همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

۲۳۱.

امشب یک تجربه تازه داشتم؛ یک تجربه تازه اما گران و تلخ و تا اندازه ای وحشتناک!!

با همسر و دخترها مشغول خوردن چای بعد از شام بودم و سرشار از خوشی دوباره صاف شدن آسمان آبی زندگیم آنقدر مست که شاید فقط دمی لطف و شکر خدایم را از یاد بردم که خودش به یادم آورد!

همسر معمایی برای دختر بزرگم طرح کرده بود و من سعی داشتم با ایما و اشاره جواب را به دخترک برسانم که دخترک به سادگی تمام گفت: چی???

خندیدم با تمام وجود از ساده لوحی دخترک که هنوز معصومیت بچگی را دارد و راه و رسم تقلب نمیشناسد و از جدیت همسر در بازی و اخمی که به جهت تقلبم به من کرد که نمی توانست در پناه آن لبخندش را پنهان کند!

خندیدم و ذره قند باقیمانده در دهانم از آخرین قلپ چای به گلویم جهید و .....

نمی دانم چگونه و با چه انگیزه ای خودم را به دستشویی رساندم و آب را باز کردم اما برای چه?? برای بیش از یک دقیقه نفس نداشتم؛ در آینه لبانم را می دیدم که کبود می شد و خودم را که برای رساندن ذره ای هوا به سینه ام مانند ماهی بیرون از آب بالا و پایین می پریدم و  دخترها که با چشمانی نگران نگاهم می کردند و همسر که در اولین واکنش دفاعی لیوانی آب به دستم داد آب خنکی که در لیوان هنوز داغ از چای ریخته شده بود و لیوانی که در دستم ترک خورد و من با نهایت امیدی که به معجزه آن یک لیوان آب داشتم سر کشیدم و .....

 یک ثانیه پس از آن نفس برگشت و من برگشتم!!!!

تجربه تلخی بود و تلخ تر از آن حسی که در آن لحظه دیدن نگاههای التماس آمیز دخترها در من به وجود آورد که: خدایم! اگر قرار به مرگ است هر جایی باشد اما نه جلوی چشمان سراسر زندگی دخترکانم!!! 

حالا از بعد آن لحظه وحشتناک که هنوز درد را در تمام سینه ام حس می کنم و رگی که مصرانه در شقیقه ام می زند و تمامی ندارد تنها به یک چیز فکر می کنم و آن مرگی است که خودش گفته از رگ گردن به ما نزدیکتر است و من چه خوب امشب این نزدیکی را درک کردم شاید تا فراموش نکرده امش قدر لحظه لحظه زندگیم را بیشتر بدانم!

نظرات 5 + ارسال نظر
پرنیا دوشنبه 19 خرداد 1393 ساعت 06:18 http://bazigooshi63.blogsky.com

الهییئییییییی
خدا رو شکرالان خوبی عزیزم...
دخترکا خوبن؟

ممنون عزیزم خوبن شکر!

آویشن دوشنبه 19 خرداد 1393 ساعت 11:40 http://hamsaramoman.blogfa.com/

سلام دوستم. تاخیرم رو ببخش. سرم شلوغه این روزا
چه تجربه تلخی. خداروشکر به خیر گذشت

امیدوارم حال پدر روز به روز بهتر بشه دوست من

هدیه دوشنبه 19 خرداد 1393 ساعت 12:22

خداروشکر به خیر گذشت
وای چه حال بدی داشتی اون موقع!
الهی بمیرم واسه دخترکا.
بازم خداروشکر

دخترا تا نیم ساعت بعدش مثل پروانه دورم می چرخیدند و بهم محبت زورکی می کردن

گلابتون بانو سه‌شنبه 20 خرداد 1393 ساعت 23:27 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

بلا دور باشه. انشاالله عمر طولانی داشته باشی!
این چیزا فقط یادآوری می کنه که مرگ چه قدر نزدیکه...

دقیقا! یادآوری خیلی خوبی بود!

دل آرام پنج‌شنبه 22 خرداد 1393 ساعت 09:57 http://delaramam.blogsky.com

چقدر لحظات وحشتناکی بوده...
خدارو شکر که به خیر گذشت...

شکر! ممنون دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد