وسط پسرخاله مغبون شد و جلو نشست و دو تا عروسها به اضافه داماد خاله عقب نشستند، راننده هم بابایی بود؛  ما بچه ها هم ریختیم ته ته لندکروز؛ شاید شیرین ترین عروسیی که به عمرم رفته ام؛ عروسی با دو جفت عروس و داماد؛

اول اولش پسرخاله خاطرخواه کس دیگری بود قرار بود صبر کند تا خواهرش که آن موقع شیرینی خورده پسرعمویش بود سر و سامان بگیرد و بعد او پا پیش بگذارد اما کاشف به عمل آمد که پسرعمو اعتیاد دارد و قضیه دخترخاله با او منتفی شد؛

منتفی شدن این یکی ازدواج قضیه خاطرخواهی پسرخاله را هم منتفی کرد برادر بزرگتر بود و باید برای خواهرش فداکاری می کرد؛ آخر آمدن اسم پسرعمو روی دخترخاله و به هم خوردن قضیه در آن شهرستان کوچک بدنامی به حساب میامد و مهر این بدنامی شاید باعث ماندن دخترخاله برای همیشه در خانه پدرش می شد و ماندن دخترخاله مساوی بود با سرنوشت نامعلوم دو خواهر کوچک ترش!

پس پسرخاله به خواست پدر و مادرش تن داد و با "زهرا" ازدواج کرد تا "محمد" هم با دخترخاله ازدواج کند درست مثل یک معامله!

در این معامله اما حسین سود کرد؛ فضایل و کمالات زهرا بسیار بسیار بیشتر از دختری بود که حسین قصد ازدواج با او را داشت؛ زهرا گویا انتخاب شده بود تا در چند سال باقیمانده از عمر حسین او را خدایی کند و این را از تغییر رفتار حسین بعد از ازدواج به خوبی می شد فهمید؛

نمازهایش به وقت و تعقیباتش بجا و چشمانش سر به زیر و ...

ازدواج خوبی بود زندگی هایشان خوب پیش می رفت؛ تا آن صبح نحس فرارسید؛ همان صبحی که حسین بر خلاف همیشه که بی صدا خانه را ترک می کرد علیرضایش، محمدصالحش و زهرایش را از خواب بیدار کرد و بوسید و راهی شد برای کسب لقمه حلال و آن تریلی هیجده چرخی که در نقش قاصد مرگ بی هوا از فرعی پیچید و ...

از حسین و ماشینش چیزی باقی نماند و خانواده ای... نه! خاندانی... نه! شاید هم شهری داغدار شدند! این را اغراق نمی کنم حقیقتی است که از بند آمدن راه در آن شهر کوچک در روز تشییع جنازه پیدا بود.


بعد از حسین از همان روز اول زهرا مواظب بود کسی دست ترحم بر سر بچه هایش نکشد و از همان روز اول روی پای خودش ایستاد و از رانندگی آزانس بگیر تا خیاطی و آرایشگری و مغازه داری هر جور که بود نگذاشت آب توی دل پسرهایش تکان بخورد. و حالا پسرهایش شاخ شمشادی شده اند برای خودشان که در مهربانی و پاکی و خوبی از پدرشان چیزی کم ندارند و زبانزدند.


همه اینها را گفتم که بگویم فردا زهرا و پسرهایش میهمان خانه ام هستند و من از حالا برای دیدنشان پر می کشم.

که بگویم زهرا فقط برای من همسر پسرخاله نبود آن روزها زهرا مشاور امینی بود که مرا از بحران نوجوانی نجات داد و با شخصیت واقعی خودم آشنایم کرد.

که بگویم خاطره مرگ پسرخاله هر چند تلخ اما بودن در کنار فرزندانش که ظاهرا و باطنا کپی پدرشان هستند برای من شیرین تر از عسل است و یادآور همه خاطرات دوران کودکی و نوجوانی.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد