همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

268.

دوشنبه یا سه شنبه هفته گذشته برای گرفتن یک مصاحبه به خبرگزاری رفته بودم، آقای همکلاسی که معمولا تعریف و تمجیدهای سردبیر هفته نامه رو به من منتقل نمی کنه، گفت سردبیر دیروز از تو به عنوان یه پدیده اسم برده! من برای چند دقیقه مونده بودم الان چقدر باید خوشحال باشم؟ و اصلا آیا باید خوشحال باشم؟؟ این که توی میرزابنویسی یه پدیده شدم خیلی مهمه؟ یا می تونم بیشتر از این هم پیشرفت کنم؟؟

دو سه روز بعدش هم آقای همکلاسی گفت سردبیر خواسته بیای دفتر. میخواد مسئولیت بعضی مصاحبه ها را از مرحله اول یعنی هماهنگی، تا مرحله نهایی یعنی ادیت رو به خودت بده. خب قبلا در این مورد زیاد با آقای همکلاسی صحبت کرده بودم، بهش گفته بودم که تواناییم بیش از پیاده کردن مصاحبه است و قبلا خیلی در این زمینه کار کردم. ولی ایشون هیچ وقت روی خوش نشون نداده بود و من همیشه فکر می کردم چقدر خودخواه و مزخرفه که یه جواب درست بهم نمیده. حتی از شما چه پنهون گاهی فکر می کردم یه جورایی داره ازم سوء استفاده میشه و هزار بار تصمیم گرفته بودم این مصاحبه آخرین مصاحبه م باشه و باز روز بعد تصمیمم رو فراموش کرده بودم. البته آقای همکلاسی هم تو این زمینه خیلی بی تقصیر نبود، چون اقلا یک بار بهم وعده نداد که اوکی این حرفت رو میگم یا اوکی برات یه کاری می کنم و ....

دوشنبه بعدازظهر بعد از دو سه بار هماهنگی و کنسل شدن قرار، به دفتر رفتم و بالاخره سردبیر رو دیدم. اول اینو بگم که حتی اگر تو این جلسه به نتیجه مثبت هم نمی رسیدم باز هم خیلی خیلی و به شدت خوشحال بودم، چون این آقای سردبیر که نمی تونم اینجا اسمش رو بگم، خبرنگاریه که من حداقل تو پیش دانشگاهی یا یکی دو سال بعدش هر هفته شنبه اول صبح دم دکه روزنامه فروشی بودم و هفته نامه ای که اسم اون رو هم نمی تونم بگم رو فقط به عشق یادداشت ایشون می خریدم.

اما خوشبختانه جلسه هم موفقیت آمیز بود و من تونستم با حرف هایی که زدم یه جورایی یه رزومه کوچیک از خودم بدم. البته این وسط فکم افتاده بود از تعریفایی که آقای همکلاسی ازم می کرد، مثلا یه جا برگشت به سردبیر گفت: ایشون پشتکار و پیگیریش خیلی خوبه، مطمئنم بخواد با کسی مصاحبه کنه تا جواب مثبت رو ازش نگیره ولش نمی کنه!! بعد من واقعا موندم دقیقا کجا پشتکار منو دیده؟ یا منظورش این بود که من خیلی سیریشم؟ یا این رو باید مثبت برداشت کنم؟؟

خلاصه در نهایت قرار بر این شد که من اون لیستی که خودم آماده کرده بودم و شماره های یکی دو تاشون رو گرفته بودم، تماس بگیرم و قرار بزارم و بعد با تیم هفته نامه برای مصاحبه بریم.

فردای همون روز هم اولین تماس رو گرفتم. اولش طرف راضی به مصاحبه نمی شد، بعد راضی شد و گفت سئوالاتون رو ایمیل کنید جواب میدم! بعد یه ربع چونه زدم تا رضایت داد به مصاحبه حضوری؛ یعنی دقیقا مصداق همون پیگیری و پشتکاری که آقای همکلاسی گفته بود رو در خودم دیدم و در نهایت قرار شد یکشنبه دوشنبه برای هماهنگی نهایی تماس بگیرم.

جالب اینجاست که همسر از اول این هفته ماموریت بود و تمام این اتفاق ها در همین سه چهار روز افتاد. یعنی اینجور بود که امروز بعدازظهر که از راه رسید، چایی رو که ریختم اومدم نشستم، یه ربع بیست دقیقه فقط همه این داستان ها رو براش تعریف کردم، بعد که صحبتم تموم شد، گوشیم زنگ خورد، آقای همکلاسی بود که گفت وقت داری امروز سردبیر می خواد بفرستتت یه مصاحبه؟؟ حالا ساعت 5 و 5دقیقه بود، گفت 6باید شیخ بهایی باشی و با مدیرعامل یه شرکت خارجی مواد غذایی مصاحبه کنی. من فقط در این حد فرصت کردم که لباس بپوشم زنگ بزنم آژانس لب تابم رو بردارم، توی راه به اینترنت گوشی وصلش کنم و برم یه اطلاعاتی راجع به شرکته دربیارم که اونجا لالمونی نگیرم.

و فقط در یک زمینه لالمونی گرفتم. من یه سئوال دارم. واقعا تو مدرسه زبان رو چطور به ما یاد میدن که وقتی یکی تو موقعیت امروز من قرار می گیره و طرف بهش میگه nice to meet you! لال میشه و با اون که میدونه دقیقا چی باید بگه میگه مرسی!!!

خب خیلی افتضاحه!! واقعا از خودم خجالت کشیدم. بعد یعنی زبان من در این حدخوبه که وقتی مدیرعامل شرکته حرف می زد، اصلا نیاز به مترجم نداشتم، ولی وقتی می خواستم یه سئوال بپرسم حتی ساده ترین سئوال، باید حتما از مترجمه می خواستم برام ترجمه کنه!!!

ای ی ی ی!!!! حالم از بی عرضگی خودم بهم خورد شدید!!!!



پ ن: جدیدا چقدر پستام طولانی میشه. نمی دونم کسی حوصله می کنه این همه رو بخونه یا نه!!

267.

خب! تمام شد!

(جمله بالا را با یک نفس عمیق از سر راحتی خیال بخوانید)

دیروز بعد از تماس خانم س و بعد از کلی سبک سنگین کردن و کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم بروم و کار پیشنهادی را ببینم و یک هفته آزمایشی آن را انجام بدهم، اگر با روحیاتم سازگار بود و همه چیز اوکی بود، قول همکاری بدهم و اگر نه هم که هیچ!

امروز زودتر از همیشه بیدار شدم، صبحانه خوردم و دخترها را از خواب بیدار کردم و پوشیدم و پوشاندم و راهی شدیم. محل دفتر نهاد در خیابان انقلاب بود، دومین خیابان تهران که من از راه رفتن در آن و تماشای ویترین مغازه هایش غرق لذت می شوم ( بلوار کشاورز در صدر این لیست است). برای همین بود که وقتی مترو چهارراه ولی عصر پیاده شدم به اس ام اس خانم س توجه نکردم که گفته بود تاکسی بگیر و سر وصال پیاده شو! پیاده راه افتادم و اتفاقا وصال را هم ندیدم و رد کردم و بعد دوباره برگشتم و فهمیدم باید از بالای خیابان می رفتم و من به عشق کتابفروشی ها از پایین راهی شده بودم و ... خلاصه نیم ساعتی پیاده رویم طول کشید تا دفتر مربوطه را پیدا کردم. یک ساختمان قدیمی با تجهیزات و میزها و سیستم های کامپیوتری قدیمی، چیزی که خیلی با فانتزی که در ذهن من از دفتر کار وجود داشت همخوانی نداشت. اما خیلی مهم به نظرم نرسید، یعنی اقلا قابل تحمل بود. یک اتاق نشانم دادند و یک سیستم کامپیوتری و دفتر ریاست و ....

قبل از این فکر می کردم خیلی خوبه که یک اتاق مخصوص خودت در یک اداره داشته باشی؛ ولی امروز بعد از این که حرف های خانم س تمام شد و اتاق را به من سپرد و بیرون رفت، دلم گرفت! یعنی چه که صبح تا ظهر بنشینم در این اتاق و پای این سیستم و با یک پورتال خبری ور بروم و خودم به تنهایی و یک تنه هر روز آن را آپدیت کنم و هر ساعت یک خبر یا یک مصاحبه روی سایت بگذارم و نشست ها و همایش های تخصصی آن نهاد را پوشش بدهم و ....

از فکر این همه کار هم مخم سوت کشید. می دانستم که می توانم انجامش بدهم، گرچه توی ذوقم خورده بود و دیروز فکر می کردم اقلا یکی دو خبرنگار زیر دستم کار می کنند و برای تغذیه خوراک خبری این سایت تنها نیستم ولی امروز لابلای صحبت های خانم س فهمیدم که فقط خودم هستم و خودم. اما باز هم از خود کار ترس و واهمه ای نداشتم، چون یک نوع مازوخیست در وجودم هست که کارهای سخت را بیشتر می پسندم.

با وجودی که به خانم س گفته بودم یک هفته آزمایشی می آیم، برای پورتال برایم یوزر و پسورد ساخت و دستور داد کلید اتاق را برایم آماده کنند و ... یک جورهایی حس کردم قرار است کار به من تحمیل شود. برای همین ساعت که به 12 رسید، بدون معطلی خداحافظی کردم و از دفتر بیرون زدم و پیاده به سمت دفتر خبرگزاری برای تحویل گرفتن آخرین مصاحبه همکلاسی سابق راه افتادم. لابد می دانید از خیابان وصال تا خیابان میرزای شیرازی چقدر راه است؟ یک ساعتی پیاده رفتم و فکر کردم. فکر کردم و قدم زدم. به خبرگزاری که رسیدم و باز در آن فضای دوست داشتنی و پویا قرار گرفتم، صدای جیغ و فریاد انگشتان پایم را می شنیدم، اما در دلم غوغایی بود. جنگی میان طرف مصلحت طلب ذهنم که کار اداری را راحت تر می داند و طرف پویاتر و فعال ترم که فقط و فقط خبرنگاری را می خواهد. این جنگ تا بعد از ظهر وقتی همسر آمد و یک ساعتی خوابید و بعد بیدار شد و یک چای برایش آوردم و سر حال شد، ادامه داشت. بعد شروع کردم به مشورت با همسر، در حقیقت یک جورهایی داشتم بلند بلند فکر می کردم. آنقدر گفتم و گفتم و گفتم تا با خودم به این نتیجه رسیدم که نروم (در تمام این مدت هم همسر هاج و واج نگاهم می کرد) بعد هم باز بدون این که منتظر نظر او باشم گوشی را برداشتم و در وایبر برای خانم س دلایل نیامدنم را توضیح دادم و معذرت خواهی کردم و تمام!!

بعد هم اولین جمله این پست را با همان نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و نشستم به نوشتن!



پ ن: ممنون از ابراز خوشحالیتون از شاغل شدنم و ببخشید که ناامیدتون کردم

266.

وقتی چهارشنبه بعدازظهر در پست یکی مانده به این پست، می گفتم اوضاع کاری خوب پیش می رود، خیلی خیلی خوب، خودم هم به ذهنم نمی رسید که کمتر از 24 ساعت بعد از آن با همکلاسی سابق بر سر کم شدن حق التحریر خبرگزاری چانه بزنم و یکی من بگویم و یکی او، تا برسد به بحث پیشرفت در کار و من بگویم به پولش که نیاز ندارم، این کار شما هم اینطور که پیداست پیشرفتی ندارد، دیگر برای خبرگزاری کار نمی کنم و او بگوید از هفته بعد در مصاحبه های حضوری بیا تا در جو مصاحبه قرار بگیری و ...

قند در دلم آب شد!

همان موقع تلفن را برداشتم و خواهرک و همسر و فردایش هم همه اهل خانه را مطلع کردم که آی اهل خانه! از این به بعد خودم برای مصاحبه ها می روم و ...

امروز بعد مدت ها روح کدبانوگری در من حلول کرده بود و زیر و بم خانه را بهم ریخته بودم که مبایلم زنگ خورد با کمال تعجب اسم یک همکار قدیمی -قدیمی که می گویم یعنی قبل از آغاز بارداری اول- روی صفحه خودنمایی می کرد؛ آنقدر متعجب بودم که از مکالمه چیز زیادی یادم نیست، فقط همینقدر که به کاری دعوت شدم که ساعت کاری پاره وقت دارد و حقوق و مزایای....

هنوز درباره این بخش صحبت نکردم، اما چون قبلا هم برای این نهاد کار کردم، تقریبا می دانم که برای کارمندانش کم نمی گذارد. کار مربوطه هم مسئولیت سایت خبری این نهاد است و ...

تا یکی دو ساعت شوکه بودم. بعد که یواش یواش از شوک درآمدم، با یکی دو نفر از دوستان وارد به اینجور کارها مشورت کردم، کاملا تایید و تشویقم کردند برای قبول این مسئولیت و بعد هم به همسر گفتم. واکنش او جالب تر بود چون همین پنجشنبه که همکلاسی سابق پیشنهاد حضور در جلسات مصاحبه را داد و من کلی ذوق کردم، ناراحت شد و گفت دوست ندارم از خونه بری بیرون، همین کار خونه ت بسه، رفت و آمد اذیتت می کنه و .... امروز تلفنی داستان این کار را برایش توضیح دادم، یک جورری که خوشحالی از صدایش پیدا بود گفت خیلی خوبه! فعلا همین رو برو خدا بزرگه!!


به خانم س گفتم یک هفته می آیم، اگر به روحیاتم نخورد، مسئولیت را قبول نمی کنم. فقط هم برای این گفتم که قبلا که برای یک معاونت دیگر این نهاد کار می کردم، بحث سا نسور و به تبع آن خود سا نسوری خیلی اذیتم می کرد. اگر باز هم همین باشد، نمی روم و از طرفی هم واقعا کار خبرنگاری چیز دیگری است، گرچه این کار هم بی ربط با آن نیست، ولی آن لعنتی گرچه پول ندارد، ولی حس خوشایندی دارد که برای من با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.



پ ن: خدایم! هزارها بار شکرت!!

265.

عجیب ملتی هستیم! ادعای فرهنگ و تمدن چندهزارساله مان گوش زمین و زمان را پر کرده و بوی گند بی فرهنگی تمام جامعه مان را؛ شهره هستیم به تعارف و اکرام میهمان، از در خانه بدون من بمیرم، تو بمیری و اول شما! بیرون نمی رویم، اما در دنیای مجازی بی اجازه و بی تعارف از هر دری وارد می شویم هر آنچه می خواهیم درفشانی می کنیم.

یک خواننده جوان از درد بی درمانی جان می دهد، اما تا قبل مرگش بارها با گوش های خودش خبر مرگش را می شنود. بازیگری به سن کهولت می رسد، هنوز اما زنده و سرحال است که بارها و بارها ندای الرحمنش صفحات دنیای مجازی را پر می کند. همان خواننده جوان از دنیا می رود، همه خوش تیپ می کنیم و به عنوان یک فن همیشه وفادار، آن قدر شلوغش می کنیم که مراسم تدفین، لاجرم به تاریکی شب موکول شود و پدر و مادری زجر کش شوند تا آرام جانشان را به خاک بسپارند. تا یک هفته بعد هم سلفی هایمان در تشییع جنازه همان خواننده لایک می خورد و کامنت به به و چه چه دریافت می کند و ته دلمان قند آب می شود از خوشی!

دنیای مجازی فاصله هامان را کم کرده، کسانی که شاید سال به سال از آنها بی خبر بودیم را هر روز می بینیم و راجع به تمام زندگیشان بی پرسش نظر می دهیم؛ دوستی ساکن پاریس دارم چند روز پیش به یک رستوران رفته بود و پرطرفدارترین غذای منو را انتخاب کرده بود و عکسش را به اشتراک گذاشته بود، همین جماعت بافرهنگی که امر به معروف را دخالت در امور شخصی دیگران می دانند، بلایی بر سرش آوردند که تمام پست های اینستاگرامش را پاک کرد و خداحافظ!!!

و فاجعه ای که این روزها فکرم را مشغول کرده؛ دختر و پسر جوانی در یک تصادف رانندگی جان خود را از دست می دهند؛ تصویر ماشین چندصد میلیونی مچاله شان که دست به دست می شود، پچ پچ ها شروع می شود، ساعتی بعد تصویر اتومبیل له شده در کنار تصویر اعلامیه ترحیم دخترک در تمام فضای مجازی پر می شود، بالاخره همه باید بدانند وقتی یک ماشین اینطور له می شود، حتما راننده آن خانم بوده و الا آقایان که اصلا تصادف در کارشان نیست! با انتشار اعلامیه ترحیم، نام دختر بیچاره لو می رود و ساعتی بعد یک حمله اینترنتی آغاز می شود؛ اینستاگرام دخترک می شود جولانگاه تخلیه عقده های شخصیتی؛ کسانی که در فضای واقعی جامعه جسارت ابراز وجود واقعیشان را ندارند، چنان در دنیای مجازی می تازانند و روح و روان دخترک تازه درگذشته و پدر و مادر داغدیده اش را به بازی می گیرند که بیا و ببین!!

چرا؟؟ واقعا چراییش برایم سئوال است؟؟ فقط به این دلیل که از مال دنیا بیش از ما بهره برده؟ چه فایده؟؟ حالا که رفت تمام مال دنیایش به دردش می خورد آیا؟؟ یک لحظه خودمان را به جای مادرش بگذاریم، تمام ثروتی که شاید داشته باشد، برای برگرداندن پاره تنش فایده ای دارد؟؟

و ما...

در دنیای واقعی ادب و تشخص از چهره مان می بارد و در دنیای مجازی تمام لایه های پنهان شخصیتمان که در دنیای واقعی مهارشان کردیم فعال می شوند و لجام گسیخته هر چه می خواهند می گویند و با هر کس در می افتند. حالا می خواهد یک هنرپیشه معروف باشد که به اصطلاح فن آن خواننده تازه درگذشته نبوده یا یک صفحه اینستاگرام که صاحبش یکی دو روزی است میهمان خاک شده.

تازه فقط همین نیست، شخصیتمان در دنیای مجازی بعد دیگری هم دارد؛ ما که گاهی به همنوع خودمان هم رحم نمی کنیم، چنان برای کشته شدن چند سگ به دست عده ای انسان نمای نادان، جبهه می گیریم و تمامیت یک دین را به جرم نادانی چند نفر زیر سئوال می بریم که پز روشنفکریمان به آنجا می انجامد که تا اطلاع ثانوی از دین و هر آن کس که دیندار است اعلام برائت می کنیم. امضای نامه های اینترنتی و کمپین ها و شرکت در چالش های بی مزه و بی هدف هم ناشی از همین بعد شخصیتمان است. بماند که چالش سطل آب یخ پرطرفدار می شود و زنجیره وار، همه افراد، چه مشهور و چه معمولی در آن شرکت می کنند و هفته بعد زنجیره چالش ده کتاب برتر، ابتر می ماند و تمام!






264.

در فاصله ای که منتظر رسیدن یک مصاحبه ایمیلی هستم و دقیقه ای یک بار باید ایمیلم را چک کنم، فقط خواستم ابراز وجود کرده باشم و بگویم هستم، خوبم و روزها همچنان به قول آن ور آبی ها نان استاپ می گذرند و ما هم نان استاپ می دویم تا از گردش روزگار جا نمانیم و البته که معمولا نفس کم میاوریم و جا می مانیم!

عذر همسر را یک جورهایی از محل کارش خواسته اند و یک جورهای دیگر تبعیدش کرده اند به جایی چسبیده به خانه پدریش. جایی که هیچ اضافه کاری ندارد و باید با حقوقی که تقریبا 80درصدش بابت قسط وام می رود، بگذرانیم. به نظر نمی رسد ناراحت باشد، اصلا به خاطر همین پدرجانش گند زد به شغلش و افتاد روی دور لج و لجبازی با رئیس و ... و این دور لج افتادن رئیس با او و لجبازی های او با رئیس که از پارسال شروع شده بود به اینجا ختم شد که تبعید شد!!

یک جورهایی فکر می کنم از وقتی کمی بار زندگی را از دوشش برداشته ام، دست از تلاش بیشتر کشیده و حس می کند همان حقوقش به اضافه چندرغاز حق التحریر من کفاف زندگیمان را می دهد، پس چرا این همه ماموریت و شیفت و ...

ناراحتم! توهم نیست می دانم که نزدیکی زیاد به پدر و مادرش روی زندگیم تاثیر منفی می گذارد؛ ناراحتم چون می دانم شایدالان نزدیکی به پدرش خوشحالش کرده باشد اما بعد مدتی این که موقعیت کاری خوب و شان اجتماعی ناشی از آن را از دست داده، عذابش خواهد داد و غرولندها و افسردگی هایش بر سر من خواهد بود.

فعلا امروز فرستادمش برای چانه زنی بر سر این که بماند در همین محل کارش یا اقلا تبعیدش نکنند، شعبه های بهتری هم دارد محل کارش. تا چه شود و خدا چه خواهد!



پ ن: اوضاع کاری خودم به لطف خدا خیلی خیلی خوب پیش می رود. امید است که همینطور پیش برود تا آنجا که به حق واقعیم در این کار برسم.


263.

در یک بعدازظهر طولانی فروردینی، همسر و دخترها برای احوالپرسی راهی خانه پدر همسر شده اند و من نشسته ام به انتظار پیکی که نمی دانم می رسد یا نه! همکلاسی سابق از دیروز قرار است برایم سی دی بفرستد و همچنان خبری نیست گفتم امروز خودم بروم خبرگزاری و سی دی را بگیرم که گفت نه یک مصاحبه دیگر انجام می دهم همه را با هم می فرستم. البته راستش این است که انتظار برای رسیدن پیک فقط بهانه ای بود برای این که به خانه پدر همسر نروم و غرغرهایش را نشنوم و کمی هم با خودم تنها باشم.

حالا هم نشسته ام پای تلویزیونی که هیچ علاقه ای به برنامه هایش ندارم و فقط برای خودش ویزویز می کند، فکرم مشغول تماس تلفنی امروز خبرنگار یکی دیگر از سرویس های خبرگزاری است که دنبال کسی بود که مصاحبه هایش را پیاده کند و همکلاسی سابق شماره من را به او داده بود. فکرم مشغول است که چرا قبول کردم؟ مگر تصمیم نداشتم امسال دیگر میرزابنویس نباشم و دنبال یک کار در خور تخصص و تجربه ام باشم؟

نمی دانم! فعلا که قبول کردم و دو روز اول هفته را که تا بحال بیکار بودم باید بنشینم پای گپ و گفت های اقتصادی! راضیم چون بی آن که از خانه بیرون بروم پول خوبی به دست می آورم اما...


یک جمله در تمام کلاس های تخصصی روزنامه نگاریمان تکرار می شد: خبرنگار اقیانوسی از اطلاعات به عمق یک سانتی متر است! حالا با این پیشنهاد کاری جدید و با توجه به این که برای هفته نامه مصاحبه های سیاسی و سینمایی می نوشتم و برای خبرگزاری مصاحبه های ورزشی و حالا هم اقتصادی، و این که با هر مصاحبه کلی مسئله برای کنجکاو شدنم و سرچ در اینترنت در مورد همان موضوع برایم پیش می آید، یواش یواش به همان اقیانوس تبدیل می شوم و از این بابت هم راضیم، اما همچنان دلم کار به معنای واقعی می خواهد:((


پ ن:در مصاحبه های حماسی معمول بعد از قهرمانی های تیم های ورزشی کشور، امروز یکی پیرو قهرمانی تیم ملی کشتی ایران می گفت: ما عادت به فیتیله پیچ کردن آمریکا در همه صحنه ها داریم اینم روش!! یعنی خداییش ملت جوگیری هستیم اساسی!!


پ ن:سفر عمره هم فعلا تعلیق شد!!

262.

باز خوبه یکی از آقایون علما یه زحمتی به خودشون دادن و تقریبا به صورت غیرمستقیم سفر مستحبی عمره رو حرام اعلام کردند.

به نظر من این اتفاقی بود که باید خیلی قبل از این و البته خیلی علنی تر می افتاد، اما بعد از اتفاق اخیر و بعد از این که حدود چند روز سعی کردند جلوی رسانه ای شدن مسئله رو بگیرند، انگار بالاخره یه اتفاقی افتاد! گرچه فکر نمی کنم اتفاق خاصی در مردم همیشه در صحنه رخ بده و اونهایی که هر سال توی چشم و همچشمی با در و همسایه و قوم و خویش و ... راهی سفر عمره میشن و باز هم هر روز این تجارت رو پررونق تر از قبل و جیب این جماعت رو پرتر و وقاحتشون رو بیشتر می کنند، باز هم به این کارشون ادامه میدن و از این سفر دست نمی کشند چون این اولین توهین اعراب به جماعت عمره گزار ایرانی نیست و آخری هم فکر نمی کنم باشه تا جایی که مردم ما از این کار دست نکشن (سفر حج و عمره دومین منبع درآمد اعراب بعد از نفت هست).

به نظرم نه نیاز به فتوای تحریم هست و نه نیاز به برخورد مسئولین -چند سالی هست که نشون دادن همه چیز برایشان به مردمشون مقدمه- فقط نیاز به یه چالش ملی داریم چالش پرهیز از سفر مستحبی عمره!



پیوست: لینک خبر صحبت آی ت الله م کا رم

نشد لینک خبر رو بزارم زحمت سرچش با خودتون



261.

چند روزی است که دچار خفقان وبلاگی شدم؛ یک بیماری سخت که از علایمش این است که لب تاب را باز می کنی و چای مخصوص را برای خودت می ریزی و می نشینی دانه دانه وبلاگ های به روز شده را باز می کنی و می خوانی، با بعضی پست ها لبخند می زنی و بعضی پست ها غمگینت می کند و با بعضی ها هم حسابی همذات پنداری می کنی، ولی دست و دلت به کامنت گذاشتن نمی رود؛ حتی در موارد حادتر این بیماری دیده شده که شخص صفحه کامنت ها را هم باز می کند و مشخصات خودش را وارد می کند و در تمام این مراحل کلی حرف برای گفتن دارد، ولی در نهایت انگشتانش بر روی کیبرد و چشمانش به صفحه مانیتور می خشکد و سکوت!!

از آن بدتر وقتی است که کلی حرف برای گفتن داری؛ از مسافرتی که رفتی، از تولد دختر کوچیکه، از سری دعواهای جدیدت با همسری بر سر همان مسئله قدیمی محبت ندیدن از او و ... ولی با کلیک بر روی گزینه یادداشت جدید در صفحه مدیریت وبلاگ، همان اتفاقات بالا رخ می دهد و باز هم، سکوت!!!

تجربه سالها وبلاگ نویسی ثابت کرده این بیماری هیچ درمانی ندارد و خودبخود بعد از مدتی درمان می شود و نطق وبلاگنویس مذکور باز می شود و باز صفحه یادداشت جدید و کامنتدونی وبلاگهای دیگر را با حروف و کلمات سیاه خواهد کرد.



پ ن: در یک قسمت سریال پاورچین مهران مدیری، جواد رضویان به دلایلی که درست یادم نیست باید سبیل می داشت، یادمه رفت یک گوشه ایستاد و کلی زور زد تا پشت لبش سیاه شد...

این پست رو دقیقا با آنطور زور زدنی نوشتم!!

بالاخره باید یک جوری از شر این خفقان راحت می شدم.

260.

باز هم یه شش فروردین دیگه از راه رسید، ششمین شش فروردین!

صبح ششم فروردین 88 با تولد دخترک شیرینم به یادموندنی ترین روز زندگی من شد، شاید یه جورایی یه تولد دوباره. لذتی که با اولین بار بغل گرفتنش تو تمام وجودم ریخت رو بارها و بارها گفتم و نوشتم. اما این روزها لذتی که از لحظه لحظه رشد و بالندگیش می برم قابل وصف نیست. این که روز به روز خانوم تر و زیباتر میشه، به سر و وضعش بیشتر از یه دختر شش ساله می رسه، کتاب هاش رو خودش میخونه بدون نیاز به من و از اون مهم تر هر شب قبل خواب کتاب میخونه و من عاشق این عادتشم، جیغ هاش کمتر شده گرچه هنوز همونطور روی رفتار اطرافیان نسبت به خودش حساسیت داره و...


پارسال که کتاب های روانشناسی رو زیر و رو می کردم همیشه به یه بخشش که می رسیدم آه می کشیدم و می گفتم این در مورد دختر من صدق نمی کنه، اون بخش هایی که تقریبا اکثریت روانشناسا پایان شش سالگی تا 13-14سالگی رو سنی می دونستند که بچه ها سعی می کنند همونی باشند که بزرگترها دوست دارند و کارهایی انجام بدن که مورد تعریف و تمجید والدین و اطرافیان قرار بگیرند. با خودم می گفتم امکان نداره صبای من بخواد اینطور تغییر رویه بده و یهو از یه بچه لجباز و جیغ جیغو -البته نه به این بدی- به یه بچه آروم و حرف گوش کن تبدیل بشه؛ الان اما شاید یکی دو ماهی باشه که دختر من دقیقا تغییر رویه داده و همونی شده که خیلی از روانشناس های بزرگ گفتند.

همیشه از کسانی بودم که می گفتم بچه ها باید بچگی کنند و نباید مثل بزرگترا رفتار کنند یعنی در کل از بچه هایی که توی جمع پدر و مادراشون برای تعریف از اونها پشت چشم نازک می کنن و لفظ غلیظ "خانوم" یا "آقا" رو به عنوان صفت برای اونها به کار می برند، خوشم نمیومده و نظرم این بوده که بچه اگر بچگی نکنه، اگر شیطنت نکنه، اگر خرابکاری نکنه که دیگه اسمش بچه نیست!

اما حالا دخترم شش ساله شده و من خوشحالم که با وجودی که توی بچگیش هیچوقت کسی برای تعریف صفت "خانوم" رو براش به کار نبرده، این روزها بدون اصرار و فشار من یا پدرش، واقعا و جدا برای خودش خانومی شده و من لذت رفتارش در حمع رو می برم و کیف می کنم.



پ ن: امروز صبح چشمام رو که باز کردم گفت مامان پاشو تولدمه چرا هیشکی هنوز زنگ نزده تولدم رو تبریک بگه؟ (البته تا این لحظه هم کسی زنگ نزده و من با بهانه هایی مثل همه الان مسافرت و مهمونی هستند و سرشون شلوغه مسئله رو رفع و رجوع کردم)

بهش میگم مامانی میدونی هفت سالت شده، پیامبر گفته دیگه باید هر چی بابا و مامان میگن چشم بگی؟ آه میکشه و میگه: وای خدایا کاشکی 5سالم بود!!

259.

دو روزی است گیر داده ام به آهنگ دانلود کردن؛ کاری که سالها بود به سراغش نرفته بودم. این که می گویم سالها یعنی زمانی قبل از خدابیامرز شدن اینترنت دایل آپ!

یادش بخیر! گاهی برای دانلود یک تک آهنگ یکی دو ساعتی -البته در یک حالت خوش بینانه- درگیر بودیم تازه اگر وسط کار کارت اینترنتمان ته نمی کشید یا کسی از آن طرف گوشی تلفن را برنمی داشت-این درگیری تلفن و دایل آپ هم داستانی بود برای خودش-  و نت قطع نمی شد. الان اما از دیشب تا حالا با صرف یکی دو ساعت وقت 5-6 آلبوم از خواننده های مورد علاقه ام را دانلود کردم تا در ساعت های طولانی جاده ای که برای اولین بار قرار است آن را طی کنیم حوصله مان سر نرود.

البته تنها دلیل خوشحالی من این نیست که با صرف وقت و هزینه کمی (چیزی حدود یک گیگ از حجم اینترنتم مصرف شد که با تعرفه شرکتی که من از آن سرویس می گیرم می شود 8هزارتومان) توانسته ام به این تعداد آهنگ برسم، مهم تر از آن این است که بالاخره توانستم آهنگ هایی که مدتها در مورد آنها شنیده یا خوانده بودم را پیدا کنم. مثلا آهنگ های چارتار که مدت ها بود تعریف آن را جسته و گریخته از این و آن شنیده بودم اما فرصت نشده بود پی آن را بگیرم و بخرم، یا سینا حجازی، که آهنگ لیلی آن را در ماشین یک دوست شنیده بودم و چقدر دنبالش گشته بودم، را به راحتی پیدا کردم و لذتش را بردم.


خلاصه که اگر الان انقدر سرخوشم که ساعت دو و نیم نصفه شب وبلاگ آپ می کنم فقط و فقط از ذوق آهنگین شدن این روزهای خانه ام است.



پ ن: امشب همسر ماموریت بود و مامان و بابا، خواهرک و همسرش برای این که من تنها نباشم و بچه ها بهانه نگیرند ساعتی میهمانم بودند، حالا به همسر برخورده که چرا وقتی من نیستم مهمون دعوت می کنی؟ و این گیر الکی در حالیه که از صبح چند دفعه تماس گرفته و پرسیده بود که مامانت نمیاد پیشت تنها نباشی؟ یعنی من به این چی بگم؟؟؟