همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

254.

یه خبر ساده دو خطی یکباره میتونه چنان بهمت بریزه که وسط یه کوه لباس که ریختی وسط تا بهشون رسیدگی کنی بشینی و غمباد بگیری که چی شد و چرا اینجوری شد؛

خبر خیلی ساده بود، م از همکلاسی های دوران دانشگاه، همون دختری که به انتظار روز عروسیش بعد از عید روزشماری می کرد، حالا باید بشینه و روزها رو بشماره تا کی یکی پیدا بشه و بهش کلیه اهدا کنه.

همه چیز از یه پهلودرد ساده و بی توجهی خودش و دکتر نرفتن شروع میشه و می رسه به جایی که درد غیرقابل تحمل میشه و بالاخره رفتن پیش دکتر و تشخیص از دست رفتن هر دو کلیه!!

خیلی ناراحتم، خیلی!

من و م چه همون دوران دانشگاه و چه بعد از اون مصداق کارد و پنیر بودیم ولی امروز وسط خونه تکونی و تو این روزای آخر سال نشستم و دعا می کنم که این بیماری اونو اذیت نکنه و هر چه زودتر درمان شه و دوستم با خیال راحت بتونه برای روز عروسیش آماده بشه...



پ ن: میدونم که نیاز به گفتن نیست، اما براش دعا کنید.

نظرات 1 + ارسال نظر
جوک خانه دوشنبه 25 اسفند 1393 ساعت 20:51 http://raouf7.blogsky.com

وبلاگت خیلی خوب بود به من هم سر بزن آدرس وبلاگم raouf7.blogsky.com نظر هم بدی خوش حال می شم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد