همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

۲۳۳.

روزهای زوج کمی زودتر دخترها را از رختخواب بیرون می کشم و لباس می پوشانم و با آرامش به موهای زیبایشان شانه می کشم و راهی مهد قرآن نزدیک خانه می شویم تا کمی بودن در اجتماع را تجربه کنند. می توانید تصور کنید که یک مادر با دو دختر قد و نیم قد که لباسهای همانند پوشیده اند و مدام جیغ مادر به آسمان است که ندو بدو یواش! اینجا خیابونه! و ... چقدر جلب توجه می کند?

اما از آن بیشتر وقتی نگاه‌ها زوم تر می شود که دست کوچیکه را به دست چپ و بزرگه را به دست راست گرفته ای و با آرامش قدم می زنی و مشغول پاسخ دادن به سوال فلسفی هستی که همان لحظه به ذهن یکی از دخترها رسیده و اتفاقا برعکس همیشه دخترها سراپا گوش هستند و هیچ صدایی از هیچکدامشان در نمی آید؛ اینجاست که تعجب و البته رشک خیلی از رهگذران را بر می انگیزی! رهگذرند دیگر! یک دقیقه و بعد و یک دقیقه قبلت را نمی بینند. فقط همان لحظه را می بینند و گاهی به بغل دستیشان گاهی زیر لب و گاهی در دل آهی می کشند و می گویند: خوش به حالش نگاه چه دخترای نازی داره با هم بزرگ شدن و حالا داره عشق می کنه! پسردارها می گویند: خوش به حالش دختر داره اگه پسر بودن که الان پیر شده بود! بزرگترها شروع می کنند به گمانه زنی: شیر به شیرن به گمونم یا یه سال بیشتر فرقشون نیست یا....

خلاصه که عجیب واکنش‌هایی می بینم از جماعتی که همه از نسل خانواده های ۴_ ۵ فرزندی یا اقلا ۳فرزندی هستند!!

مثلا همین خانواده خودم؛ ما چهار فرزند بودیم اولی متولد ۶۲ آخری متولد ۶۸! تا جایی که یادمه حداقل تا پایان دوره ابتدایی من ماشین نداشتیم نه که فکر کنید خانه نشین و تارک دنیا بودیم نه! فقط ماهی دو بار کرج می رفتیم چطور? لباس می پوشیدیم چهارتایی یورتمه می رفتیم تا سر نیاوران از آنجا اتوبوس تا تجریش، بعد اتوبوس تا آزادی، بعد اتوبوس تا کرج و مینی بوس درب و داغون تا خونه دایی یا عمو! برای هیچکس هم چیز عجیبی نبود برای خودمان که اصلا!! 

اما حالا ....



 پانوشت: امروز اولین روزیه که دخترها قرار است تا ظهر در مهد بمانند. گذاشتمشان و آمدم اما نمی دانم چرا انگار تیکه ای از قلبم را هم با آنها جا گذاشته ام. از تیپ مادرهای احساساتی نیستم اما سوت و کوریه خانه قلبم را مچاله می کند و با آن که برای چنین روزی کلی برنامه داشتم اما حالا نشسته ام و چشم دوخته ام به ساعت تا کی ساعت ۱۱ و نیم شود و من پر بکشم تا مهد. 

نظرات 4 + ارسال نظر
mehrab kamali دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 09:52 http://www.mehrabkamali.blogsky.com

salam
webloge ghashangi darid
movafagh bashid

سلام
ممنون خوش آمدید

مرضیه دوشنبه 26 خرداد 1393 ساعت 10:43

چه جالب و چه شیرین!
حالا واقعا اختلاف سنیشون چه قدره؟
منم خیلی دوست دارم اختلاف سنی بچه هام کم باشه. البته من هنوز اولیش رو هم ندارم ولی همش می شینم حساب می کنم چه قدر باشه خوبه؟
برای شما سخت نبود؟

دو سال و ۸ روز

خیلی خیلی سخت ولی شیرینی های خاص خودش رو هم داشت

فانوس سه‌شنبه 27 خرداد 1393 ساعت 15:30 http://mimfanoos.blogfa.com

عزیزم،چقدر قشنگ نوشتی

گلابتون بانو چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 19:42 http://golabatoonbanoo.blogsky.com/

بیرون رفتن با بچه ها خیلی لذت بخشه! به شرط این که نق نزنن و بهانه های الکی نگیرن!!!
خدا حفظشون کنه.

آخ اگه این شرط اجرایی می شد.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد