همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

150.


1. مهمونی سه شنبه شب با وجود خستگی من به خوبی و خوشی برگزار شد. خستگی البته نه به خاطر مهمونی دادن که یکی از روزمره های زندگیمه. بیشتر به این دلیل که زهرا از من خواسته بود برنج نپزم و اول فکر کردن به این که چی بپزم برای منی که عادت دارم برای مهمونی ها برنج و خورش بزارم از نظر روحی خسته ام کرد و بعد هم غذاهای نونی همه پسند معمولا همه شون غذاهای سرخ کردنی هستند که خب پختن اونها زحمت زیادی می طلبه و وقت زیادی می گیره و این باعث خستگی جسمی فراتر از تصور من شده بود.

2. جشن اختتامیه بسیار خوش گذشت و حیف و صد حیف که تنها بودم و از شما دوستان کسی در کنارم نبود.

3. کل آخر هفته ام در کنار خانواده عزیزم با بردن فرزندان زهرا و حسین عزیز به پارک ارم و باغ پرندگان و دریاچه خلیج فارس گذشته و همین امر خستگی عجیبی در تنم باقی گذاشته و از همین امروز که اول هفته است و چشم باز کردم آخر هفته ام آرزوست. آخر هفته ای آرام که بنشینی در خانه بی هیچ برنامه ای!



149.


در همین ساعت و همین لحظه من اون میزبانی هستم که درست چند دقیقه قبل از رسیدن میهمان ها شارژش تموم شده و داره ارور خاموشی میده!


پانوشت:

چون شاید دیگه نشه بنویسم الان میگم؛ من فردا راهی اختتامیه جشنواره مجازی کتابخوانی هستم که بنرش گوشه وبلاگمه. از دوستان کسی اونجا هست هم رو ببینیم؟؟؟



148.


13-14 ساله بودم که ازدواج کردند؛ دخترخاله و پسرخاله من با خواهر و برادری از اقوام دور؛ آنجاها می گویند: بده بستون!

روز عروسی می خواستند 4نفری عقب لندکروز بابایی خودشان را جا کنند که نشد؛ این وسط پسرخاله مغبون شد و جلو نشست و دو تا عروسها به اضافه داماد خاله عقب نشستند، راننده هم بابایی بود؛  ما بچه ها هم ریختیم ته ته لندکروز؛ شاید شیرین ترین عروسیی که به عمرم رفته ام؛ عروسی با دو جفت عروس و داماد؛

اول اولش پسرخاله خاطرخواه کس دیگری بود قرار بود صبر کند تا خواهرش که آن موقع شیرینی خورده پسرعمویش بود سر و سامان بگیرد و بعد او پا پیش بگذارد اما کاشف به عمل آمد که پسرعمو اعتیاد دارد و قضیه دخترخاله با او منتفی شد؛

منتفی شدن این یکی ازدواج قضیه خاطرخواهی پسرخاله را هم منتفی کرد برادر بزرگتر بود و باید برای خواهرش فداکاری می کرد؛ آخر آمدن اسم پسرعمو روی دخترخاله و به هم خوردن قضیه در آن شهرستان کوچک بدنامی به حساب میامد و مهر این بدنامی شاید باعث ماندن دخترخاله برای همیشه در خانه پدرش می شد و ماندن دخترخاله مساوی بود با سرنوشت نامعلوم دو خواهر کوچک ترش!

پس پسرخاله به خواست پدر و مادرش تن داد و با "زهرا" ازدواج کرد تا "محمد" هم با دخترخاله ازدواج کند درست مثل یک معامله!

در این معامله اما حسین سود کرد؛ فضایل و کمالات زهرا بسیار بسیار بیشتر از دختری بود که حسین قصد ازدواج با او را داشت؛ زهرا گویا انتخاب شده بود تا در چند سال باقیمانده از عمر حسین او را خدایی کند و این را از تغییر رفتار حسین بعد از ازدواج به خوبی می شد فهمید؛

نمازهایش به وقت و تعقیباتش بجا و چشمانش سر به زیر و ...

ازدواج خوبی بود زندگی هایشان خوب پیش می رفت؛ تا آن صبح نحس فرارسید؛ همان صبحی که حسین بر خلاف همیشه که بی صدا خانه را ترک می کرد علیرضایش، محمدصالحش و زهرایش را از خواب بیدار کرد و بوسید و راهی شد برای کسب لقمه حلال و آن تریلی هیجده چرخی که در نقش قاصد مرگ بی هوا از فرعی پیچید و ...

از حسین و ماشینش چیزی باقی نماند و خانواده ای... نه! خاندانی... نه! شاید هم شهری داغدار شدند! این را اغراق نمی کنم حقیقتی است که از بند آمدن راه در آن شهر کوچک در روز تشییع جنازه پیدا بود.


بعد از حسین از همان روز اول زهرا مواظب بود کسی دست ترحم بر سر بچه هایش نکشد و از همان روز اول روی پای خودش ایستاد و از رانندگی آزانس بگیر تا خیاطی و آرایشگری و مغازه داری هر جور که بود نگذاشت آب توی دل پسرهایش تکان بخورد. و حالا پسرهایش شاخ شمشادی شده اند برای خودشان که در مهربانی و پاکی و خوبی از پدرشان چیزی کم ندارند و زبانزدند.


همه اینها را گفتم که بگویم فردا زهرا و پسرهایش میهمان خانه ام هستند و من از حالا برای دیدنشان پر می کشم.

که بگویم زهرا فقط برای من همسر پسرخاله نبود آن روزها زهرا مشاور امینی بود که مرا از بحران نوجوانی نجات داد و با شخصیت واقعی خودم آشنایم کرد.

که بگویم خاطره مرگ پسرخاله هر چند تلخ اما بودن در کنار فرزندانش که ظاهرا و باطنا کپی پدرشان هستند برای من شیرین تر از عسل است و یادآور همه خاطرات دوران کودکی و نوجوانی.



146.


به خاطر سرفه های حساسیتیم برای بار چندم به پزشک گوش و حلق و بینی مراجعه کردم. دکتر بعد از کلی بالا پایین کردن بیرون و اندرون بینیم میگه: کی بینیتون رو عمل کردین؟؟؟

به سختی جلوی خنده ام رو می گیرم و میگم هیچوقت!!

از مطب که میام بیرون با اعتماد به نفس چسبیده به سقف تو آینه آسانسور و همه شیشه های تیره کلینیک به بینیم خیره میشم و با خودم میگم بینی عملی از بیرون مشخصه ببین چه بینی دارم من که دکتر متخصص هم بهش میگه عملی!

حتی همین رو اس ام اس می کنم برای همسر و کلی به خاطر داشتن همسر به این زیبایی سرش منت می گذارم.

تنها چیزی که تو آینه آسانسور اذیتم میکنه جوش های چرکی روی پوست صورتمه. دیگه وقتی انقدر من زیبام (یعنی یه تعریف از من یه همچین نتایجی به دنبال داره) نباید پوستم اینجوری باشه. پس به بخش پوست کلینیک مراجعه می کنم و از یه خانوم که منتظر پذیرشه و اتفاقا پوست روشن و صافی هم داره می پرسم دکترش خوبه؟ اونم میگه عالیه! پس منم دو ساعتی توی نوبت می شینم و دو دقیقه ای میرم توی مطب و با یه نسخه برمی گردم.

پولی که بعد از این دو ویزیت برام مونده 40تومنه با خودم میگم خب داروهام رو بگیرم یه دفعه برم خونه!!! (این روزها که کمی بیشتر از خونه بیرون میام و دستم بعد 5سال افتاده تو دخل و خرج شدم مثل اصحاب کهف! یعنی واقعا اونموقع فکر می کردم هنوز 40تومن کلی پوله!!)

داروخانه چی اولین نسخه که نسخه گوش و حلق و بینیه رو می پیچه و فیشش رو میده دستم میگم خب 5150تومن که چیزی نیست. می شینم تا نسخه بعدی رو هم بپیچه. همینطور هم زل زدم به فیش که یهو چشمم به یه صفر میوفته که دفعه قبل ندیدم. کلی فیش رو زیر و رو می کنم تازه باورم میشه که بعلللله این 51500تومنه. می خوام از راهی که اومدم برگردم اما نمیشه و صدام می کنن نسخه بعدی هم 58700 تومنه. باز کمی زل می زنم به فیش. حتی کیف پولم همراهم نیست که بگم همسر برام پول کارت به کارت کنه.

مثل همیشه اول باید با بابا تماس بگیرم که خوشبختانه همون نزدیکیهاست و از راه می رسه و مشکل رو حل می کنه.

ولی من اون وسط اونقدر خجالت کشیدم که اعتماد به نفس بالا چسبیده به سقفم با سر خورده به کف زمین و من یادم می مونه دیگه با تعریف یه دکتر که انقدر تبحر داره تو تخصصش که فرق بینی عملی و غیر عملی رو نمی فهمه جوگیر نشم و به چهار تا جوش روی صورتم که سالهاست همیشه هستند و طبق قانون بقا از بین نمی رن و فقط از یک طرف صورتم به طرف دیگه منتقل میشن گیر ندم.


پانوشت:

درست از همون روزی که رفتم دکتر بدون مصرف داروها سرفه ها قطع شد. یعنی نه تنها خودم که بیماریهام هم بی جنبه ان. اگه می دونستم اینجوریه انقدر بی خوابی نمی کشیدم و زودتر به دکتر مراجعه می کردم.

پانوشت2:

جوشها غیر از دو تایشان که به شدت سمجند از بین رفتند.


پانوشت نتیجه نوشت:

دکتر چیز خوبیه درس خونده یه چیزایی بلده و حتی می تونه گاهی قانون بقا رو به قانون فنا تبدیل کنه!

147.


بعضیها کلن دوست دارند از هر موضوعی برای خودشون یه داستانی بسازند حتی اگر اون موضوع یه موضوع قشنگ باشه که تازه داره تو جامعه ما جا میوفته و رواج پیدا می کنه مثل "روز دختر"!!

یعنی چی که نه بگیم به روز دختر؟؟

یعنی چی که روز دختر رواج مردسالاریه؟؟؟

آخه این یعنی چی؟؟؟


"روز تحمیل اندیشه های مردسالارانه بر تمام زنان و دختران سرزمینم تسلیت..

فریب این روزهای کذب که تنها برای مشروع دانستن استبداد بیشتر بر زنان و دختران است را نخوریم...

روز دختر؟ روز پرده ی بکا*رت مبارک؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!


آخه که چی مثلا؟؟ شماها خیلی دانایید؟؟؟ شما خیلی می فهمید؟؟ شما به مقاصد پشت پرده نامگذاری این روز پی بردید؟؟

یعنی الان اگر من خونه ام رو برای این روز آماده می کنم اگه تاکید دارم که همسر که میاد خونه حتی شده یه شاخه گل برا دخترا دستش باشه و دست خالی نباشه اگر کیک می پزم و از صبحش جور دیگه ای به دخترام عشق رو هدیه می دم یعنی چون دخترام باکره هستند این کار رو می کنم؟؟؟

یه بنده خدایی رو می شناختم تو سه چهارسالگی از یه جایی افتاد و بکا*رتش از بین رفت؛ یعنی اگر اون موقع هم روز دختر وجود داشت پدر و مادرش نباید به اون تبریک می گفتند چون با*کره نبود؟؟؟

واقعا که بعضی ها تو سیاه نمایی دست همه شبکه های ما*هواره ای فارسی زبان رو از پشت بستند. اونهایی هم که تایید می کنند و مطلبشون رو بی تحقیق فقط برای این که نشون بدن وجود دارند شیر می کنن درست مثل همون بیننده های بعضی شبکه های معلوم الحال هستند که حتی به امید پیروزی بر دشمن خیالی حاضرند پولشون رو هم به اون شبکه های پولکی بذل و بخشش کنند.

دختر بودن فقط به معنای با*کره بودن نیست این یه معنای لفظیشه.

دقیق که بشیم کمی که به فکر نداشته مون فشار بیاریم می بینیم که دختر بودن یک نقشه!

با*کره باشی یا نباشی دختر پدرتی!

رابطه جن*سی رو تجربه کرده باشی یا نباشی دختر مادرتی!

اینها چیزهای سختی نیست که غیرقابل هضم باشه!

من دیدم تو این روز پدرهایی که به دختر ازدواج کرده شون هم تبریک میگن چون دخترشون همیشه برای اونها دخترشون و دختر هم فرشته ایه که تو هر خونه ای باشه چراغ محبت همیشه توی اونه خونه روشنه.

144.


این روزها به شدت گرفتارم. مشغله های زندگی و مشغله های فکری امانم را بریده اند.

از کارهای روتین و روزمره زندگی که همیشه بوده اند  بگذریم، از درس خواندن که درست در همین سال طلسم شده آغازش کرده ام که بگذریم، دغدغه های مربوط به خاندان همسر بدجور روح و روانم را به هم ریخته اند.

این که همسری این روزها داغون شده این که دیگر آن همسر آرام من نیست و نمی تواند آرامش همیشگی را به من پرتلاطم هدیه کند بدجور اذیتم می کند.

قصه برمی گردد به اختلافی که بین خواهر بزرگ همسر و همسرش رخ داد و خواهر بزرگ با بچه بازی قضیه را به خانواده اش کشاند و حالا این قضیه دو سال طول کشیده و همچنان هم به نتیجه نرسیده و خواهر همسر با یک پسر 13ساله و یک جفت دوقلوی شش ماهه مثل بختک افتاده روی زندگی و جان پدر همسر.

و این که پدر همسر من که همیشه از او بد می گفتم این روزها حتی ترحم مرا هم برمی انگیزد و با دیدنش قلبم مچاله می شود و سرم  به درد می آید.

حدود دو سال پیش خواهر همسر با قهر آمد خانه پدرش و گفت دیگر به خانه اش برنمی گردد. این را هم بگویم که این خواهر همسر به شدت بداخلاق است و با وجودی که نماز و روزه دارد اما از احترام به پدر و مادر هیچ نفهمیده. بعد حدود دو سه ماه هم کاشف به عمل آمد که خانوم از خانه همسرش هدیه هم آورده اون هم یک جفت دوقلویی که تازه در شکمش جا خوش کرده بودند. بعد این انسان آنقدر از همسرش بد گفت که الان پدر و مادر همسر من حاضرند هر خفتی را تحمل کنند ولی دیگر دختر و نوه هایشان را به خانه آن دیو هفت سر نفرستند.

و درست در همین اوضاع گرانی ها هم پیش آمد. حالا فکر کنید پدر همسر من با یک حقوق ناچیز بازنشستگی باید خرج دو بچه پرخور که مادرشان حوصله شیردادن بهشان را هم ندارد و باید شیرخشک قوطی 12هزارتومان بخورند را هم بدهد. و همه این ها آسان می شد اگر خواهر همسر اخلاق درست و حسابی داشت. یعنی از روزی که این بختک روی زندگی پدر همسر افتاده دیگر کسی یک استکان چای هم دست این پیرمرد نمی دهد چه برسه به این که کسی پیدا بشه اُرد های همیشگی پدر همسر را اجابت کند. و از آن بدتر این که مادر همسر یکسره مشغول بچه داریه. شاید باور نکنید اگر بگویم بعدازظهرها که مادر همسر سفره ناهار را جمع می کند ظرفها را می شوید و آشپزخانه را تمیز می کندو میاید به رسم همیشگیش استراحتی داشته باشد این دختر دوقلوهایش را در بغل مادر همسر می اندازد و خودش به اتاق می رود و در اتاق را می بندد و دو ساعتی تخت می خوابد.

هفته پیش خانواده همسر خواهر همسر برای پادرمیانی به خانه شان آمدند و آمدن آنها و لجبازی خواهر همسر همان و دوباره راهی بیمارستان شدن پدر همسر و رد کردن یک سکته ناقص هم همان.

حالا ما هستیم و جنگ اعصاب. ما هستیم و همسری که هم نمی خواهد در زندگی خواهرش دخالت کند و هم نمی تواند ذره ذره آب شدن و زجرکش شدن پدرش را ببیند. و از طرفی هم اگر چیزی بگوید اولین کسی که متهمش می کند خود پدر همسر است که اصلا خودش با رو دادن به این دختر این بلا را سر زندگی خودش آورده.

خلاصه که اگر این روزها نیستم، اگر کمتر می نویسم بیشتر به خاطر همین مشغولیت های فکری است که دارم و نمی دانم این وسط باید چه کنم؟ از طرفی دلم نمی خواهد در این وضعیت همسر را تنها بگذارم و من هم به سرش غر بزنم و از طرفی هم نمی توانم تحمل کنم همسر همیشه آرامم این جور به هم ریخته باشد و من هم برای آرام کردنش کاری از دستم برنیاید و این ناآرامی به دخترها هم منتقل شود و یک خانه آشفته و بچه های آشفته و من آشفته همه حاصل به هم ریختگی آرام ترین پایه این زندگی باشد.


پانوشت:

امروز روز دخترِ؛ دوستای خوبم جودی عزیز و اردی مهربون روزتون مبارک!

همیشه شاد و موفق باشید.



145.


این روزها به شدت گرفتارم. مشغله های زندگی و مشغله های فکری امانم را بریده اند.

از کارهای روتین و روزمره زندگی که همیشه بوده اند  بگذریم، از درس خواندن که درست در همین سال طلسم شده آغازش کرده ام که بگذریم، دغدغه های مربوط به خاندان همسر بدجور روح و روانم را به هم ریخته اند.

این که همسری این روزها داغون شده این که دیگر آن همسر آرام من نیست و نمی تواند آرامش همیشگی را به من پرتلاطم هدیه کند بدجور اذیتم می کند.

قصه برمی گردد به اختلافی که بین خواهر بزرگ همسر و همسرش رخ داد و خواهر بزرگ با بچه بازی قضیه را به خانواده اش کشاند و حالا این قضیه دو سال طول کشیده و همچنان هم به نتیجه نرسیده و خواهر همسر با یک پسر 13ساله و یک جفت دوقلوی شش ماهه مثل بختک افتاده روی زندگی و جان پدر همسر.

و این که پدر همسر من که همیشه از او بد می گفتم این روزها حتی ترحم مرا هم برمی انگیزد و با دیدنش قلبم مچاله می شود و سرم  به درد می آید.

حدود دو سال پیش خواهر همسر با قهر آمد خانه پدرش و گفت دیگر به خانه اش برنمی گردد. این را هم بگویم که این خواهر همسر به شدت بداخلاق است و با وجودی که نماز و روزه دارد اما از احترام به پدر و مادر هیچ نفهمیده. بعد حدود دو سه ماه هم کاشف به عمل آمد که خانوم از خانه همسرش هدیه هم آورده اون هم یک جفت دوقلویی که تازه در شکمش جا خوش کرده بودند. بعد این انسان آنقدر از همسرش بد گفت که الان پدر و مادر همسر من حاضرند هر خفتی را تحمل کنند ولی دیگر دختر و نوه هایشان را به خانه آن دیو هفت سر نفرستند.

و درست در همین اوضاع گرانی ها هم پیش آمد. حالا فکر کنید پدر همسر من با یک حقوق ناچیز بازنشستگی باید خرج دو بچه پرخور که مادرشان حوصله شیردادن بهشان را هم ندارد و باید شیرخشک قوطی 12هزارتومان بخورند را هم بدهد. و همه این ها آسان می شد اگر خواهر همسر اخلاق درست و حسابی داشت. یعنی از روزی که این بختک روی زندگی پدر همسر افتاده دیگر کسی یک استکان چای هم دست این پیرمرد نمی دهد چه برسه به این که کسی پیدا بشه اُرد های همیشگی پدر همسر را اجابت کند. و از آن بدتر این که مادر همسر یکسره مشغول بچه داریه. شاید باور نکنید اگر بگویم بعدازظهرها که مادر همسر سفره ناهار را جمع می کند ظرفها را می شوید و آشپزخانه را تمیز می کندو میاید به رسم همیشگیش استراحتی داشته باشد این دختر دوقلوهایش را در بغل مادر همسر می اندازد و خودش به اتاق می رود و در اتاق را می بندد و دو ساعتی تخت می خوابد.

هفته پیش خانواده همسر خواهر همسر برای پادرمیانی به خانه شان آمدند و آمدن آنها و لجبازی خواهر همسر همان و دوباره راهی بیمارستان شدن پدر همسر و رد کردن یک سکته ناقص هم همان.

حالا ما هستیم و جنگ اعصاب. ما هستیم و همسری که هم نمی خواهد در زندگی خواهرش دخالت کند و هم نمی تواند ذره ذره آب شدن و زجرکش شدن پدرش را ببیند. و از طرفی هم اگر چیزی بگوید اولین کسی که متهمش می کند خود پدر همسر است که اصلا خودش با رو دادن به این دختر این بلا را سر زندگی خودش آورده.

خلاصه که اگر این روزها نیستم، اگر کمتر می نویسم بیشتر به خاطر همین مشغولیت های فکری است که دارم و نمی دانم این وسط باید چه کنم؟ از طرفی دلم نمی خواهد در این وضعیت همسر را تنها بگذارم و من هم به سرش غر بزنم و از طرفی هم نمی توانم تحمل کنم همسر همیشه آرامم این جور به هم ریخته باشد و من هم برای آرام کردنش کاری از دستم برنیاید و این ناآرامی به دخترها هم منتقل شود و یک خانه آشفته و بچه های آشفته و من آشفته همه حاصل به هم ریختگی آرام ترین پایه این زندگی باشد.


پانوشت:

امروز روز دخترِ؛ دوستای خوبم جودی عزیز و اردی مهربون روزتون مبارک!

همیشه شاد و موفق باشید.



143.


طبق قرارمون شنبه بعدازظهر به سمت قزوین حرکت کردیم و یک شب به یادموندنی رو خونه دوست عزیزم گذروندیم. راستش قدیمها فکر می کردم سعیده بیشتر به دلیل همسایه بودن و چشم تو چشم بودن با من، رفاقتش رو باهام ادامه میده و هیچ علاقه ای برای این موضوع نداره. درست برعکس من که همیشه توی زندگیم باید دوستی برای حرف زدن داشته باشم و بعضی اوقات با چنگ  و دندان دوستهام رو حفظ می کنم سعیده اصلا چنین چیزی رو نشون نمی داد. اما بعد از این دو ملاقات اخیر نظرم کاملا تغییر کرد ذوق و شوقی که سعیده برای بودن من در خانه اش نشان می داد و تشکرهای همسرش از این که رفتم و خوشحالش کردم چیزی فراتر از یه احساس همسایگی قدیمی و یه دوستی معمولی رو نشون می داد.

صبح یکشنبه تا بیدار شدیم و حرکت کردیم ساعت 11 بود و ما باید ساعت 2 هتل رو تحویل می گرفتیم. اینه که خلاف عقیده من بر این که باید از مسیر مسافرت هم لذت برد با سرعت خودمان را به اینجا رساندیم و سه روز فوق العاده رو در این مجتمع گذروندیم. سه روز که از صبح تا شبمون با برنامه های مختلف و تورهای گردشگری منطقه برنامه ریزی شده بود و هیچ ساعت خالی نداشتیم. انقدر که تا ساعت 1.5 شب چهارشنبه ما همچنان در آمفی تئاتر مجموعه مشغول تماشای یک تئاتر کمدی بودیم و وقتی به هتل برگشتیم حتی نمی توانستیم فکرش را هم بکنیم که سه روز به این سرعت تمام شد و باید فردا 9صبح اتاق را تحویل بدهیم و مجتمع به آن زیبایی را ترک کنیم.

از طرفی هم من از دو سه روز قبل سفر سرفه های حساسیتی داشتم به خیال خودم می خواستم با هوای شرجی شمال بهتر شوم اما ای دل غافل که اگر رطوبت هوای شرجی دوای دردم بود به همان میزان هم طبع گرم سیر و بادمجانی که هر روز با یک وعده عصرانه میرزاقاسمی راهی معده ام می کردم برایم مضر بود و من این دو سه شب را تا خود صبح فقط و فقط سرفه کردم.

شب آخر هم از دریا بر می گشتیم تا به کلبه جنگلی مجتمع برویم و آخرین وعده میرزاقاسمی با نان داغ تنوری را بر بدن بزنیم که دختر بزرگه از یه فاصله بیست سانتی متری خورد زمین و پشت سرش مثل صدای ترک خوردن هندوانه قارچچچچچچ صدا کرد ما هم بیخیال بغلش کردیم و به راه خودمان ادامه دادیم که با یک نگاه به آستین همسر که دختر را بغل کرده بود و سر او را بر روی دستش گذاشته بود و قرمز شدن لباس کرمش تنها چیزی که به ذهنم رسید یا ابالفضلی بود که تقریبا با فریاد گفتم و برای اولین بار در طول این چند سال مادری حتی فرصت نشد به این فکر کنم که دخترک را با این کارم می ترسانم. همان کنار کلبه جنگلی دخترک را بغل کرده بودم و نشسته بودم تا همسر به کمک کارکنان حراست مجتمع، آمبولانس همیشه حاضر در صحنه که نمی دانم در آن لحظه کجا بود را خبر کند و دخترک را به کلینیک مجتمع برسانیم. این که با جیغ های دخترک و آمبولانسی که از راه رسید چه جمعیتی دورمان جمع شده بود و همین مسئله چقدر باعث هول کردن بیشتر دخترک شد بماند...

به کلینیک که رسیدیم پزشک بی توجه به جیغ های بنفش دخترک بدون آن که نگاهی به سرش بیاندازد که من مطمئن بودم از آن فاصله کم فقط خراش برداشته فقط گفت: ببرید شهر باید سی تی اسکن بشه. گفتم: با این جیغها؟؟؟ گفت: دارو میدن آروم میشه بعد سی تی اسکن می کنند. خب من حتی اگر فکر عوارض اشعه را نمی خواستم بکنم فکر عوارض داروهای آرامبخش برای دختر پر شر و شورم این اجازه را به من نداد که دخترک را به بیمارستان ببرم به هتل برگشتیم و درگیر و دار این بودیم که شام بگیریم یا شام نخورده بخوابیم. که دخترک خودش به زبان آمد که پس نمایش کمدی چی میشه؟؟؟

خب ما هم چون اصرار خودش را دیدیم و از طرفی هم می دانستیم نباید دخترک به آن سرعت بخوابه راهی آمفی تئاتر مجتمع شدیم و تا ساعت 1.5 کلی خندیدیم و از دیدن خنده های دخترک که حتی یادش رفته بود ساعتی پیش چطور جیغ می کشیده و ضجه می زده شاد شدیم و به هتل برگشتیم که چشمتان روز بد نبیند با دیدن صورت خودم در آینه وحشت دوم به وجودم سرازیر شد و آن هم وحشت از کهیرهایی بود که در اثر فشاری که در آن لحظه و با دیدن لباس خونی همسر به اعصابم وارد شده بود در صورتم دویده بودند.

این بار دیگه حوصله مراجعه به کلینیک را نداشتم پس همانطور گرفتم خوابیدم و صبح هم بیدار شدیم و چمدان بسته راهی شدیم. همسر هم با توجه به شرایط سرفه های من و صورت ورم کرده ام و با این بهانه که بریم خونه من دو روز استراحت کنم شنبه باید برم سر کار از خیر بقیه سفر گذشت و فرمان اتول را به سمت کرج چرخاند و ما ساعت 6بعدازظهر چهارشنبه منزل بودیم.


پانوشت:

برای همه دوستهای خوبی که به واسطه این وبلاگ پیدا کردم بهترین ها رو آرزو دارم. با تبریکهاتون برای تولدم حسابی شرمنده کردید.


پانوشت1: دو پست قبلی را قبل از سفر نوشتم و زمان انتشارش را برای روز تولدم و روز بعدش تنظیم کردم تا این چند روز هم به یادم باشید و هم به دوستان بلاگ اسکایی بگم ما این سیستم رو خیلی وقته داریم تا حالا هم شکسته نفسی کردیم و به روی خودمون نیاوردیم.

141.

موندم این اطرافیان من که تا دو روز پیش به من می گفتند تو فقط برای مادری و خونه داری ساخته شدی و حالا بعد از شنیدن تصمیم جدیدم برای ادامه درس میگن:

"خوب کاری می کنی حیفِ اون همه استعداد تو نبود از صبح تا شب خودت رو با عر و عور بچه و بوی سیر داغ پیازداغ مشغول کرده بودی؟"

دو شخصیت دارند یا من طبق نظر اونا دو تا شخصیت دارم که یکی فقط ساخته شده برای مادری و خونه داری و یکی پر استعداد برای درس خوندن و خودم خبر ندارم؟؟؟


142.


ما برگشتیم!

فقط همون زیباکنار رو دیدیم و شهرهای بین راه رو!

بقیه سفر به خواست جناب همسر منتفی شد!

فردا میام و قصه شو میگم!

البت اگر فرصت بشه! فرصت بشه هم یعنی این که همسر یک ساعتی از خانه خارج بشه چون وقتی هست انقدر کار هست که نمیشه که فرصت بشه!



*به جان خودم نمی دونم اون جمله تیتر از لحاظ گرامر درسته یا غلط؟؟