همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

156.

این که خاطرات اول مهر برای همه با دستان کوچکی که در دستان مادر گره می خورد و راهی مدرسه می شود و در مدرسه سپرده می شود به دست معلم مهربان آغاز می شود یک داستان تکراری است؛ داستان اول مهر من اما خاص است، آنقدر که هر وقت بهش فکر می کنم لبخندی به لبم می آید از استقلالی که در آن روزها داشتم و با خودم فکر می کنم کاش می شد دخترهایم را هم  همانطور تربیت کنم که خودم تربیت شده بودم که درک می کردم حال مادرم را که فرزند شیرخوار کوچکی داشت و شب بیداری بسیار می کشید.

نمی دانم اول مهر بود یا 31شهریور؛ اما به احتمال زیاد 31شهریور بود و ما نمی دانستیم که کلاس اولیها باید یک روز زودتر به مدرسه بروند و گرنه مگر می شود پدر و مادر من آنقدر سرشان شلوغ بوده باشد که یادشان رفته باشد اول مهر را؟

از خواب بیدار شدم و برای کش و قوس دادن به بدن راهی تراس بزرگ خانه شدم. حتی یادم است که یک تی شرت سفید تنم بود و یک شلوار... نه این یکی رو به یاد نمیارم ولی قطعا طبق مد غالب آن روزها از شلوارهای گل منگلی مامان دوز بوده است شلوارم. خلاصه که دختر همسایه مان را با لباس مدرسه در حال دویدن دیدم. تقریبا فریاد کشیدم: خدیجه مگه مدرسه ها باز شده؟ او هم در همان حال دویدن آره کشیده ای تحویلم داد و به راه خود ادامه داد.

خواب کامل از سرم پریده بود و دیگر نیازی به کش و قوس نداشتم بالای سر مامان آمدم و گفتم مامان مدرسه باز شده چیکار کنم؟ او هم در حالی که این پهلو به آن پهلو می شد گفت لباسات تو کمده بردار بپوش و برو !!

خوب یادمه که اصلا ذره ای ناراحتی به دل راه ندادم از این که قرار است تنها به مدرسه بروم فقط به راه پله دویدم و صمیمی ترین و شاید تنها دوست آن روزهایم را صدا زدم و گفتم: زهرا مدرسه ها باز شده بدو بیا پایین بریم مدرسه.

فکر کنم زهرا هم برای حاضر شدن پروسه ای مثل آنچه من طی کردم را طی کرد که ده دقیقه بعد هر دو دست در دست هم با مانتو شلوار توسی و مقنعه سفید راهی مدرسه شدیم.

با این داستان هایی که گفتم دیگه لازمه بگم وقتی رسیدیم مدرسه که توی حیاط پرنده هم پر نمی زد؟؟ و توی راهرو دو معلم را دیدیم که به سمت کلاسهایشان می رفتند که از قضا هر دو معلم کلاس اول بودند و اسممان را پرسیدند بعد یکیشان که مسن تر بود دست مرا گرفت و آن یکی دست زهرا را و هر کدام به یک کلاس رفتیم و اولین فراق زندگیم را در اولین روز مدرسه تجربه کردم و زنگ تفریح هم هر چه کردیم نتوانستیم کلاسهایمان را یکی کنیم.


پانوشت:

اگر پستهایم آن قدر ارزش داشتند که به کسی تقدیمشان کنم این یکی را حتما تقدیم می کردم به خانم انصاری معلم کلاس اول دبستان کاشف الغطاء محله جماران؛


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد