همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

۲۳۶.

بعضی از خستگی ها دلچسبند انقدر که اگر به خاطرش خدا رو شاکر نباشی ناشکری به حساب میاد و ممکنه دیگه خدا از اون مدل خستگی نصیبت نکنه!

یعنی خسته باشیا در حد مرگ! یعنی وقتی کارت تمام شد و خودت رو پرت کردی روی تخت استخوانهات قرچ و قوروچ صدا بدن و از درد تمام اعضای بدنت خواب به چشمت نیاد اما درست همونجا چشماتو ببندی و با تموم وجود بگی "الحمدلله رب العالمین" و از حس قشنگ این شکرگزاری لبخند به لبت بیاد. 

الان من دقیقا توی همون حال و هوای پاراگراف بالا هستم اما دارم عشق می کنم با خستگیم و درد استخونهام؛ چون به خاطر همون ناشکریه دو سال خیلی کم خدا از این خستگیها نصیبم کرد، دو سالی که به واسطه زندگی در کرج خیلی کم پیش اومد اینجوری خونواده م رو دور هم و توی خونه م ببینم؛ که توی بزرگترین قابلمه ام دمی گوجه بزارم و تو  یه تشت بزرگ ماست و خیار  درست کنم و از نعنایی که پارسال خودم خشک کردم استفاده کنم و تو سر و صدا و جیغ و جیغ ۶تا بچه کوچیک که همه شون پاره تنم هستند شام بخوریم و بعد تازه ۱۱ که برادرا مغازه رو بستند و اومدن براشون ذغال بزارم و قلیون چاق کنم و ساعت ۱۱ و نیم آخرین توانم رو برای حمام کردن دخترا جمع کنم و با درخواست برادرزاده ۱۸ماهه ام برای آب بازی قند توی دلم آب شود و او را هم حمام کنم و تازه وقتی از حمام بیرون بیایم و درست همان لحظه که فکر می کنم دیگر توان هیچ کاری را ندارم خانوم برادربزرگه بگوید: یادت رفت بهمون قول قهوه داده بودی! و مثل فنر از جا بپرم و قهوه و پودر خامه را در قهوه جوش بریزم و قهوه مخصوص خودم را درست کنم و فنجانها را توی سینی بگذارم و دور هم قهوه بخوریم و کیف کنم از تمجیدهایشان از قهوه ای که درست کرده ام؛ بعد ساعت ۱۲ بعد رفتن میهمانها تتمه ظرفها را بشویم و ملحفه روی تخت را عوض کنم برای بابایی و مامان عزیز که به دلیل ماموریت بودن همسر شب را میهمانم هستند و خرد و خمیر خودم را به رختخواب برسانم. 

خدایا هزاران بار شکر!!!




پانوشت: بهترین دوستم، عزیزترین دوستم، شریک تمام غمها و شادیهایم، نادیای مهربانم بعد ۵ سال به ایران برگشته و بال بال می زنم برای روزی که به تهران بیاید و بغلش بگیرم و زار بزنم از همه غمها و شادیهایی که به واسطه نبودنش این ۵سال در خودم ریختم و همه روزهای غم انگیزی که او آن سوی دنیا تک و تنها همسر نازنیش را به آغوش خاک می سپرد و من در کنارش نبودم تا در آغوشش بگیرم تا بلکه کمی از بار غصه اش کم شود. 

نظرات 5 + ارسال نظر
هنا شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 09:19 http://injapan.blogfa.com

وای عزیزم مبارک باشه بر تو این خستگی و نوش جانت!
باورت میشه امروز میخواستم در مورد خستگی بنویسم؟ در مورد همین خستگی هایی که شکرگزاری دارن؟
هر وقت اینطور خسته بودی برای تمام آرزومندان از خدا بخواه این نعمت رو به خصوص من!

دقیقا همین رو از خدا خواستم
خدا خودش برای همه بخواد انشاالله

باران313 شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 14:15

خدا قوت خانمی
الهی هممون همیشه راضی باشیم حتی برای خستگی هامون

انشاالله!
خوش اومدی بانو

راحیل یکشنبه 1 تیر 1393 ساعت 13:17 http://www.zendegi-baeshgh.ir

ایشالا که همیشه به شادی و خنده باشی و همه خستگی هات از سر ذوق باشه عزیز مهربونم.
ایشالا که دوست عزیزت رو هم هرچه زودتر ببینی

ممنونتم راحیل بانوی نازنین

هدیه یکشنبه 1 تیر 1393 ساعت 14:23 http://HADYEH.PERSIANBLOG.IR

میخوام بهت رمز بدم عکسامو ببینی
چه جوری بهت خصوصی بگم؟

تو منوی سمت راست گزینه تماس با من رو کلیک کن

فانوس یکشنبه 1 تیر 1393 ساعت 16:11 http://mimfanoos

چه خستگی دلپذیری
ایشالا همیشه شاد و شکرگذار باشی

انشاالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد