همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

193.

یکی از مواردی که همیشه توی فیلمهای خانوادگی اجنبی جماعت تعجب و گاهی هم حسرت من رو برمی انگیخت این بود که در اکثر موارد نشون داده میشد که پدر و مادر بچه هاشون رو توی خونه و یا پیش کسی می گذاشتند و دوتایی با هم برای تفریح و گردش بیرون می رفتند؛

خب این برای من خیلی عجیب بود که چرا؟ مگه نمیشه 4نفره (خانواده خودم رو میگم) شاد بود و عشق کرد؟ مگه نمیشه با بچه ها بری همون رستورانی که دونفره میری و اونها رو هم تو عشق خودت سهیم کنی؟

این سئوالها تو ذهن من بود تا خودم خیلی زود بعد ازدواجم صاحب دو بچه شدم و دیگه جایی برای دو نفره هامون نبود و اگر بخوام بهتر بگم ما به غیر از مسافرت رویاییمون به کربلا هیچ دو نفره دیگه ای با هم نداشتیم.

حالا که بچه ها کمی بزرگتر شدند و به اصطلاح از آب و گل دراومدند گاهی پیش میاد که بزارمشون خونه مامان و با همسر برای خرید بیرون بریم اما اونقدر تو این مدت عذاب وجدان دارم که نکنه بچه ها مامان رو اذیت کنند که کار رو با یه خرید سرسری تمام می کنم و خیلی زود برمی گردیم خونه.

دو سه روز پیش یعنی درست همون روزی که صبحش با اس ام اس بابایی بیدار شدم که خبر فوت بی بی شهناز رو میداد و بعد من بغض کردم و بغض داشتم و این بغض رو توی سینه ام نگه داشتم و این باعث شد که از درون داغون شم؛ همون روز که با بی محلی همسر رو به رو شدم و وقتی به خانه برگشت حتی علت ناراحتی من رو هم نپرسید و با اون که می دونست من چقدر مامان بزرگ رو دوست داشتم هیچ کلمه ای برای دلداری و یا حتی ابراز ناراحتی به زبون نیاورد همون روز که می خواستم زار بزنم و از بی محلیاش گلایه کنم اما جلوی بچه ها نمی تونستم فقط و فقط دلم می خواست جایی بود برای نیم ساعت بچه ها رو می گذاشتم تا اون بغض لعنتی رو هوار کنم رو سر همسر و زار بزنم تا آروم شم، اما هیچ جایی نبود و من تا خود صبح نشستم پای کامپیوتر و بی هدف چرخیدم و اشک ریختم؛

خب، اوضاع اونقدری بد نموند و صبح که همسر برای رفتن به محل کارش بیدار شد سر روی شونه اش گذاشتم و تا می شد اشک ریختم و اون هم ازم معذرت خواهی کرد و در توجیه کارهاش فقط گفت: ببخش که تو این جور موارد کم میارم این رو بزار به حساب این که من یاد نگرفتم چطوری به همسرم محبت کنم و ذهنم این جور جاها قفل می کنه و با اون که میخوام اما نمی تونم کاری انجام بدم. بعدازظهر هم با یه دسته گل زیبا به خونه برگشت و حسابی از دلم درآورد.

و تازه بعد این بود که با عطر مریم و رز که کم کم فضای خونه ام رو پر می کرد بوی عشق هم توی خونه پیچید و زندگی شیرین شد.

شیرین تر از اون هم وقتی شد که پسر همون همسایه مهربون که توی یکی دو پست قبل در موردش توضیح دادم اومد و خواهش کرد که دخترا یک ساعتی میهمانش باشند تا با هم کارتون ببینند و من با دودلی و شک -این ترس که بچه ها مزاحم کسی باشند همیشه همراه منه- قبول کردم.  و وقتی دیدم بچه ها اونجا راحتند و خانواده همسایه هم اصرار دارند که دخترا پیششون بمونند یک سفره دو نفره رویایی پهن کردم و با همسر نشستیم به شام خوردن و بعد اون هم درددل کردن. و من اینجا بود که معجزه اون دونفره هایی که توی فیلمهای هالیوودی نشون میده رو فهمیدم و تصمیم گرفتم زین پس هر جور شده از این دو نفره ها بیشتر توی برنامه ام داشته باشم حتی شده دو نفره ساده ای توی خونه خودمون مثل همون چیزی که دیشب بی برنامه ریزی برامون اتفاق افتاد و باعث شد خیلی حرفها رو به هم بگیم و بفهمیم که هر دومون زندگیمون رو دوست داریم اما هنوز بعد گذشت هفت سال یاد نگرفتیم چطور درددلمون رو با هم به زبون بیاریم و موندن یه سری حرفها توی دل آدم دعواها و گرفتاریهای بعدی وحشتناکی خواهد داشت.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد