همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

198.


سوم ابتدایی خاطره انگیزترین کلاس دوران مدرسه من بود؛ معلم جوانی داشتیم که تقریبا نیمی از وقت کلاس را برایمان به بازی می گذراند و با همه دانش آموزانش چه غنی و چه فقیر مهربان بود و نگاهش نه به تیپ و ظاهر پدر و مادر بچه ها بود و نه به کیف و کفش خود بچه ها؛

و خب وقتی تمام طول سال با مهربانی های معلم بگذرد بچه ها درس خوان تر هم می شوند و من هم از این قاعده مستثنی نبودم گرچه سال اول و دوم ابتدایی را که همه معدلشان 20 است با معدل 19.5 گذراندم اما کلاس سوم تمام تلاشم را برای درس خواندن و آن هم فقط برای خوشحال کردن دل خانم ریاحی انجام دادم.

یکی دو روز بیشتر به پایان سال نمانده بود که یک روز زنگ آخر خانم ریاحی صدایم کرد و کاغذی تا شده را در کیفم گذاشت و گفت: فقط یادت باشه تا خونه این کاغذ رو باز نکنی و نخونی که از دستت حسابی ناراحت میشم!

مسیر مدرسه تا خانه که یک سربالایی وحشتناک بود را یک نفس دویدم و تمام راه هم دلهره داشتم که در نامه چه نوشته شده! و تمام تلاشم هم این بود که اسیر وسوسه های شیطان درون خودم و همکلاسیم که تمام راه زیر گوشم خواند خب اینجا که خانوم ریاحی نیست بازش کن ببینیم چی نوشته؟ نشوم و امانتدار خوبی باشم برای معلمی که عمیقا دوستش داشتم.

به خانه رسیدم و کاغذ تا شده را به مامان دادم و بعد هر چه پرسیدم چه نوشته مامان نگاه مرموزی به من کرد و لبخندی زد که یعنی واقعا تو نخوندیش؟؟!!

خب نخونده بودمش و مامان هم هیچ جوابی به من نداد بعد دو سه روز هم من بیخیال قضیه شدم و به انتظار روز کارنامه نشستم.

آن روز با بابا برای گرفتن کارنامه از کرج راهی تهران و محله جماران شدیم و باز همش یک سئوال دور سرم می چرخید که چرا بابا منو از خونه داییم آورد برای کارنامه؟ خودش نمی تونست کارنامه رو بگیره بیاره؟

کارنامه را به انضمام یک جعبه کادو شده از خانم ریاحی تحویل گرفتم و از دیدن آن هدیه و معدل 19.98 در کارنامه ام چنان ذوق زده شدم و پریدم خانم ریاحی را بغل گرفتم که گلدان روی میزش شکست و شرمندگی هم به همه حسهای درهم آن روزم اضافه شد.

مسیر مدرسه تا خانه در ماشین هر دقیقه جعبه را تکان میدادم و ذوق می کردم و می پرسیدم بابا به نظرت توش چیه؟ و بابا هم می خندید و میگفت: نمی دونم چرا بازش نمی کنی؟ و من حیفم می آمد لحظه باشکوه باز کردن جایزه ام را در ماشین انجام دهم و منتظر رسیدن به خانه بودم.

در خانه کادو را باز کردم و از دیدن این کلی ذوق زده شدم و لذت بردم و این تراش تا پایان دوران تحصیلم همراهم بود و مدادهایم را می تراشید و من به یاد خانم ریاحی و خوشحالی آن روزم لبخند می زدم و البته هر بار به یاد آن گلدانی که شکستم شاید کمی سرخ هم می شدم.


مدتها بود آن روز و آن معلم و آن هدیه زیبا فراموشم شده بود تا این که دیروز همسر به عنوان هدیه پایان ترم چهارم زبان دخترک برایش یکی از اینها خرید و من از دیروز باز در آن حال و هوا غوطه ورم و چرخ می خورم در روزهای خوب کودکی و کلاس سوم ابتدایی!


پانوشت: لازمه توضیح بدم تمام مدت بابا از محتویات درون جعبه هدیه من باخبر بود و چیزی نگفت؛ و من ساده چند سال بعد تازه اون هم بعد از اعتراف خود مامان و بابا فهمیدم که اون جایزه از طرف اونها خریده شده بود و جایزه امانتداری اون روز من که نامه معلمم را باز نکردم تمام آن حسهای خوب روز کارنامه و باز کردن جعبه کادو بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد