همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

191.

حس بدی دارم امشب....  

چیزی که مدت ها بود سعی می کردم ازش فرار کنم....

اعتراف به پایان....

اعتراف به رسیدن به بن بست، یه بن بست عاطفی سخت توی زندگی مشترک که هر چی می گردم راه بیرون شدن از اون رو پیدا نمی کنم...

خسته ام؛ و از لحاظ روحی درب و داغون...

چیز زیادی نمی خوام دوای درد خودم رو می شناسم...

فقط یه نگاه محبت آمیز؛ یه کلمه حرف عاشقانه؛ یه نوازش مهربانانه...

نمی دونم چرا؟ میدونه من خرِ محبتشم اما هیچ حرکتی نمی کنه

دارم توی منجلاب دست و پا می زنم و اگر دستم رو نگیره غرق میشم...

بهش میگم؛ ازش میخوام؛ اما بی فایده است؛

قبلا می گفتم یه قدم به سمتم برداره من هزارقدم به سمتش می دوم، اما حالا هزار قدم به سمتش دویدم و اون از جاش تکون نخورده و حتی ندیده...

خسته ام، خسته؛

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد