همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

۲۲۸.

از وقتی که یادمه با  هم درگیری داشتیم

از وقتی که یادمه بهش حسادت می کردم!

آره خب گفتنش خجالت نداره که! من به برادر بزرگم حسادت می کردم توی خیلی از زمینه ها و همین حسادت پیش زمینه تمام درگیری هایم با او بود. با او که قلبی مهربان اما پر غرور داشت 

به همه کارهایش حسادت می کردم و گله و شکایت پیش مامان می بردم

مامان چرا اون بره خرید کنه برای خونه من نرم??

چرا اون زودتر از من دوچرخه سواری یاد بگیره??

چرا وقتی شما میرید مسافرت و ما مجبوریم بمانیم اون میتونه تنها توی خونه بمونه اما من باید حتما به یکی از همسایه ها سپرده بشم??

چرا چرا چرا???

و تمام این چراها ختم میشد به اخم مامان که اون پسره و نوازش بابا که تو برای ما عزیزتری دوست نداریم تنها بمانی وقتی نیستیم یا تن کوچکت را مجبور کنیم برایمان خرید کند یا ....

اینجور بود که ازهمان اوایل کودکی او دردانه مامان بود و من نورچشمی بابا

همه این کودکی ها گذشت تا بزرگ شدیم

او خیلی زودتر از من در ۲۰سالگی ازدواج کرد اما ازدواجش هم لطمه ای به سگ و گربه بودنمان نزد و ما همچنان درگیر بودیم اما خیلی متمدن ترو بالغ تر!!

و حالا دیگر می دانستم تمام بدخلقی های برادر بزرگم از غرورش است و محبتی که به من دارد و نمیتواند ابراز کند. این شد که در کنار همه سگ و گربه بازی هایمان تنها مشاور و حامی بزرگم بعد از آن نامزدی اجباری که بابایی را از چشمم انداخت او بود. 

وقتی با صورتی گل انداخته می گفتم علی پسردایی ازم خواستگاری کرده نظرت چیه? و او محکم می گفت به هیچ وجه! بدون آن که دلیل بپرسم قبول می کردم ( بعدها فهمیدم چه بردی کرده ام! علی می دانست پسردایی در دام اعتیاد گرفتار است) یا وقتی اس ام اسهای پسرک شاعر را در گوشیم خواند و اخم کرد دعوا راه انداخت که اسم این جوانک را هم حق نداری ببری یا وقتی خانواده همسر سر مهریه چانه می زدند چنان که می خواهند ماشین بخرند و او قهر کرد و به اتاق رفت و در را به هم کوبید و گفت اگر یک بار دیگر چونه بزنند کل قضیه را به هم می زنم ته دلم غنج می رفت از داشتن چنین حامی و بزرگتری. 

اوج محبتش هم زمانی بود که برای زایمان دختر بزرگه رفته بودم و او برای دیدن خانواده همسرش به شهرستان رفته بود هیچ یادم نمیرود که علی مغرور ما چقدر ذوق نشان می داد برای آن که عکس دخترک را برایش ایمیل کنم تا زودتر ببیندش. 

از این دست داستانها زیاد دارم از برادر بزرگی که هیچوقت به فاصله کم بینمان (14ماه) نگاه نکرد و همیشه برایم بزرگ بود و بزرگتر

دیشب تولد ۳۱سالگی علی نازنین خانه مان بود

برادر مهربانم تولدت مبارک همیشه زنده باشی و سایه ات بر سر امیر و مبینای نازنینت!

۲۲۷.

یکی از بدترین شرایط که ممکنه برای یه مادر پیش بیاد اینه که بعد سه روز مریضی دو تا فرشته معصومش و وقتی میاد تا نفس راحتی بکشه ناغافل ببینه همون بیماری به جون خودش افتاده و ... 

حالم خیلی بده! مثل ویار اوایل بارداری حالت تهوع دارم جوری که حتی نمیتونم سراغ سینک ظرفشویی برم و ظرفهای کشک بادمجون دیشب رو بشورم انقدر که شامه م به بو حساس شده!

کاش سایه شوم این بیماری نحس هر چه زودتر از خونه مون بره من یکی که دیگه تحملم تمام شده



پانوشت: یواش یواش عادت می کنم به خوندن وبلاگ با تبلت. این چند روزه به خیلی از دوستان سر زدم و مثل قدیم حظ بردم از نوشته های جور واجور و رنگ و وارنگتون!


پانوشت۲: آویشن جان آدرس وبلاگت رو برام بزار دوست بامحبتم. 


پانوشت۳: یعنی واقعا نمیشه برای وبلاگ من نظر گذاشت آیا???

226.

عصر جمعه همگی بخیر و تعطیلات آخر هفته خوبی داشته باشید!

متاسفانه برای من که تعطیلات افتضاح بود چهارشنبه که همسر ماموریت بود با دخترا راهی کرج و خانه خواهرک شدیم و از اونجایی که مسیر یک ساعته با ترافیک آن روز برای ما ۴ساعت طول کشید و مامان کلی نخود و لوبیا خریده بود برای فریز کردن همانجا ماندگار شدیم و تا ساعت دو نیمه شب نخود پاک کردیم و وقتی برای خواب آماده می شدیم دختر بزرگم با دو سرفه هر چه در طول روز خورده بود را برگرداند و تازه از آنجا بیداری ما شروع شد و تا خود صبح بالای سر دخترک بیدار نشستیم و با چشمان خودم آب شدن صورتش را تماشا کردم و زجر کشیدم. 

پنجشنبه صبح هم ساعت ۷راهی تهران شدیم و بعد از برداشتن دفترچه بیمه  چون دخترک کوره آتش بود از تب راهی نزدیکترین درمانگاه شدیم. همان که حدس می زدم یه ویروس لعنتی افتاده بود به جان دخترم و آن جور عذابش می داد  

دیشب هم از همسری خواستم با دخترکوچیکه در اتاق خودمان بخوابد و من هم کنار دختر بزرگم باشم تا هم حواسم باشد این یکی تب نکند و هم آن یکی خیلی به این نزدیک نشود و دچار نشود!

اما امان از وقتی که گرفتاریها با هم هجوم می آورند روی سرت!

نیمه شب با صدای مضطرب همسر بیدار شدم که می گفت بیا دختر کوچیکه بالا آورده! 


البته خوشبختانه این بار دیگه فولاد آب دیده شده بودم و سریع با قطره ضدتهوع حال دخترک را خوب کردم و خوابیدیم  اما با ترس و لرز و استرس وحشتناک!

از صبح هم که بیدار شدم فقط ملحفه های تخت را شسته ام و تشکش را بخار زده ام و ضدعفونی کرده ام!






225.

فردا میهمانم خانه دوست عزیزی از همکلاسیهای دانشگاه. کلی ذوق دارم برای رفتن مثل بچه مدرسه ای ها وسایلم را آماده کرده ام کفش هایم را واکس زده ام دخترها  را زود خوابانده ام و نشسته ام روی صندلی ننویی و کتاب می خوانم و وبلاگ می نویسم. 

گفته بودم بدجور هوس آش رشته به سرم زده?? دیروز صبح که همسر از ماموریت آمد از راه نرسیده بچه ها را سپردم به مامان و راهی تره بار شدم سه کیلو سبزی آش خریدم و ده کیلو نخود فرنگی. در راه رفتن هم خیلی شیک و تمیز زنگ زدم و همه خانواده همسر را به صرف آش رشته دعوت کردم. و درست از همان لحظه بدو بدوی من آغاز شد سبزی ها را پاک کردم و تا وقتی در محلول ضدعفونی کننده مشغول خیس خوردن بودند نخودها را پاک کردیم بعد تا آب سبزی ها برود پیاز فراوون خرد کردم. بعد سبزی ها را به روش سنتی خرد کردم و همزمان که سبزی را به قابلمه عدس پخته اضافه می کردم خانه را برق انداختم و همزمان که کشک را برای جوشاندن آماده می کردم نخودهایم را بسته بندی کردم و باز همزمان با همین دوستم که فردا میهمانش هستم تماس گرفتم و تاکید کردم برای بردن سهم آشش بیاید چون بچه شیر میدهد و من در گروه وایبرمان جار زده بودم که مشغول پختن آش هستم شانس آوردم آن یکی دوستم که باردار است روز قبل آش خورده بود وگرنه کی میخواست تو اون وضعیت بدو بدو تا پاسداران آش ببرد?

میهمانها آمدند و با اضافه شدن خانم برادرم و برادرزاده هایم و خواهرک شدند ۲۰ نفر که ۸نفر آنها بچه زیر ۹سال بودند می توانید وضعیت خانه زیبایم را بعد از رفتن این قوم تصور کنید??? همینقدر بگم که از ساعت ۱۱ که آخرین گروه میهمانها رفتند تا یک جارو زدم تی کشیدم ظرف شستم گاز تمیز کردم و .... 



پانوشت کتاب نوشت: سه شنبه ها با موری را از دست ندهید فوق العاده است انرژی بخش و امیدوار کننده. از آن کتابهایی که باید در کتابخانه ات داشته باشی تا هر وقت از زندگی خسته و ناامید شدی یا افتادی روی دور ناشکری و غرغر چند صفحه از آن را بخوانی و قدر لحظه لحظه ات را بدانی. 



۲۲۴.

امشب نتایج کنکور ارشد روی سایت سازمان سنجش قرار می‌گیرد و من خوشحالم از این که علی رغم اصرار همه اطرافیانم در این آزمون شرکت نکردم چون با شناختی که از خودم دارم خوب می دانم که اگر آن روز آزمون داده بودم امشب چه حال نزاری داشتم پای کامپیوتری که دیگر ندارمش؛ مطمئنم که می نشستم پای سیستم، شماره داوطلبی را وارد می کردم، بر روی کلمه جستجو کلیک می کردم، چشمانم را می بستم و از خدای خودم توقع بیجای معجزه داشتم؛

 امشب اما گرچه کمی غمگینم به خاطر هدر رفتن زحمت دو سه ماهه ام، به خاطر آن یک ماه مانده به کنکور که همه چیز دست به دست هم داد که نشود آنچه می خواهم، اما خرسندم از این که اقلا امید واهی ندارم و به جای ماندن پشت ترافیک سایت سنجش نشسته ام در رختخوابم و با موسیقی زمینه تنفس فرشته های کوچک زندگیم که امشب در نبود پدرشان مرا میهمان اتاقشان کرده اند، وبلاگ می نویسم و با دوستان مجازیی که ندیدمشان و شاید هیچ گاه هم نبینمشان راز دل می گویم.

شب خوبی است، مگر نه??



پانوشت: خانه را چیده ام و لذتش را می برم دو سال دوری از تهران موجب شده حالا قدرش را بیشتر بدانم حتی اگر خانه ام بر اتوبان شلوغی باشد که هنوز بعد از چندین شب به صدای رفت و آمد ماشین ها و بوق های گاه و بیگاهشان عادت نکرده باشم و بیخواب شوم و بنشینم گوش بسپارم به صدایشان و سعی کنم از صدا مدل آنها را حدس بزنم گر چه استعدادم در این زمینه تنها منحصر است به درک تفاوت صدای موتورسیکلت از ماشین و نه بیشتر از آن.

223. اسباب کشی خر است!!

به احتمال بسیار این آخرین پستیه که از کرج برایتان می نویسم و به امید خدا جمعه صبح کامیون دم در خانه است و بعدازظهر دیگر من به معنای واقعی ساکن تهران خواهم شد.

خسته ام وحشتناک!!!

آنقدر که برای تایپ همین جمله ها هم مچ دستم جواب نمی دهد و درد دارد.

خوشحالم چون گرچه زندگی در کرج را دوست داشتم اما حواشیی که در این دو سال برایم پیش آمد -دیر آمدن های همسر، ماندگار شدن دو روز سه روز خانه مامانی که دیگر حوصله ندارد، غرولندهای هر هفته پدر همسر و مشکل آخری که کم و بیش در جریانش هستید- همه موجب فرار من از این شهر و بازگشت به شهر خودم تهران شد؛

و ناراحتم؛ چون این خانه اولین خانه ای بود که واقعا خانه خودمان بود و اولین خانه ای که من واقعا در آن احساس آرامش داشتم (هر چند همه غر می زدند که نور ندارد و پشت قواره و قدیمی ساز است و ...) اما برای من این خانه همانی بود که به معنای واقعی حکم مسکن یعنی محل آرامش را داشت خانه ای که با همسر دست به دست هم دادیم و کارگری کردیم برای سرامیک کف آن ، کلی حرص خوردیم برای صاف و صوف در آمدن کاغذ دیواری اتاق خوابش و ...

اما خب؛ همانطور که دنیا محل گذر است به هیچ مکانی از آن هم نمی شود دل بست؛

و شادیم از آن بابت است که این خانه را هنوز داریم و مجبور به فروش آن نشدیم؛ انشالله خانه تهرانمان بی دردسر ساخته شود و نخواهیم برای مخارج آن این یکی را از دست بدهیم؛

شکر می کنم خدای مهربانم را؛

این روزهای اسباب کشی دست در دست همسر بی آن که به هیچ کدام از اطرافیانمان زحمتی بدهیم خودمان دانه دانه وسایلمان را کارتن کردیم و انشالله در خانه جدید هم بی منت آنها را باز خواهیم کرد و زندگی جدیدمان را بی غم گذشته آغاز خواهیم کرد؛

تصمیم هایی برای زندگی جدیدم دارم که مهمترین آنها پیدا کردن یه کار مناسبه! کاری که مرا به زندگی اجتماعی برگرداند و اعتمادبنفس از دست رفته ام را باز پس دهد. کاش پیدا شود؛


برقرار باشید.

222.

یه تصمیمی گرفتم که انجامش وقت زیادی از من میگیره ولی انشالله سعی می کنم بعد از پایان کارهای اسباب کشی و مستقر شدن توی خونه جدید انجامش بدم و اون هم انتقال همه نوشته های دو تا وبلاگ قبلی یعنی وبلاگ دخترا که به 5سالگیش نزدیک میشم و وبلاگی که توی بلاگفا داشتم به اینجاست. فقط یه مشکلی دارم، کامنت ها رو هم آیا میشه منتقل کرد؟؟؟؟

و یه مشکل دیگه؛ اگر تو خونه جدید جایی برای میز کامپیوترم نداشته باشم مجبورم همه سیستم رو رد کنم بره و در اولین فرصت یه لپ تاب بخرم که البته این اولین فرصت معلوم نیست دقیقا کی از راه برسه؟!!



پانوشت: شماها کجایید؟؟؟

۲۲۱.

یه مشکل عجیب پیدا کردم با بلاگ اسکای. فایرفاکس صفحه اش رو باز نمی کنه و با اکسپلورر هم که وارد میشم چند دقیقه یه بار کلا صفحه بسته میشه و میره پی کارش. الان هم با تبلت وارد شدم فقط برای عرض ارادت و گزارش حال. 

این روزها مشغول بستن اثاثیه هستم و در این بین به آقای همسر بد و بیراه می گویم که چرا مرا وادار کرد به این اسباب کشی اجباری! گر چه او هم آینه ای گرفته در مقابل و ایضا همه بد و بیراهها را نثار خودم می کند و گناه این اسباب کشی را به گردن من می اندازد. 

خانه ام پر از کارتن خالی شده و وسایلی را بسته بندی می کنم که می دانم در آن یکی خانه جایی برای باز کردنشان ندارم و از حالا برایشان عزا گرفته ام. دخترها هم که مزید بر علت گرفتاری هایم شده اند دیروز با کلی مشقت ازشان خواسته ام چند اسباب بازی برای این روزهای باقی مانده بردارند تا من باقی را جمع کنم با کلی خون دل چند اسباب بازی برداشته اند و با باقی وسایل وداع کرده اند اما از دیروز تا به حال بیچاره ام کرده اند بس که بهانه این وسیله و آن وسیله را گرفته اند. بهانه وسایلی که سالی یک بار هم به سراغشان نمی رفتند اما حالا دلشان هوایی شده و گوش مرا از فریادهایشان کر کرده اند. 

دعا کنید کارهای بازسازی آن خانه زودتر تمام شود نخواهم چند روزی آواره خانه مامان باشم. شکر خدا مامان من جدیدا به هیچ عنوان حوصله ما را ندارد.

غر زدنهای من که تمامی ندارد اما تایپ با تبلت کار سختیه. 

220.

نوشتن بی اندازه سخت است وقتی چند روز ننوشته باشی!

وقتی فرصتی که برای وبلاگ در اختیار داری را گذاشته باشی برای چت با همکلاسی های ده سال پیش در محیط و.ا.ی.ب.ر   و و/ا/ت/س آپ؛

چند روز طولانی نبودم؛ قصه از این قرار است که هفته پیش یک مستاجر برای خانه مان پیدا شد و خانه را رهن کامل دادیم همسر اصرار داشت آپارتمان پدرش را از رهن دربیاوریم و آنجا ساکن شویم تا هم یک سالی آرامش داشته باشیم و هم آخر سال پولی که برای رهن داده ایم به عنوان بدهیمان به پدرش حساب کنیم و خانه را تخلیه کنیم تا برادر همسر راحت و بی دغدغه عروسیش را بگیرد و همسرش را به آن خانه بیاورد؛ اما خب با بچه بازی برادرش و قهر و اخم و تخمی که راه انداخت با خود گفتیم به بعضی آدما خوبی نیامده و نزدیک متروی باقری برای خودمان یک واحد کوچک رهن کردیم که اگر چه زیرزمین است اما چون تازه نوسازی شده است و از آن مهم تر روبه رویش یک مهد و پیش دبستانی است، برای رفتن به آن اشتیاق فراوانی دارم.  

تقریبا بیش ار نیمی از این هفته را درگیر پیدا کردن خانه و قرارداد بستن بودیم از دو روز پیش هم که برگشته ام خانه هر چه می کنم فایرفاکس صفحه بلاگ اسکای را باز نمی کند امروز با ناامیدی با اکسپلورر امتحان کردم که باز شد و بالاخره توانستم رخ بنمایانم. 

بعضی پست های وبلاگ حذف شده اند چون یکی از آشنایان آدرس را کشف کرد و چون با اینترنت گوشی نتوانستم مطالب را رمز دار کنم آنها را به پوشه چرکنویس منتقل کردم اصلا شاید هم بهتر باشد که همانجا بمانند بعضی خاطرات بازخوانی نشوند بهتر است؛  

خلاصه که همه چیز خوب است به جز کنسل شدن مسافرتا مشهدمان به خاطر تداخل با اسباب کشی و مصیبت های قبل و بعد آن. 

 

پانوشت: گلابتون بانو و هنای عزیز شیفته محبتتان شدم ممنون که سراغم را گرفتید و شرمنده ام که نگرانتان کردم. 

 

پانوشت2: فردا راهی نمایشگاه کتابم آیا کسی هست که بشود آنجا زیارتش کرد؟؟!

216.

بازی وبلاگی لحظه های خاطره انگیز زندگی رو توی وبلاگ آقای اسحاقی دیدم و از اون روز فکرم مشغوله برای پیدا کردن 5تا از ناب ترین لحظات زندگیم؛

این پست حاصل این چند روز مشغولیت فکره و درهم و برهم بودنش رو به بزرگی خودتون ببخشید!



تصویر1:

دو سال از دیپلمم گذشته بود؛ ماه آبان سال 83؛ اون روزها سردبیر یه نشریه داخلی بودم و اعصابم از بابت قبول نشدن در کنکور رشته روزنامه نگاری حتی در دانشگاه آزاد داغون بود و حسابی اعتماد بنفسم رو از دست داده بودم. اون روزها تازه فراگیر پیام نور راه اندازی شده بود. درست بعدازظهر همون روزی که من از صبح تا ظهر درگیر ثبت نام برای فراگیر رشته روانشناسی (یا شایدم یه رشته دیگه) بودم و حسابی دوندگی کرده بودم اتفاق افتاد.

بعدازظهر بود به خانه برگشته بودم و توی اتاقم خزیده بودم زیر پتو که زنگ در رو زدند. برادر کوچیکه که حسابی شوخ و شیطونه در رو باز کرد. مامان پرسید: کی بود؟ گفت: کارنامه سیاه دخترت رو آوردند. پتو رو تا روی سرم کشیدم که فکر کنه خوابیدم و سر به سرم نزاره. اومد بالای سرم و شروع کرد به خوندن: ف. پ   ؛ علوم ارتباطات گرایش روزنامه نگاری تهران مرکز مردود!

علوم ارتباطات گرایش روزنامه نگاری میبد قبول!!!

بعد با ذوق گفت دیوونه پاشو قبول شدی! از اونجایی که با شیطنت هاش چوپان دروغگوی خونه مون بود بهش گفتم دست از سرم بردار بزار بخوابم

ول کن نبود که! گفت: به خدا راست میگم پاشو ببین قبول شدی!!

با اکراه پتو رو از سرم برداشتم و کارنامه رو از دستش گرفتم اغراق نیست اگر بگم برق سه فاز از سرم پرید جیغم رفت هوا!! گریه می کردم زار می زدم، مامان نگاه کن قبول شدم پس چرا اینترنت لعنتی زده بود مردود شدم؟؟؟ با بابا تماس گرفتم و ضجه می زدم. بنده خدا حسابی ترسیده بود قطع کرد و گفت زنگ می زنم بهت. 5دقیقه نکشید که تماس گرفت. به وضوح می دیدم که صداش هم می خنده! گفت: با یکی از دوستام که کارمند دانشگاه ازاده تماس گرفتم گفت دو سال دیگه هم که غیبت کنی پول شهریه ثابت رو بدی می تونی برگردی دانشگاه!

اون روز رو کامل روی ابرا سیر کردم باورم نمیشد و البته تا ثبت نامم تکمیل نشد هم به طور قطعی باور نکردم اما اون روز شد یکی از فراموش نشدنی ترین روزهای عمرم!


تصویر2:

دو روز ازعقدمون گذشته همسر کل این دو روز رو ماموریت بوده شب خونه پدر همسر دعوتیم. اونجا هم انگار منو نمی بینه میره و میاد و از مهمونها پذیرایی می کنه یواش یواش دارم شک می کنم که این مرد هیچ احساسی نداره آیا؟ انقدر هم سربه زیره که نمیتونم چشماش رو ببینم شاید یه کوچولو احساس ببینم توی چشماش.

بعد شام با کلی خجالت از پدرم اجازه میگیره که بریم پارک سر کوچه با هم گپ بزنیم. بابا شاخ درآورده از این همه حجب و حیا.

میریم پارک نیم ساعتی راه می ریم و حرف می زنیم از همه چی از همه جا؛ خسته میشیم و روی یه نیمکت می شینیم. توی هوای خنک مهرماه دونه های عرق روی پیشونیش متعجبم می کنه. کلی معذرت خواهی می کنه و میگه: اجازه هست دستت رو بگیرم؟ دستم رو می گیره. نفسش حبس شده؛ نفسم؟؟؟  نمی دونم شاید عجیب باشه اما همین تصویر ساده که برای خیلی ها عادیه یکی از به یادموندنی ترین لحظه های زندگی منه!


تصویر3:

روزهای پرهیاهوی اسفند 86. پدر و مادر همسر برای سفر به کربلا آماده میشن و پدر همسر در این راستا حسابی دل من رو می سوزونه به همسر میگم ما هم بریم میگه پول ندارم الان هم برای عید همه کاروانها پر شدند.

سر کلاس دانشگاه نشستم همسر تماس پشت تماس. از کلاس میام بیرون و زنگ میزنم بهش. میگه: شناسنامه هامون کجاست؟ می پرسم چرا؟ میگه: آماده شو سوم فروردین راهی کربلاییم. شوک عجیبیه حس خاصی دارم تقریبا مثل وقتی راهی سفر مشهد میشم. خیلی فرق نمی کنه.

سه روز اول نجف هم دقیقا برام حال و هوای حرم امام رضا رو داره.

6فروردین 87 راهی کربلا میشیم. به هتل میریم و ساکها رو میزاریم غسل زیارت می کنیم و راهی بین الحرمین میشیم. چشمم به گنبد حضرت عباس میوفته یه چیزی انگار توی دلم تکون میخوره. باورم نمیشه اینجا هم فرقی با جاهای دیگه داشته باشه. از حرم حضرت عباس وارد بین الحرمین میشیم. یه نفس عمیق می کشم با بازدمم اشک از چشمم بیرون می زنه. چه بوی خوبی داره این هوا انگار سبک تر از هوای بیرونه. همسر هم حالش بهتر از من نیست میگه: اینجا یه تیکه از بهشته فرشته ها تو آسمون بین الحرمین پرواز می کنند. پاهام می لرزه توان راه رفتن ندارم اما انگار هر قدم سبک و سبک تر میشم انقدر که احساس می کنم به پرواز در اومدم و پرواز می کنم روی زمینی که میگن یه تیکه از بهشته.


تصویر 4:

6فروردین 88. سه روزه توی بیمارستان بستری هستم درد می کشم اما دکترا میگن وقتش نیست. صبح ساعت 6صبح از بخش زنان راهی بخش زایمان میشم انقدر هم سرخود و از زور درد از روی لج این کار رو انجام میدم که به پرستار مهلت نمیدم برام ویلچر بیاره به اتاق زایمان می رسم و با گریه ماوقع رو برای پزشک متخصص شرح می دم.

یک ساعت بعد، بعد از تحمل وحشتناک ترین دردی که یه انسان میتونه تحمل کنه دخترک رو توی دستهای دکتر می بینم دیگه دردی نیست یا شایدم فراموشش می کنم مدام قربون صدقه اش میرم به دکتر میگم بزارش تو بغلم. این کار رو انجام میده.

و درست در همین لحظه یک آن زمان از حرکت می ایسته نفسم تو سینه حبس میشه تمام وجودم غرق لذت میشه یه لذت ماورایی یه شوق غیرقابل توصیف حسی که هنوز هم یادآوریش مرهم لحظات غم و ناراحتیمه.


تصویر5:

لحظه  تولد دختر کوچیکه. تجربه دوباره همه حسهایی که برای تولد دختر بزرگه تو وجودم دویده بود. بی کم و کاست!




پانوشت: خوبم! این روزها سرم گرمه با تدارک یه مهمونی بزرگ برای جشن تولد دخترا و همین سرگرم بودن همه فکر و غصه رو از دلم بیرون کرده شکر خدا.