همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

207.

نمی دانم چرا؟؟ اما باز ابرهای تیره آسمان زندگیم را سیاه سیاه کرده! ابرهایی که آبستن بارشند بارش بی بهانه اشک از چشمانم بی هیچ دلیل خاصی یا به هر دلیلی بی ربطی!!

داستان باز هم از بی محبتی های همسر ناشی می شود و آه های عمیق ته دل من که: کاش انقدر شبیه پدرش نبود!!!

و وای اگر بخواهد به همین رویه ادامه دهد....

خسته شدم؛ گاهی خوب خوب است آنچنان که خودم را شهزاده قصر زیبای سلطنتی اش می دانم و گاهی بد بد است آنچنان که می شوم بدبخت ترین زن دنیا و همه غم های عالم می ریزد توی دلم!

می دانم شب عیدی و این پست سراسر غم....

اما شب عیدی خانه من سراسر غم است

دیروز 14ساعت تمام را به شیرینی پختن گذرانده ام شاید فضای خانه ام شیرین شود؛ شاید یادم برود تلخی روز قبل را که به تنهایی تمام آشپزخانه را شستم که او روی کاناپه دراز کشیده بود و من یخچال و گاز را به تنهایی جلو می کشیدم برای شستن زیرشان که....

اما شیرین که نشد هیچ، با بداخلاقی آخر شبش با دخترکم تلخ تر از زهر شد؛ جالب اینجاست که چنان بتی از خود برای همه ساخته که همه فکر می کنند او مهربانترین بابای دنیاست و تا به حال از گل نازکتر به فرزندانش نگفته اما من می دانم که گفته و حتی شاید بدتر از آن....


اوضاع خانه ام مثل اوضاع دلم به هم ریخته است و حالم از این همه آشفتگی آشفته است؛ هنوز نه شمعی درست کرده ام و نه تخم مرغهایی که قولش را به دخترک داده ام رنگ شده اند؛ فقط نشسته ام اینجا و زل زده ام به مانیتور و لیوان لیوان قهوه  را سر می کشم شاید تلخی زندگی را قورت بدهم با تلخی این مایع غلیظ گرم اما....


پانوشت: قطعا نمی خواستم پست آخر 92 این باشد شاید یکی دیگر نوشتم اما آن یکی هم بهتر از این نخواهد شد سال خوبی نبود جز قد کشیدن و بزرگ شدن دخترهایم که بابت آن روزی هزار بار خدایم را شاکرم اتفاق شاد خاصی نداشتم. هدف بزرگی که برای محقق شدنش تلاش شبانه روزی داشتم کتابهایی که با عشق خریدم و بعد با اشک و آه جمعشان کردم و مجبور شدم کنارشان بگذارم و فوت مامان بزرگ شاید غمین ترین لحظه های سال 92 برای من بود که امیدوارم برای هیچکس پیش نیایند چنان که برای من پیش آمد.

نظرات 1 + ارسال نظر
فانوس سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 16:27 http://mimfanoos

اول بگم که فوق العاده قشنگ مینویسی،آفرین.
دوم اینکه بگم تو یه چیزایی خیلی باهات احساس نزدیکی دارم.
یعنی بعضی جمله هات انگار حرف دل منه.
میدونی بعضیها غم هاشون عیانه،همه میبینند و براشون غصه میخورند
بعضیها غصه هاشون پنهان که هیچ،انگار تو یه پرده ی غیبی پیچیده شده که فقط خودشون میتونند ببینند.
احساس میکنم هر دو از دسته ی دومیم.شایدم شکر داره اینجوری بودن.

یه جورایی درک میکنم غم عمیق ته دلت رو،برای منم دعا کن.

آره شاید اینجوری بهتر باشه
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد