همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

186.

داستان مینی خونه تکونی دیروز من به اونجا رسید که از همون ساعت انتشار پست قبلی از جام بلند شدم تا برای خودم چای بریزم و انرژی بگیرم برای ادامه کار.
هیچی دیگه دسته های کتری سماوری روی گاز رو گرفتم و کشیدمش طرف خودم قوری روی اون لیز خورد و دمر شد روی گاز من هم وایسادم نگاه کردم تا خدای نکرده قطره ای چای توی قوری نمونه و همش دقیقا بریزه روی اجاق گاز؛همچین بوی چای هلی توی فضا پیچیده بود که نگو و نپرس! بعد همینطور که ناخودآگاه غدد اشکیم فعال شده بودند بی خیال چای شدم (اصلا مگه دیگه چایی مونده بود که بیخیالش بشم؟) شروع کردم به تمیز کردن اجاق گاز بعد روی کابینتها، بعد کف رو نگاه کردم هر چی با خودم کلنجار رفتم تو کتم نرفت فقط تی بکشم اینه که کف رو خیس کردم پودر آبی رخشا رو ریختم و فرچه رو برداشتم و ...
ساعت 6و نیم که همسر به خونه برگشت من آخرین سطل آب رو کف آشپزخونه خالی کردم و دو تا لیوان چای هل تازه دم برای خودم و خودش ریختم و اومدم نشستم.
هنوز چاییش به آخر نرسیده بود که برنامه اش رو چیدم: عزیزم شما دخترا رو ببر حمام تا منم اتاق خوابها رو مرتب کنم و خدمت دستشویی برسم، اومد آه و ناله کنه گفتم هیچی نگو که الان جیغم میره هوا!!
هیچی دیگه بنده خدا چاییش رو خورده و نخورده دست دخترا رو گرفت و راهی حمام شد. روال بر اینه که دخترا قبل حمام یک ساعتی توی وانشون با اسباب بازی هاشون بازی می کنند بعد یکی از ما برای شستنشون میریم اما همسر دیروز دید هوا پسه ترجیح داد همونجا بشینه و بازی بچه ها رو تماشا کنه.
یک ساعتی که پدر و دخترا توی حمام مشغول بودند من هم آخرین توانم رو به کار گرفتم و آخرین کار یعنی شستن سرویسها رو انجام دادم؛ لحظه ای که خم شدم تا حوله دخترا رو تنشون کنم دیگه کمرم صاف نمیشد. اما خب از اونجا که دختر بزرگه همیشه بعد حمام گرسنه است سفره رو پهن کردم . بوی قرمه سبزی که توی فضا پیچید تازه یادم اومد ناهار هم نخوردم و نشستم پای سفره؛ تا حالا غذاخوردن قحطی زده ها رو دیدید؟؟
شب هم بعد تمام شدن باران خاموشی زدیم و به سمت رختخواب پرواز کردیم به امید یک خواب آرام؛ اما مگه خواب به چشمم می اومد از هر طرف می چرخیدم یه جام درد می گرفت و استخونهام تلق تولوق صدا می کرد. دیدم خواب به چشمم نمیاد تبلت رو آوردم و واتس آپ و گپ و گفتی صمیمانه با هم اتاقی های دوران خوابگاه تا نیمه شب.
بعد اون دیگه نمی دونم تا کی آه و ناله کردم و کی خوابیدم فقط یه بار شنیدم اون وسطا همسر غر زد یه بار دیگه تنهایی اینجوری بیفتی به جون خونه من میدونم با تو!


پانوشت: میخوام از بلاگفا برم. فقط موندم آرشیوم رو چه جوری منتقل کنم.بعد تازه آرشیو رو ببرم کامنتدونی ها رو چه کنم؟؟؟ از اون روز تا حالا دو سه بار اومدم دوباره عکسها رو براتون بزارم هر بار ارور میده این پست حاوی کدهای تبلیغاتیه!!! با بقیه ایرادهاش میشد ساخت این یکی دیگه خیلی بیخوده، یعنی چی که نشه عکس بزاریم؟؟!!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد