همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

۲۲۸.

از وقتی که یادمه با  هم درگیری داشتیم

از وقتی که یادمه بهش حسادت می کردم!

آره خب گفتنش خجالت نداره که! من به برادر بزرگم حسادت می کردم توی خیلی از زمینه ها و همین حسادت پیش زمینه تمام درگیری هایم با او بود. با او که قلبی مهربان اما پر غرور داشت 

به همه کارهایش حسادت می کردم و گله و شکایت پیش مامان می بردم

مامان چرا اون بره خرید کنه برای خونه من نرم??

چرا اون زودتر از من دوچرخه سواری یاد بگیره??

چرا وقتی شما میرید مسافرت و ما مجبوریم بمانیم اون میتونه تنها توی خونه بمونه اما من باید حتما به یکی از همسایه ها سپرده بشم??

چرا چرا چرا???

و تمام این چراها ختم میشد به اخم مامان که اون پسره و نوازش بابا که تو برای ما عزیزتری دوست نداریم تنها بمانی وقتی نیستیم یا تن کوچکت را مجبور کنیم برایمان خرید کند یا ....

اینجور بود که ازهمان اوایل کودکی او دردانه مامان بود و من نورچشمی بابا

همه این کودکی ها گذشت تا بزرگ شدیم

او خیلی زودتر از من در ۲۰سالگی ازدواج کرد اما ازدواجش هم لطمه ای به سگ و گربه بودنمان نزد و ما همچنان درگیر بودیم اما خیلی متمدن ترو بالغ تر!!

و حالا دیگر می دانستم تمام بدخلقی های برادر بزرگم از غرورش است و محبتی که به من دارد و نمیتواند ابراز کند. این شد که در کنار همه سگ و گربه بازی هایمان تنها مشاور و حامی بزرگم بعد از آن نامزدی اجباری که بابایی را از چشمم انداخت او بود. 

وقتی با صورتی گل انداخته می گفتم علی پسردایی ازم خواستگاری کرده نظرت چیه? و او محکم می گفت به هیچ وجه! بدون آن که دلیل بپرسم قبول می کردم ( بعدها فهمیدم چه بردی کرده ام! علی می دانست پسردایی در دام اعتیاد گرفتار است) یا وقتی اس ام اسهای پسرک شاعر را در گوشیم خواند و اخم کرد دعوا راه انداخت که اسم این جوانک را هم حق نداری ببری یا وقتی خانواده همسر سر مهریه چانه می زدند چنان که می خواهند ماشین بخرند و او قهر کرد و به اتاق رفت و در را به هم کوبید و گفت اگر یک بار دیگر چونه بزنند کل قضیه را به هم می زنم ته دلم غنج می رفت از داشتن چنین حامی و بزرگتری. 

اوج محبتش هم زمانی بود که برای زایمان دختر بزرگه رفته بودم و او برای دیدن خانواده همسرش به شهرستان رفته بود هیچ یادم نمیرود که علی مغرور ما چقدر ذوق نشان می داد برای آن که عکس دخترک را برایش ایمیل کنم تا زودتر ببیندش. 

از این دست داستانها زیاد دارم از برادر بزرگی که هیچوقت به فاصله کم بینمان (14ماه) نگاه نکرد و همیشه برایم بزرگ بود و بزرگتر

دیشب تولد ۳۱سالگی علی نازنین خانه مان بود

برادر مهربانم تولدت مبارک همیشه زنده باشی و سایه ات بر سر امیر و مبینای نازنینت!

نظرات 2 + ارسال نظر
ارغوان چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 20:16 http://www.bakhtyar.blogsky.com

برقرار باشه و باشید
تولدش مبارک

راحیل شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 00:21 http://www.zendegi-baeshgh.ir

تنش سلامت باشه ایشالا.
داشتن برادر یه نعمت بزرگه ..

ممنون گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد