همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

158.


بعد اونوقت فکر کنید که من الان از خونه خودم دارم پست میزارم :)))

وقتی برنامه ریزی رو میسپاری دست آقایون داستان همین میشه دیگه صبح بند میکنه که الا و بلا شب بریم خونه مامانت من فردا بتونم بابام رو ببرم دکتر شب که میشه میگه بیخیال حالا خواهرام یکیشون می برنش دیگه وقت عملش که شد من می برمش!

کلی از دستش عصبیم نه به خاطر برنامه دیروز به خاطر یه موضوعی که از اول زندگی باهاش درگیر بودم و هنوز هم هستم؛ اون هم مسائل مالیه!

راستش من قبل ازدواج فکر می کردم ازدواج یعنی زن و شوهر با هم زندگی رو بسازند و با هم پول دربیارن و با هم خرج کنند و حتی با هم غصه قسط های عقب افتاده و بدهکاری ها رو داشته باشند اما بعد ازدواج فهمیدم قضیه یه مدل دیگه هم میتونه باشه و این از همون اول تا همین حالا اذیتم کرده.

یکی دو ماه مونده به عروسیمون همسر من رو می برد کرج که خونه پیدا کنیم خب من اونموقع هم دانشجو بودم و هم شاغل و اصلا تو کتم نمی رفت بخوام کرج زندگی کنم و هر روز نصف عمرم رو تو مسیر رفت آمد بگذرونم. بعد می رفتیم خونه های درب و داغون 20-25میلیونی می دیدیم و من نمی پسندیدم. بعد فکر کنید که به من گفته بود همه این پول وامه! این وسط یه خونه دیدیم عسل همه چی تمام نور و نقشه و کف پارکت و کابینت و ... خلاصه همه چیش عالی بود ولی خونه 35تومن بود بهش گفتم از کجا میاری؟ گفت یه وام دیگه میگیرم. ما هم روح فردین و همسر نمونه و ... درمون حلول کرد و گفتیم وای نه عزیزم اگه یه وام دیگه هم بگیری که باید همه 24ساعت رو وایسی اضافه کار نمیشه که پس من کی ببینمت؟؟

خلاصه از خرید اون خونه و کلا از صاحبخونه شدن منصرفش کردم و رفتیم تهران خونه رهن کردیم. اما بعد یه هفته مونده به عروسی فهمیدم بعلللللله آقا اون 20-25تومن رو داشته و به من نگفته ته تهش می خواسته 10تومن اضافه وام بگیره. یعنی  وقتی جلوی خانواده اش این قضیه رو شد به حدی احساس ندیده شدن و غریبه دونسته شدن پیدا کردم و  سقف همه افکارم خراب شد توی سرم که میخواستم زمین دهن باز کنه و من نباشم؛ اصلا می خواستم همون موقع همه چی رو به هم بزنم و بگم من نمیخوام زن مردی بشم که همسرش رو شریک مالی نمی دونه و می ترسه بگه چقدر پول داره . اما لال شدم و نگفتم.

بعد اون هم همیشه من و همسر در این مورد با هم اختلاف داشتیم تا من با قضیه کنار اومدم و با خودم گفتم خب این ادم اینجوریه فرق می کنه و با کلی حرف که بهتر، خوبه که تو غصه کم و زیاد پولش رو نمی خوری و فقط خرج می کنی بهتر که بهت نمی گه تا تو برنامه ریزی داشته باشی اون وقت بی برنامه می تونی خرج بتراشی و از این حرفها....

اما این بار یعنی دیروز خیلی بهم فشار وارد شد. دیروز میگه بریم خونه بابا رو از مستاجر بگیریم و خودمون این یک سال رو بشینینم. (این خونه پدر همسر قبل از اومدن به کرج هم دست ما بود و بعد اومدن اینجا هم از پول رهنش برای خرید این خونه استفاده کردیم و حالا هم دوباره میخوایم برگردیم اونجا یعنی پدرشوهر دارم ماه؛ بنده خدا ذوق هم میکنه ما میخوایم ماهی یه میلیون تومن از دستش دربیاریم) بعد تو حرفهاش با باباش و مستاجرشون فهمیدم که آقا تا حالا یه قرون هم از بابت اجاره اون خونه به باباش نداده و هر پولی که مستاجره می ریخته مستقیم انتقال میداده به حساب اون خونه ای که داریم می سازیم؛

یعنی می خواستم خودم رو بکشم دیروز. دیوانه شده بودم خب چرا به من نگفته این قضیه رو؟؟ من الان باید با این همه بدهی چیکار کنم؟؟؟ از اون بدتر کل این مدت که پدر همسر مریض بود من دائم غصه اش رو می خوردم و می گفتم بابا تو که نیاز نداری چرا میری سر کار؟ اون هم می گفت حقوق بازنشستگی کفاف نمیده و من چقدر حرص می خوردم و پشت سر بنده خدا حرف می زدم که ماهی یک میلیون داره از مستاجر میگیره اونوقت میگه ندارم بعد تمام این مدت همسر یه بار نیومد به من بگه نمک به زخم بابام نپاش همه پول رو من برداشتم خرج کردم. حتی یه بار وقتی من مثل همیشه داشتم غیبتش رو می کردم نگفت غیبت نکن بابای من پولی نداره که بخواد خرج کنه...

یعنی دیروز از دق و از حرص داشتم می مردم فکر کنید پول طرف رو خورده باشید بعد خفتش هم بدید که تو چقدر خسیسی چرا از پولت خرج نمی کنی و با این حالت میری سر کار......


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد