همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

187.

آخ.....خداجونم حکمتت رو شکر.....

واقعا نمیتونم درک کنم؛ من نمی فهمم چرا وقتی میخوای بگیری میدی?

چرا میزاری یه مادر ۹ماه رنج حاملگی رو به جان بکشه

۹ماه لحظه به لحظه به جنینی که تو رحمش رشد میکنه وابسته تر بشه دلبسته تر بشه

بعد بچه ای که همه خانواده چشم به راهش هستند پا به این دنیا بزاره و بعد بگن سیاه رگ و سرخرگ قلبش برعکس کار می کنه.

و بعد دو هفته که همه چی داره خوب پیش میره بچه مرخص شده و مثل بچه‌های عادیه و قرار دو ماه دیگه بیان برای عمل نیمه شب گریه بچه بند نیاد و بعد هم بیمارستان و بعد......

نمیفهمم حال زهرا رو وقتی پارچه سفید رو رو صورت مثل ماه فاطمه اش می‌بینه؛ نمی فهمم چه جوری با این درد کنار میاد.....

حالم بده نمیتونم بنویسم فقط اینم نمیفهمم که من با این اوضاع روحی داغون چرا باید روز آخر بدون برنامه برا اولین بار تنها ماشین رو بردارم با بچه ها از کرج بیام اینجا و شب آخر رو کنار این فرشته کوچیک بگذرونم?

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد