همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

153.

کاش می فهمیدم کی قرار دست از بعضی کارهامون برداریم؟

کی میخوایم درست بشیم و درست و برای خودمون زندگی کنیم؟

من خسته ام؛ خسته از مورد قضاوت قرار گرفتن؛ خسته از این که  قضاوت  و حتی متهم هم بشم در جایی که نیستم از خودم دفاع کنم؛

من برای خودم زندگی می کنم چرا اطرافیانم و حتی اطرافیان اطرافیانم این رو نمی فهمند رو نمی فهمم.

بچه های من در حدی که می خواستم هستند نه بیشتر و نه کمتر؛ در حدی که سلامت باشند و پزشک از روند رشدشون راضی باشه؛ حالا اگر مثل بچه های دیگران گوسفند پرواری نیستند، اگر هر ساعت بشقاب و قاشق به دست دنبالشون نمی دوم و هم اونها و هم خودم رو عذاب نمی دم به خودم مربوطه.

دختر بزرگ من با وزن دو کیلو و ششصد به دنیا اومده دکتر با توجه به ژنتیک من و پدرش میگه الان تو بهترین حالت رشده؛ خب اگه شکمش جلوتر از خودش حرکت نمی کنه؛ اگر شب از زانودرد و پادرد به خاطر وزن زیاد نمی ناله به خودم مربوطه.

اصلا شما درست میگید من مادر بد! من به دخترام نمیرسم؛ فقط به فکر خودم هستم و امیال و علایق خودم؛ زندگی منه! واقعا فقط و فقط به خودم مربوطه!

چرا؟ آخه چرا؟ همیشه دایه مهربون تر از مادر هستیم؟

چرا بچه ها رو با هم مقایسه می کنیم؟

من با دو تا بچه خوب می دونم که حتی دخترای خودم با هم قابل مقایسه نیستند. ژنتیکشون یکیه (تقریبا) محیطشون یکیه اما با هم فرق می کنند اولی رو در عرض سه روز از پوشک میگیرم دومی همین کار رو یک سال طول میده تازه بعدش باز هم هرازگاهی سوتی میده و فیضی به گلهای فرش می رسونه. اولی 18ماهگی مثل یه بچه 4ساله سلیس و کامل حرف می زنه دومی الان تو سن دوسال و نیم هنوز باید حرفهاش رو برای دیگران ترجمه کنم تا بفهمند.

بعد نمی دونم ملت با کدوم تفکر (اگر وجود داشته باشه) بچه ها با ژنتیک مختلف رو با هم مقایسه می کنند بعد هم حکم می دن که حتما مادر این بچه لاغره به بچه اش نمی رسه.

دیگه باید به چه زبونی بگم که من خودم وقتی خواستم از در مدرسه راهنمایی برم تو راهم نمی دادند می گفتند تو اشتباه اومدی باید بری ابتدایی؛ که من خودم هنوز که هنوزه دارم خودم رو می کشم یک کیلو از 50کیلو بیشتر بشم نمیشه که نمیشه؛ که ته ته بارداریم میشدم 56-7کیلو و نه بیشتر و مثل شما 90کیلو به بالا...



پانوشت1:

آخی یه ذره خالی شدم؛ هر چی میخوام محل نزارم، هر چی میخوام بگم گور بابا حرف مردم بازم یه جایی تمام روح و روان آدم رو به هم می ریزن با حرفهاشون. باز خوبه این وبلاگ هست؛ والا اگر جایی نبود که از نظر روانی تخلیه بشم حتما باید از امروز می افتادم دنبال پروار کردن این بچه های بیچاره برای رهایی از حرف مردم!!

پانوشت2:

(فقط برای بازیگوش عزیزم)

بازیگوش جونم شرمنده؛ معذرت؛ من همینجا 1000بار میگم غلط کردم هزار و شونصد بارم از روش می نویسم؛

 دیشب ساعت 1نصفه شب؛ من احمق بودم که شماره ت رو گرفتم و سریع هم قطع کردم؛ فقط امیدوارم سایلنت بوده باشی؛

دیشب تا یک نیمه شب نشسته بودم به فیدلاگ درست کردن و دخترا هم مشغول پازلاشون بودند که ییهو برق رفت؛ من هم اولین چیزی که دم دستم بود یعنی گوشیم رو برداشتم و صفحه اش رو روشن کردم و دخترا رو به سمت اتاقشون هدایت کردم بعد این وسط دو سه بار دیگه هم مجبور شدم چراغ صفحه رو روشن کنم که دیدم یعنی نه شنیدم یه صدایی از گوشیم میاد، بعللللللللللله ای دل غافل من تو این روشن و خاموش کردن چراغ صفحه شماره شما رو گرفته بودم که زده بودم تو گوشی تا سر فرصت سیو کنم.....

واقعا معذرت میخوام دوستم؛ امیدوارم بیدارت نکرده باشم؛ منو می بخشی عزیزم؟؟؟؟؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد