همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

180.

صبح روز بعد از ماموریت -البته نزدیک های ظهر- برمی گرده خونه و یک راست به آشپزخونه میره و از همون اول هم میگه میخوام یه املت بزنم با پیاز میدونم دوست نداری تو همون کره مربات رو بخور....

من که هنوز از بی خوابی دیشب که به خاطر نبود اون و ترسی که یک باره مثل خوره به جونم افتاده بود و خواب رو ازم گرفته بود گیج و منگم هیچ نمی گم و در حالی که اون مشغول اضافه کردن تخم مرغ به مخلوط گوجه و پیاز نپخته است ظرف مربا و کره رو برمی دارم و به اتاق میرم.

هنوز انقدر سرحال نشدم اما برام سئواله که یعنی همسر بعد چهل روز آرایشگاه رفتن من رو ندیده یا خودش رو به ندیدن می زنه؟

حالم خرابه خیلی! از گریه های آخر شب دخترک و ضجه هاش که "هیشکی منو دوست نداره" این جملات داغونم کرده. یه جورایی دیشب بعد از گریه های دخترک که خودم هم می دونستم از بیخوابیشه خرد و خاکشیر شدم اما همسر انگار گوشی برای شنیدن حرفهام نداره و من هم سعی می کنم زبون به دهن بگیرم. چون میدونم به محض باز کردن دهانم قبل از زبان غده های اشکیم فعال میشن.

سفره رو جمع می کنم در حالی که همسر آماده میشه برای خواب می پرسم: تغییری توی من نمی بینی؟

میگه: ا مبارکه این تاپ رو کی خریدی؟

و من مات و مبهوتم که یعنی این تاپ رو تا حالا تن من ندیده؟؟ حوصله بیست سئوالی ندارم میگم: ابروهام رو می گم! که همسر تیر خلاص رو می زنه و میگه: ابروهای تو که انقدر کمرنگه که هیچوقت فرق نمی کنه!!!

 گیج می زنم دیدم که تار میشه می فهمم غده های اشکی میخوان کارشون رو شروع کنند ولی نفس عمیق می کشم و کتابی برمی دارم و می نشینم به خواندن!

دو سه ساعتی می گذره و توی این زمان بچه ها دیوانه ام می کنند و من مجبور می شوم بیندازمشان در اتاق و در را ببندم بلکه ساعتی آرامش داشته باشم اما مگر جیغ هایشان می گذارد. طاقتم طاق می شود در اتاق بچه ها را باز می کنم و خودم هم به اتاقم می روم و پرت می شوم روی تخت و ناخودآگاه اشک است که می ریزد...

و همسر....

آه از این روزگار!

کمی عشق! ذره ای محبت! هیچ در کار نیست. همانطور که زل زده به سقف می پرسه چی شده؟ دلم میگه: محبت میخوام اما زبانم میگه: خسته ام داغونم شب هایی که نیستی عذاب می کشم!

نمی دانم سقف لعنتی چه دارد که نگاه از آن برنمی دارد می پرسد: بچه ها اذیتت می کنند؟ دلم میگه: نه جای خالی تو و دلشوره نبودنت دیوانه ام می کنه! اما زبانم می گه: آره دیشب دختربزرگه خیلی اذیتم کرد...

و سکوت....

و همانطور نگاه خیره به سقف...

و دستی که حلقه نشد دورم...

و چشمهایی که زل نزد به چشمانم تا حرف دلم را بشنود....

و من امروز داغون تر از روز قبل

و من امروز خسته تر از هر روز...



پانوشت: دوست ندارم آسمون این خونه همیشه ابری و گرفته باشه ولی چه کنم که این خونه انعکاسی از وجودمه و این روزهای آخر پاییز همه وجودم انگار ابری و گرفته است.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد