همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

201.

هفته گذشته، دوشنبه شب که راهی تهران شدیم تا سه شنبه حوالی ظهر برای امر خیر راهی فیروزکوه باشیم حتی فکرش را هم نمی کردم که به آخر هفته نرسیده عنوان "جاری بزرگ" هم به همه عنوانهایم اضافه شود.

حالا این که چی شد و پدر و مادر جاری جان چه فکری کردند که سه روزه دختر بیست ساله شان را شوهر دادند را من یکی که نفهمیدم اما هر چه بود به ما که با وجود هول هولی بودن امور حسابی خوش گذشت.

بدو بدوهای ما دقیقا از همان سه شنبه بعدازظهر و از بدو ورود به خانه پدر و مادر عروس آغاز شد. ما که بعد از کمی حرف زدن و آشنایی و حرف زدن بیست دقیقه ای عروس و داماد با هم آماده برگشت به تهران می شدیم با این جمله پدر دختر که من به رسم و رسوم اعتقادی ندارم و دوست دارم بعله برون و مهربرون و همه مراسم ها در صورت مثبت بودن جواب دخترم همنیجا و همین امروز انجام شود ماندگار شدیم و مهریه تعیین کردیم و راجع به مراسم نامزدی و زمان عقد و عروسی صحبت کردیم.

نامزدی (جاری شدن صیغه محرمیت) بنا به درخواست عروس قرار شد در امامزاده باشد و مهریه هم بنا به خواسته مادر همسر همان مهریه عروس بزرگ که من باشم انتخاب شد و همه اینها آنقدر راحت و بی دردسر انجام شد که در راه برگشت برادر همسر ناباورانه می گفت: یکی منو از این خواب خوب بیدار کنه!

بعد هم با توجه به این که فقط دو روز برای مراسم نامزدی وقت داشتیم دیگه به کرج برنگشتیم و باز هم با توجه به این که اصل مراسم نامزدی در امامزاده انجام میشد و خب لباس خاصی نمی خواست از خواهرک خواستم کت و شلوار مجلسی که دخترخاله همسر برایم دوخته بود و من بعد از لاغر شدن آن را به خواهرک فروخته بودم برایم بیاورد و من فقط یک هد و شال متناسب با رنگ ان خریدم و برای دخترها هم ساعت 9شب پنج شنبه ناباوارنه در یک حراجی در یکی از پاساژهای گرانقیمت اطراف خانه پدر دو سارافون زیبا به قیمت 27هزار تومان خریدم و شکر خدا روز نامزدی هم خودم و هم دخترها به زیباترین وجه آراسته بودیم و کلی از این بابت کیفور بودم.

کل روز پنجشنبه را هم در خدمت مادرشوهر به انجام امور مربوط به میهمانی پرداختم و به تنهایی برای یک میهمانی 50نفره مرغ سرخ کردم تا فردا خواهر همسر فقط زحمت درست کردن سس آن را بکشد و استرس غذا از دوش مادر همسر برداشته شود. تمام کابینتهای آشپزخانه را هم به کمک همسر چسب طرح ام دی اف چسباندیم و خلاصه آشپزخانه اش را هم نونوار کردیم.

جمعه هم بعد از این که ساعت 11 صیغه محرمیت برادر همسر و عروس زیبایش خوانده شد همه گی به خانه مادر همسر آمدیم و ناهار خوردیم و به میزان دلخواهی هم قرهایی که به حرمت امامزاده در کمرمان مانده بود را تخلیه کردیم و با شادی به خانه برگشتیم.

و من هنوز که هنوزه در عجبم که یعنی واقعا در این دوران هم خانواده هایی پیدا می شوند که دغدغه مادیات نداشته باشند و بی هیچ شرط و شروطی دخترشان را به خانه بخت بفرستند؟ (تنها شرط و شروط خانواده دختر خواسته برادر 6ساله عروس بود که رو به برادر همسر می گفت : آقا.... خان! اگه ح...خانومو اذیت کنی با پلیس میام در خونه تون!)


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد