همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

192.

با خودم میگم: مادر بودن سخته! خیلی سخت!!

انقدر که وقتی غم داری؛ وقتی غصه همه وجودت رو فرا گرفته؛ وقتی دلت میخواد با خاطرات کودکیت سرگرم باشی و با یاد مهربونی های عزیز از دست رفته ات دلت رو کمی آروم کنی؛ وقتی فقط و فقط گریه میخوای و تنهایی؛ باید بشینی و سر خودت رو گرم کنی با وبگردی؛ بعد همه چیز توی این وبگردی اشک به چشمت میاره چه پست های غمناک وبلاگ و چه حتی پست های شادشون؛ بعد باید سریع نم چشمهات رو از فرزندت پنهون که نیاد بگه: مامان چی شده؟ آخه چرا گریه می کنی؟ تو که هیچوقت گریه نمی کردی؟؟؟

بعد تو بمونی که چی جوابش رو بدی؟ و واقعا به یه دختربچه 5ساله که اتفاقا خیلی هم باهوشه و باید توی حرف زدن مواظب باشی چیزی نگی که فکرش رو اذیت کنی در مورد مرگ چی میشه گفت؟

به خاطر همینه که مدام مجبوری لیوان چایت رو پر کنی و بشینی ذره ذره بغضت رو با چای هل بدی پایین مبادا سرباز کنه و تو بمونی و دو جفت چشم پرسشگر معصوم که این رفتار جدید مادرشون رو نمی فهمند!!

بعد با خودت میگی: اشکالی نداره در عوض وقتی بزرگ شدند وقتی زبونم لال اون فقدانهای عظیم زندگی سر رسیدند دو تا دختر همدل داری که می تونی سر بزاری رو شونه هاشون و های های گریه کنی؛

و به اینجای فکرت که می رسی پوزخندی تلخ بشینه روی لبهات که: حالا مگه من تونستم این روزها که مامانم واقعا به وجودم نیاز داره کنارش باشم تا سر بزاره روی شونه ام و غم دلش کمتر بشه که منتظر باشم فردا روزی  دخترها به دادم برسند برای همدلی کردن؟؟؟

مگر گرفتاری های زندگی، شغل همسر و سختی های مسافرت با دو بچه کوچیک که اتفاقا خیلی هم به پدرشون وابسته هستند به من اجازه داد تو این لحظات سخت مامانم رو همراهی کنم که فرداروز دخترها همدل و همراهم باشند؟

و از این فکر باز هجوم بغض، این بار با قدرت بیشتری به گلوت و باز لیوان چای و باز ضربان وحشیانه قلبی که از صبح مچاله اش کردی تا مبادا غدد اشکیت رو فعال کنه و سردردی که انگار تمامی ندارد.....


پانوشت: نشد که برای مراسم ختم بی بی شهناز باشم؛ کاش میشد؛ کاش بودم؛ شاید کمی سبک تر میشدم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد