همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

عواقب برچسب زدن

جلسه اول ترم چهارم زبانه و من مغرور از نمره کاملی که دخترک در سه ترم گذشته کسب کرده مدام صبا رو با صفت دختر باهوشم صدا می کنم.

چند هفته بعد با زیادتر شدن درسهاش و سخت تر شدن اونها هر چی ازش خواهش می کنم کتابت رو بیار با هم تمرین کنیم میگه:

من باهوشم نیازی به تمرین کردن ندارم!!!!



تقریبا از بعد از دو سالگی محیا بیشتر کارهاش مخصوصا پوشیدن و درآوردن لباسهاش رو خودش انجام میده. یکی دو هفته پیش میهمان بودیم و وقت خداحافظی چون برای بیرون آمدن عجله داشتیم بهش گفتم: محیا بزار من برات بپوشم! و وقتی با مخالفتش رو به رو شدم گفتم: آخه شما کوچولویی من زودتر می پوشم برات! و فقط همین یک بار باعث شد تا از اون به بعد هر بار که از دستشویی میاد با لباسهاش بیاد طرفم و بگه تو بپوش! و وقتی با مخالفت من رو به رو بشه گردن کج کنه و پشت چشم نازک و بگه:

تو بپوش آخه من کوشولوام!!!

177.

رکود و تنبلی که توی درس خوندن داشتم به وبلاگ هم سرایت کرده.
هستم خوبم هنوز مشغولم اما بعد از نتایج آزمونهای آزمایشی کمی ناامید شدم.






برمی گردم!



176.هذا من فضل ربی!

اگر در خانه از این دستگاهها داشتم که واژه های خاصی را در طول روز شمارش می کرد قطعا نتیجه حاصله برای کلمه مامان چیزی حدود 1000بار در روز می شد.
یعنی 1000بار در روز کلمه مامان از دهان دخترهای من خارج می شود.
تعجب نکنید که چطور من با این حجم خطاب شدن که حتما پی آن امر و دستوری هم نهفته است هنوز زنده ام. قضیه این است که از این هزار بار چیزی حدود 900مرتبه اش مخاطب کلمه مامان من نیستم و جای مرا یکی از دخترها می گیرد.
به این طریق که خاله بازی می کنند و در این خاله بازی به نوبت یکی شان مامان می شود و آن دیگری یا بچه می شود و یا اگر عروسکی به جای بچه برگزیده باشند شوعر می شود. (به جان خودم دختر بزرگه امروز هزار بار دختر کوچیکه را شوعر خطاب کرد. تازه ابتدای همه این جملاتی که دختر کوچیکه را شوعر خطاب می کرد ادای مرا  درمی آورد و یک "عزیز" هم می بست تنگش)
و این کار هر روز دخترهاست!
حالا اگر فکر کرده اید من به این قضیه عادت کرده ام کاملا در اشتباهید!
از آن 900مرتبه ای که دخترها در بازی همدیگر را مامان خطاب می کنند 800مرتبه اش را من برمی گردم و می گویم: بله! و عین 800مرتبه را هم یکی از دخترها پاسخ می دهد با تو که نیستم با آجیم!!!
آنقدر که امروز دختر بزرگه برگشت گفت: یعنی مامان نمی فهمی ما داریم بازی می کنیم با تو نیستیم؟!!!


پانوشت: الهی هزاران بار شکر!



175.

این که میگن کرج شهر هفتاد و دو ملته یا این که معروف شده به ایران کوچک رو وقتی خوب می فهمی که با مادرای بقیه بچه ها پشت در کلاس ده نفری زبان ایستادی و از این ده نفر دو نفر ترکی صحبت می کنند یک نفر ته لهجه کردی داره، یک نفر خودش رو اهل دزفول معرفی می کنه یکی رشتی و اون یکی مازنی. بعد تو با یه جشنواره لهجه ها طرفی که تو هیچ جای دیگه نمی تونی اینجور تنگاتنگ و نزدیک باهاشون ارتباط برقرار کنی ؛



174.


این روزها همه خوشحالن یا حداقل همه میخواهند که خوشحال باشند.

خب بده که خوشحال نباشن وقتی بقیه خوشحالند!

خوشحالی اینجوری سرایت می کنه دیگه! می بینی همه از قهرمانی فوتبال ساحلی خوشحالند احساس کمبود می کنی اگر خوشحال نباشی؛ می بینی همه از موفقیت تیم ملی والیبالمون خوشحالند خب زشت نیست اگر خوشحال نباشی؟ از اون مسری تر خوشحالی از کار دیپ ل مات های ایرانیه. توا فق در ژ ن و!

یعنی من الان یه احساس کمبود خیلی بدی دارم چون خیلی باید تلاش کنم تا از این بابت احساس شادی داشته باشم (خواهشا و التماسا از همین جا جبهه گیری منفی نداشته باشید)

من خوشحال نیستم. نگرانیی که از این بابت در من وجود داره اجازه نمی ده حس خوشحالی جایی توی قلبم باز کنه و خودی نشون بده.

بعد چند سال کار رسانه الان فقط احساس می کنم دارم دروغ می شنوم از هر دو طرف توافق. خب اونوریا یه چیز میگن و اینوریا یه چیز دیگه

ترجمه اینوریا از متن توافق یه چیزه و برداشت اونوریا یه چیز دیگه.

شاید برد-برد -واژه ای که بیشتر من رو یاد پرزنت های شرکت گلد کوئست می ندازه- که میگن یعنی همین!

یعنی همدیگه رو گول بزنیم.

یعنی هر دو طرف لبخند کل صورتشون رو بپوشونه.

یعنی هم اینور ترجمه دلخواهی از توافق داشته باشند و هم اونور برداشت خوبی

(این خوشبینانه ترین حالتشه. یعنی اصلا نمی تونم فکر کنم به این که حرف های جا ن ک ری و او با ما حقیقت داشته باشه اونوقت جواب آرمیتا و بقیه فرزندان ش ه ید  رو کی میخواد بده؟؟)

خلاصه که باید خوشحال باشم حداقل از این که پول خودمون رو ازشون پس می گیریم  این که اونایی که تا حالا ازمون نفت می خریدند باز هم اجازه دارند بخرن و تحر  یم جدیدی در راه نیست و وضعمون از این که هست بدتر نخواهد شد.

سعی می کنم خوشحال باشم چون فکر می کنم اکثریت مردم کشورم خوشحالند و این چیزیه که خیلی وقت بود پیش نیامده بود و این خودش جای خوشحالی داره وقتی می بینی رو صورت مردمی که صورتشون از سوز سرما سرده سرده یه لبخند گرم نشسته.

سعی می کنم اصلا و ابدا به حرف های دولتمردای اون ور توافق توجه نکنم و فقط لبخندهای پر و پیمون و صورت گشاده وز یر خا ر جه خودمون رو ببینم بلکه این خوشحالیه به دل من هم سرایت کنه.

و البته امیدوارم واقعا این شادیه همونطور که گفتم تو کل جامعه مون سرایت کنه و همه رو شاد کنه حتی اونی که این روزها وسعش نمی رسه یه لباس گرم برای بچه اش بخره.


پانوشت:

من که تو خونم مهپاره ندارم کاش خبر خودمون هم حرفهای اونوریا رو پخش نمی کرد اونوقت می تونستم راحت احساس شادی داشته باشم. بدون این که به این فکر کنم که کدوم طرف ماجرا داره دروغ میگه.

پانوشت2:

تمام این پست را میتونید بزارید به حساب این که یکی داره با خودش بلند بلند فکر می کنه و سعی می کنه به نتیجه ای هم برسه.



173.


هر پاییز و با شروع سرما بافتنی بافتن برای من یک کار مشتبه بود که باید انجام میشد. شبهای بلند پاییز و زمستان بدون بافتنی احساس کمبود می کردم فرقی هم نمی کرد برای که می بافتم گرچه اولین ها همیشه سهم همسر بود اولین کلاه، اولین شال گردن، اولین ژیله که همه و همه دانه به دانه اش با ذکر صلوات عجین بود برای همسر بود. می بافتم و لذتش را می بردم.

سال بعدش موقع بافتنی برای سلامتی دخترکی که در شکم داشتم صلوات می فرستادم و ذکر می گفتم و برایش می بافتم از شال و کلاه گرفته تا دامن و سوئیشرت.

سال بعدترش و بعدترش هم که دخترها دوتا شدند و بافتنی های من فقط بچه گانه بود و دخترانه.

سال گذشته اما کمی به خودم فکر کردم و یک سارافون زیبا برای خودم بافتم و بعد هم به سفارش برادربزرگه دو ژیله ستِ هم برای او و دردانه پسرش و در نهایت هم که کار به گل کردن حسادت همسری رسید یک سوئیشرت درست و درمان که عکسش را قبلا گذاشتم برای او.

امسال از آغازین روز پاییز فقط و فقط نگاه پر حسرتم به سبد چوبی کامواها و میل هایم بود و ناراحت از این که به جبر امسال را باید با کلاه و شال آماده برای دخترها سر کنم و فقط و فقط اگر ذره وقتی بعد از کارهای خانه برایم ماند شیرجه بزنم روی کتابها و غرق شوم در محتوایشان که الحق از نظرم دلچسب می باشند.

پنجشنبه که با سوز و سرمای زمستانی پاییز مواجه شدم و مجبور شدم دخترک را با کاپشن صورتی و کلاه توسی به کلاس زبان ببرم کلی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا زودتر از این به فکر خرید شال و کلاه نیفتاده ام و این شد که با همسر راهی نزدیکترین بازار شدیم که دیدیم ای دل غافل قیمت ها وحشتناک!!! یعنی اگر بخواهم برای هر کدام از دخترها هم شال و کلاه بخرم و هم دستکش کم کم باید 60هزارتومان ناقابل هزینه کنم (که البته این قیمت در تهران از 100هزارتومان هم بالا می زند و 60تومان قیمت دستفروش های کرج است). من هم که اسکروچ... اصلا هم اهل پول زور دادن نیستم. این شد که با خودم گفتم چه کاریه امسال هم می بافم شال که دارند کلاه هم که یه نصفه روز بیشتر وقت نمی گیره.

پس دست به میل شدم و کلاه دختربزرگه الان آماده و جلوی چشمامه تا یه روز دیگه که بشینم و برای کوچیکه هم یکی ببافم البته اگر اجازه بدهد به چند روز برسد چون از حالا ذکر "پس برای من کی می بافی؟؟" رو شروع کرده.

اینا رو گفتم که بگم دارم می خونمتون اما یواش یواش. چون تا همین الان گیر میل و کاموا بودم.


پانوشت: آزمون سوم رو بدجوری گند زدم. الان یک کمی دپرسم اما هنوز ناامید نشدم. همچنان نیازمند دعاهایتان هستم.

172.


این روزها که خلاصه نویسی ها و جی برگ های 50درصد اول منابعم رو برای آزمون جمعه مرور می کنم گاهی همان نوشته ها مرا می کشاند به سال اول دبیرستانم. (حوصله ندارم حساب کنم چند سال پیش میشه از طرفی هم هول دارم از حساب کردنش از دیدن عدد بزرگی که باید ناباورانه بهش نگاه کنم که یعنی انقدر؟؟)

حالا این که فیش نویسی ها و خلاصه نویسی های درسی من برای کنکور ارشد چه ربطی به سال اول دبیرستان دارد را می گویم.

آن روزها معلم هنری داشتیم به نام خانم کاشانی؛ از آن معلم هایی که آرامش از چهره شان می بارد از آن ها که دل هیچ شاگردی را نمی شکنند و با همه خوب رفتار می کنند. خانم کاشانی گاهی بعد از خط زدن سرمشق های خط تحریری که به ما می داد نکاتی هم درباره روانشناسی خطمان گوشه دفتر می نوشت.

آنچه که در ذهنم مانده این است که یک بار پس از مدتها انتظار دفترم را که باز کردم خط زیبایش را گوشه دفترم دیدم که نوشته بود:

دخترم زیبا!

با چشمانی زیبا!

با خطی زیبا!

اما دلی پر از اضطراب!!!

آن روزها یادم نمی آید اضطراب خاصی در زندگی می داشتم (یا شاید هم داشته می بودم!) اما این روزها...

جی برگ ها و خلاصه نویسی هایم این روزها پر از اضطراب هستند اضطراب مریضی بچه، ناهاری که فکری برایش نکردم، خانه ای که تمیز و مرتب نشده و آشفتگی اش بیش از همه خودم را آزار می دهد و اضطراب و خواب آلودگی درس خواندن در نیمه های شب وقتی همه خوابند و شاید یکی از دخترها هم کمی تب داشته باشد....

خانم کاشانی یادت بخیر

این روزها برای تشخیص اضطراب در دست خطم نیازی به دانستن روانشناسی خط نیست لرزش حروف و کلمات درهم و خطوط نازک و کمرنگ همه نشانه های بارز اضطراب و به راحتی قابل فهم هستند. کاش کسی پیدا شود و راه درمان این اضطراب را به من یاد بدهد به آن بیشتر نیاز دارم...


پانوشت:

اولین و آخرین باری که پستی را تقدیم کردم این پست بود. بعدها شنیدم کسی که آن پست را تقدیمش کرده بودم یعنی معلم کلاس اولم به رحمت خدا رفته اند. برایشان آرزوی آرامش و آمرزش دارم.

این پست هم قطعا باید به خانم کاشانی معلم هنر دبیرستان فدک تقدیم شود با آرزوی عمر پربار و سرشار از همان آرامشی که همیشه به ما منتقل می کردند. همیشه شاد باشید.




هر بار قبل از آزمون آزمایشی برای روز بعد از اون کلی برنامه دارم. یه بار میگم جمعه که بگذره یه روز کامل میزارم برا یه خونه تکونی اساسی....

یا این بار که آزمون دادم یه روز کامل میزارم برای کارهای جانبی خیلی وقته کیک نپختم باید ترشی و مربا هم درست کنم تا فصلش نگذشته....

یا....

این بار اما وعده ام یه چیز خاصه....

این بار به خودم وعده دادم جمعه که کنکورم رو دادم شنبه اگر خونه بودم (به ماموریت همسر بستگی داره) اگر هم نه یکشنبه که حتما خونه هستم یه روز کامل میزارم فقط و فقط برای وبلاگ خوندن...

خیلی دلم برای نوشته هاتون تنگه....

شنبه یکشنبه مهمون نمیخواید؟؟؟ میام خونه هاتون :))))

171.


دلم عجیب شور می زد امروز!

همسر رو راهی کردم اما هر چه کردم خواب به چشمم نیامد که هیچ. تمام سرم هم پر شده بود از افکار ناجوری که هیچ جوره نمی تونستم ازشون رها بشم.

الان بهترم بعد خوندن هزارباره آیه الکرسی نشستم اینجا پای پی سی و خودم رو با وبلاگ خوندن مشغول کردم و حالم بهتر شد اما حس خیلی بدی داشتم تا به حال تجربه نکرده بودمش امیدوارم دیگه هم تجربه اش نکنم.

موندم اونایی که همیشه با دلشوره زندگی می کنند چه جوری زنده اند؟ یه نمونه اش عمه خودم همه عمرش دلشوره داشته از دلشوره برای نزدیکترین شخص زندگیش تا دلشوره برای یه همسایه بیگانه. این که تا الان زنده است عجیبه! چون من اگر یکی دو بار دیگه این حس رو تجربه کنم قطعا یا دیوانه میشم و یا از دست می رم!!



پانوشت:

زهرای عزیز من برنامه ام رو جوری تنظیم کردم که ساعتهایی که بچه ها خوابند حالا گاهی صبح زود گاهی بعد از نیمه شب درس می خونم و ساعاتی که بچه ها بیدارن به کارهای خونه ام می رسم. اینجوری روزی بین 5-7ساعت رو پر می کنم. 

پانوشت2:

عزدارایهاتون قبول دوستای خوبم.

170.


تا تجربه اش نکرده بودم می گفتم کربلا چیه؟ یعنی چی که بریم زیارت. می خوای سفر زیارتی بری برو مکه تازه اونم اگه مستطیع بودی واجب وگرنه الکی پولت رو نباید بریزی تو جیب و ه ا ب ی جماعت.

اما فقط یک بار رفتن و تجربه اش بهم می گه بین الحرمین تکه ای از بهشته که خدا به ما زمینی ها هدیه داده برای این که هر وقت خواستیم ببینیم حال و هوای بهشت چه جوریه بریم اونجا و دو تا نفس عمیق و ....

ریه هات پر میشه از بوی بهشت؛ با جون و دل باورت میشه وقتی میگن ملائکه تو آسمون بین الحرمین پر می زنند از این گنبد به اون گنبد؛ انقدر که سرت رو میگیری بالا بلکه با چشم زمینی ات بتونی فرشته های آسمونی رو ببینی اما تو فقط یه زمینی هستی که فرصت پیدا کردی یه تیکه از بهشت رو تجربه کنی. همین!


دل نوشت:

دلم پر می کشه برا یه نفس عمیق از هواش.