همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

همه اطرافیان من!

"روزنوشت های یک مادر"

278.

مصاحبه م با آقای کارگردان عالی بود. نه که من خوب بوده باشم آقای کارگردان فوق العاده بود از اون مصاحبه هایی که نیاز نیست از طرف حرف بکشی و تو نقش مصاحبه کننده رو داشته و باشی و اون مصاحبه شونده. کافیه بشینی روبه روش اولین سوال رو بپرسی و بعد دستت رو بزنی زیر چونه و گوش کنی گاهی هم این وسط برای روشن شدن ماجرا یه نصفه سوالی هم بپرسی و اون هم با خوشرویی جواب بده. از اون بهتر وقتی بود که من یا آقای همکلاسی سابق یه سوال چالشی می پرسیدیم که آقای کارگردان دوست نداشت جواب بده نه جبهه می گرفت و نه بداخلاقی می کرد چنان با خنده از زیر جواب فرار می کرد که ما خودمون هم بیخیالش... البته من شاید، ولی عمرا اگر آقای همکلاسی بیخیال جواب بشه انقدر به مدل های مختلف همون یه سوال رو مطرح می کنه که طرف بالاخره یه جوابی بده!

خلاصه که مصاحبه خوبی شد انقدر خوب که از دیروز که مجله اومده رو دکه خلاصه مصاحبه مون رو توی چند تا سایت مختلف دیدیم. به خصوص که آقای کارگردان چند سالی بود که با هیچ رسانه ای مصاحبه نکرده بود.



اوضاع توی خونه هم خیلی خوبه. غیر از این که گاهی همسر غر می زنه و از شاغل شدن من می ناله (از روز اولم با کار کردن من مشکل داشت ولی من چون روز خواستگاری باهاش طی کرده بودم که الا و بلا من زن خونه دار نیستم هیچوقت زیر بار حرفش نرفتم، حقیقت اینه که نتونستم برم) الان هم غر غرهاش فقط به این دلیله که اقتدار خودش رو توی خونه در خطر می بینه نمی دونم چی تو سرش می گذره ولی یه وقتایی یهو از دهنش می پره و میگه تو دستت تو جیب خودت بره منو ول می کنی میری!! انقدر که چند روز پیش تو گیر و دار یکی از همین بحثها بهش گفتم اگر هم بخوام برم به خاطر بچه ها نمی تونم و اون هم با یه حالت غمگین گفت یعنی فقط به خاطر بچه ها؟؟!!

هیچی دیگه هنوز بعد چند روز ساعتی یه بار قربون صدقه ش میرم که این جمله یادش بره.



پ ن: حذف شدیم به همین راحتی!! والیبالو میگم!

277.

والیبال؛ موضوعی برای خوشحال بودن مردمی که می گویند سخت شاد می شوند. مردمی که همزمان که از برد تیمشان در والیبال شاد می شوند و با هر امتیاز نیم خیز، نیم نگاهی هم به مذاکراتی دارند که روزها و ساعت های پایانیش را می گذراند و انگار توافق در آن همه مشکلاتشان را حل خواهد کرد و گرانی خواهد رفت و مشکل کمبود آب حل می شود و شاید از آلودگی هوا هم کاسته شود و ...

امشب اما قسمت نبود عدد بردهای پیاپی مان به 6 برسد، که قهرمان جهان را برای بار دوم آن هم فقط با اتکا به سر و صدای گوش خراش 12هزارنفری که سالن را روی سرشان می گذارند ببریم، انگار این اسلحه مان در بازی دوم روی لهستانی ها کارساز نبود، گرچه تماشاچیانمان هم خیلی حرفه ای عمل نکردند و به خلاف بازی های گذشته با زیاد شدن فاصله امتیاز حریف از تیم ما، صدای آنها هم کم می شد و این اواخر دیگر هیچ خبری از آن صدای کر کننده یکی دو ست اول نبود.

خلاصه که باختیم و صعودمان به مرحله بعد به اما و اگر کشید و شاید شانسمان یک درصد هم نباشد، ولی به هر حال یک کورسوی امیدی هست که این جماعت را جمعه و شنبه هفته آینده هم به استادیوم بکشاند و چند برابر آن جمعیت را پای تلویزیون ها میخکوب کند، شاید که معجزه ای رخ بدهد.

276.

امشب برای افطار کلی مهمون داشتم که البته خانواده م بودند و چون باهاشون رودربایستی ندارم اصلا نمیتونم اسمش رو مهمونی بزارم. افطاری که تنهای غذای سر سفره م یه عدسی ساده بود بقیه سفره با نون و پنیر و ریحون تازه و خیار و گوجه تزیین شده بود. حتی به خودم زحمت ندادم طبق رسم افطاری های معمول زولبیا بامیه بخرم چون همسر روزه بود و دلم نمیومد بفرستمش دنبال خرید و .... انقدر هم راحت بودم که همزمان هم مهمون داریم رو می کردم و هم خبرهای لحظه به لحظه بچه های خبرگزاری از مسابقه والیبال رو ادیت می کردم. (آخ این والیبال چه حالی میده این روزها و چه هیجانی به خون ما تزریق می کنه). و جالب اینه که در همین حین هم برای هر سه خانواده ای که مهمونم بودند و البته خودمون سحری قرمه سبزی درست کردم و کلی هم گفتیم و خندیدیم و با خواهرزاده و برادرزاده بازی کردیم و به تنهایی قربون صدقه شون رفتم و دورشون گشتم.

این هفته هم با یه کارگردان خوب و دوست داشتنی قرار مصاحبه دارم و از طرفی هم باید دوباره یک نفر رو برای گفت و گوی تلفنی خاله زنک طورم پیدا کنم و کلی ازش حرف بکشم.

دیروز هم با جناب همسر رفتیم امین حضور و تمام حقوق دو ما گذشته م رو دادم برای یک ماشین ظرفشویی ناقابل و خوش و خرم به خونه برگشتم. نمی دونم الان کارم درست یا نه . حقوقم رو جمع کردم برای این که ماشین ظرفشویی بخرم، ایشون رو خریدم برای این که وقتم یه کم خالی تر بشه و بتونم حقوقی داشته باشم و ...

خلاصه که اینم برا من شده قصه مرغ و تخم مرغ و ترتیب آفرینششون.



پ ن: خیلی درهم نوشتم. بگذاریدش پای بی خوابی معمول من در ماه مبارک و با چشم های خواب آلود نشستن به انتظار سحر و سحری خوردن و نماز و خوااااااااب!!!



275.

این روزها با یک جست و جوی ساده نام یک خواننده معروف در اینستاگرام اولین چیزی که توجه هر کس را به خود جلب می کند، عدد کوچک تعداد فالوورهای این خواننده به نسبت محبوب است. اما نگاهی به کامنت ها حقیقتی را روشن می کند. حقیقتی به نام تقلب که در ابتدا در برنامه ای در یکی از شبکه های ماهواره ای رو شد و طرفداران و هواداران این نویسنده و خواننده سبک رپ را آشفته و عصبانی کرد تا جایی که صفحه این خواننده پر از ناسزاهایی شد که کمترین آنها دزد و کلاهبردار است و باعث ریزش هوادارهای این خواننده در دنیای واقعی و کم شدن عدد فالوورهایش در دنیای مجازی شد.

شاهکار بینش پژوه که با انتشار آلبوم اسکناس در سال 1383 و چند مجموعه شعر در ایران به شهرت رسید و خودش را به عنوان پایه گذار اولین ارکستر موسیقی تلفیقی ایران(موسیقی سنتی و غربی) معرفی می کند، این روزها به خاطر یک تقلب مقهور خیلی ها شده است. خیلی ها که فکر می کنند جناب شاهکار با این تقلب به شعورشان توهین کرده است.

تقلبی که در ساخت کلیپ یکی از آهنگ های معروف این خواننده صورت گرفته است. در ابتدای این کلیپ جمله Shahkar Binesh Pajooh and philharmonic orchestra in Barcelona  به چشم می خورد و این یعنی تصاویر کنسرتی که در کلیپ پخش می شود، قاعدتا باید در بارسلونا و با همراهی ارکستر فیلارمونیک این شهر ضبط شده باشد. سالن بسیار پر زرق و برق است و تعداد تماشاچی ها بسیار، آن قدر که شاید برای هر کسی در نگاه اول سئوال پیش بیاید که این همه تماشاچی –که اکثرا هم ایرانی نیستند- برای یک خواننده ایرانی؟ کلیپ به نوعی بسیار غرورآفرین و شاید از شاهکارهای جناب شاهکار به حساب می آمد. فقط کمی صدا و تصویر با هم نمی خواند که بینش پژوه در پاسخ به سئوال یک خبرنگار در این باره که تصاویر شما میکس شده به نظر می رسد، گفته بود: یک بار تصاویر را در کنسرت اصلی گرفتیم. اما موفق نشدیم صدای خوبی ضبط کنیم، بنابراین صدایی که قبلا در استودیو گرفته بودیم را روی تصاویر اصلی سالن گذاشتیم.

اما واقعیتی که در برنامه ...... دست آقای خواننده رو کرد این بود که  خیل عظیم تماشاچیان اروپایی که در آن کلیپ هیجان زده می شوند و بعضی جاها به خاطر شعرهای نه چندان با ربط خواننده ایرانی از جای خود برمی خیزند، در اصل تماشاچیانی هستند که به احترام نوازندگان قطعه ای از یوهان اشتراس موسیقی دان معروف اتریشی از جای برمی خیزند و اصلا سالنی که در تصاویر نمایش داده می شود، سالن Main Hall  انجمن موسیقی وین است.

اما اصل داستان چیست؟ در اصل کنسرت آقای بینش پژوه نه در بارسلونا به گفته خودشان و نه در وین (که از سالن آن کپی برداری کرده بود) اجرا نشده است. سالنی که با هنرمندی تمام سعی شده به عنوان سالنی در بارسلونا جا زده شود و تصاویر تماشاچیان آن از کنسرتی در وین وام گرفته شده است، در اصل سالن کنسرت آرام خاچاطوریان در ایروان ارمنستان است.

حال با این همه حقیقت جعل شده، به نظر شما آیا می توان به هواداران شاهکار بینش پژوه حق داد که عصبانی باشند و او را با الفاظ مختلف مورد عنایت قرار دهند یا خیر؟

 



پ ن: یادداشتم در صفحه موسیقی این شماره

274.

امروز برای اون مصاحبه خاله زنک طووور (اینو از کامنت مگهان کش رفتم) بیشتر از 30-40 تماس گرفتم ولی همه ش ناموفق بود. یک آقای بازیگر مثل آدمیزاد گفت دوست ندارم در مورد این مسائل صحبت کنم. همسر کارگردان معروف که خودش تدوینگره گفت باید با خانومم مشورت کنم برای این مصاحبه. خانوم بازیگر هم به شدت سرما خورده بود و من اصلا دلم نیومد وقتش رو بگیرم.

ساعت از دو گذشته بود و دستم خالیه خالی بود. به دکتر زنگ زدم  و ماجرا رو براش توضیح دادم چون ایشون صفحه ش رو از همه زودتر و دوشنبه ها می بنده گفت اشکالی نداره برای اون یکی صفحه اش هم مطلبش آماده نیست صفحه هامو فردا می بندم. نفس راحتی کشیدم و اومدم نشستم پای سوژه بعدیم که یک گزارش کاملا سیاسی بود و مصاحبه هاش رو صبح گرفته بودم. ولی چون خونه مادر همسر بودیم و اونجا هم که همیشه شلوغ هر چی تلاش کردم یک کلمه هم نشد بنویسم برای همین از همسر خواستم تا مترو تجریس برسونتم تا برم مجله و یه گلی به سر بگیرم!

توی مجله اما فهمیدم ایراد از خونه مادر همسر نبود کلا رو مود نوشتن نبودم ولی بالاخره به ضرب و زور سر همش کردم و تحویل سردبیر دادمش اومدم. گرچه بعدا آقای همکلاسی سابق تو تلگرام بهم گفت سردبیر ترجیح داده بازنویسی بشه

بعد هم وقتی دید من ناراحت شدم گفت قرار نیست اگر نتونی گزارش بنویسی آسمون به زمین بیاد فقط تمرین می خواد!!!

ولی من که خودم می دونم از اولم با گزارش نویسی مشکل داشتم و هنوز هم دارم.

به هر حال امروز هم گذشت. دلم می خواد زودتر گزارشم رو ببینم چقدر زیر و رو شده و اصلا دیگه اثری از چیزی که من نوشتم توش هست یا نه؟!!



پ ن: امیدوارم فردا اقلا یا خانوم بازیگر یا اون آقای تدوینگر ده دقیقه سئوالای منو جواب بدن شر مطالب این شماره هم کنده شه بره پی کارش!


273.

برای صفحه عشق هفته نامه با یکی از هنرپیشه های مورد علاقه م راجع به ازدواجش که مدت زیادی هم از اون نمی گذره، مصاحبه کردم. سوال هایی که دکتر (مسوول صفحه که یک پزشک روزنامه نگاره) برای این مصاحبه بهم داده بود رو پرسیدم و کلی با خانوم بازیگر گپ زدم و گفت و گو کردم تا 600کلمه مصاحبه از دلش دراومد.

امروز که دکتر تماس گرفته تا باز ازم بخواد یک نفر دیگه رو پیدا کنم و یک مصاحبه دیگه از همون جنس بگیرم، میگه سوال ها خصوصی تر و ریزتر باشه، مثلا در مورد این که اولین بار کدوم رستوران رفتید یا مراسم خواستگاری چطور بود و ....

این جنس مصاحبه رو با وجودی که خیلی دوست دارم، ولی خیلی هم برام سخته! شما فکرشو بکنید من این سوال ها رو از صمیمی ترین دوستام هم نمی پرسم. مثلا اگر دوستم زنگ بزنه و بگه ازدواج کردم، نهایتا این رو بپرسم که کجا آشنا شدید و تبریک بگم و خلاص!

حالا برای این مصاحبه ها باید به قول دکتر یک مقدار خاله زنک تر وارد گفت و گو بشم و زیر و بم عشق طرف رو بیرون بکشم، اون هم برای این که هدف این صفحه اینه که به جوون ها بگیم هنوز عشق تو جامعه مون وجود داره و نمرده!

272.

چقدر عجیب دلم برای اینجا تنگ میشه گاهی!

دلم می خواست فرصت داشتم و هر روز می نوشتم. هر روز و از این همه اتفاق خوب و مهیجی که برام می افته می نوشتم از مصاحبه با بازیگر معروف یا کارگردان خسته یا مجری پرانرژی بهترین برنامه این روزهای تلویزیون.

از سوتی هایی که سر کار میدم؛ به زحمت وقت مصاحبه می گیرم و با همکارا میریم، گوشی رو روی حالت فلایت مد میزارم و برنامه ضبط صدا رو باز می کنم ولی بدون این که دکمه ضبط رو بزنم میزارمش جلوی آقای مجری... نمیدونم چرا گوشیم انقدر هوشمند نیست که حالیش باشه الان باید ضبط کنه هر چند کسی بهش دستوری نداده باشه و دکمه ای رو فشار نداده باشه!

(نگران شدید؟ نگران نباشید خوشبختانه آقای همکار به من اعتماد نکرده و خودش ریکوردرش رو روشن کرده بود!)

یک بار هم باید از یک داور قدیمی فوتبال راجع به یه موضوعی مصاحبه می گرفتم زنگ زدم طرف یه ربع حرف زده بعد اومدم برنامه کال ریکوردر رو نگاه کنم دستم خورده و قبل از پیاده شدن مصاحبه رو پاک کردم و مجبور شدم با کلی شرمندگی دوباره زنگ زدم و ازش خواستم باز همون حرفها رو تکرار کنه!!

خلاصه که سوتی میدم تیم ملی!!!! و فکر می کنم به خاطر هیجان ناشی از برگشت به کار باشه که ان شالله برطرف خواهد شد البته امیدوارم!



پ ن: الان به شدت عجله دارم. ولی میخوام سعی کنم بعضی روزا همینقدر کوتاه بیام و بنویسم که اقلا برای خودم یادگاری بمونه


271.

نمی دونم چرا تا میام بعضی از اتفاق های تلخ زندگی رو فراموش کنم یا اقلا سعی کنم بهشون فکر نکنم یه اتفاقی میوفته که دوباره کلی فکر و غم و درد می ریزه توی تمام وجودم.

همیشه توی زندگی به یک چیز اعتقاد داشتم، چیزی که عوض داره گله نداره! همیشه می دونستم هر کی هر جایی غمی به دلم بنشونه، قطعا یه روزی جواب پس میده و این رو بارها و بارها دیدم. از طرفی هم هیچ وقت نتونستم کینه هیچکس رو به دل بگیرم، حتی اونهایی که تو اوج نوجوانی دست به دست هم دادند و بدترین بلا و کابوس زندگیم رو برام ساختن. یعنی اینقدر کینه به دل نمی گیرم که اطرافیانم، اونهایی که باهام رودربایستی ندارن، بهم لقب ساده می دن و اونهایی که باهام رودربایستی دارن بهم لقب مهربون می دن.

الان حدود 13-14سال از اون زمانی که عمه و شوهرعمه و بابا دست به یکی کردن و اون بلا رو سرم آوردن میگذره؛ من خیلی وقته بخشیدمشون (توی یکی دو تا پست همین وبلاگ هم نوشتم در موردشون) ولی انگار عذاب وجدانش برای اونها هنوز باقیه.

صبح روز مبعث با دیدن اسم عمه روی صفحه گوشیم یه کم متعجب شدم، اول فکر کردم شاید برای اون یکی دخترعمه م که به خاطر ناراحتی معده بیمارستانه اتفاقی افتاده، شکی که با شنیدن صدای غمگین عمه چند برابر شد بعد. هم که عمه زد زیر گریه و من لابلای گریه چیزی از حرفاش نمی شنیدم، واقعا دلم ریخت. اما بعد که دقت کردم شنیدم که عمه با گریه تقریبا التماس می کنه منو ببخش!! و هی تکرار می کنه من اعتراف می کنم که اشتباه کردم منو ببخش!!

شوکه شده بودم اول فکر کردم شاید خواب نما شده، اما بعد برام توضیح داد که احساس می کنم فاطمه (دخترش که یک ماهی هست عقد کرده) توی رودربایستی قرار گرفته و ازدواج کرده والان راضی نیست. مدام هم تکرار می کرد که من فکر می کنم بلایی که سر تو آوردم سر فاطمه خودم اومده، تو رو خدا فراموش کن و منو ببخش!!

بیشتر از نیم ساعت باهاش حرف زدم و بهش اطمینان دادم که من خیلی وقته بخشیدم و هیچی به دل ندارم. بعد هم کلی بهش مشاوره دادم که توهم زدی و ... یعنی واقعا اولش فکر کردم دخترش هم ناراضیه اما وقتی برگشت گفت فاطمه چیزی نگفته تازه الان هم با همسرش مشهد هستند من حدس می زنم که ناراضیه! می خواستم خفه ش کنم که این همه بهم شوک و استرس وارد کرده.

نمی دونم چرا، ولی انگاری یک بار دیگه خدا میخواست بهم ثابت کنه که فراموشم نکرده و هوامو داره؛ اینقدری که بعد از 13-14سال، کسی که تا همین یکی دو سال پیش هم حتی حاضر نمی شد اشتباه خودش رو بپذیره و می گفت خودت مقصر بودی، باید اینجوری اون هم روی یک توهم بی پایه و اساس مجبور به اعتراف بشه و من واقعا خوشحالم که این فقط یک توهم ناشی از منفی نگری ذاتی و همیشگی عمه بوده و واقعیت نداشت چون اتفاقی که برای من افتاد انقدر تلخ و وحشتناک بود که راضی نیستم برای هیچکس دیگه ای رخ بده یا هیچ دختر دیگه ای بخواد حتی یک لحظه از اون کابوسی که من تحمل کردم رو تحمل کنه.




پ ن: همه چی خوب و عالی پیش میره. قرارهای مصاحبه م غیر از یه آقای بازیگر که اولش اوکی داد اما بعد که برای هماهنگی نهایی تماس گرفتم دیگه تلفنم رو جواب نداد یکی یکی اوکی میشه و من کیفور و شادابم از این که فردا بعد مدتها اولین جلسه رسمی مصاحبه رو تجربه خواهم کرد.


پ ن: خدایم! هزار بار شکرت!!!


پ ن: همچنان محتاج دعاهای خیر دوستای گلم هستم

270.

یک هفته دیگه هم گذشت و باز یک پنجشنبه دیگه از راه رسید و بالاخره فرصتی پیدا شد که بنویسم.

همینقدر بگم که این هفته از روز اول تا روز آخرش واقعا فوق العاده و عالی گذشت. از شنبه تنها چیزی که یادمه اینه که یکسره برای دخترا بچه داری کردم. قصه شم اینطوریه که جمعه بالاخره و با یک ماه تاخیر تولد دخترا رو گرفتم و خواهرک براشون دو تا بی بی هدیه آورد. (این عروسک هایی که هم پوشک دارند و هم غذای مخصوص و ...) شنبه دخترا از ذوق بازی با این عروسکا گفتند مهد نمیریم و خونه موندن و از صبح تا شب فقط به اینا غذا دادن و ساعتی یک بار لباساشون رو درآوردن و منو مجبور کردن دوباره براشون بپوشونم. بعد غذا می دادن به اینا، اینا گلاب به روتون می شدن و بعد خودشون دلشون نمی شد، میومدن گیر می دادن مامان بیا (عالیسا پالیسا بی بی دختر کوچیکه و پرنیا بی بی دختر بزرگه بود) پی پی کردن بشورشون!!! و بعد از شستن هم دوباره پروژه پوشک کردن و لباس پوشیدن و ... 

یکشنبه خوب بود چون از اولین سوژه مصاحبه ای که پیگیرش بودم اوکی گرفتم و خوشحالی و ...

دوشنبه آقای همکلاسی گفت بیا دفتر هفته نامه یکی دو تا سوژه سینمایی رو پیگیری کن و یک گزارش ازشون بنویس. صبح دخترا رو گذاشتم مهد و گفتم تا دو سه میام برشون میدارم. تا دوازده، یک هم بخش اعظم کارم پیش رفته بود که سردبیر ازم خواست برم و یه مصاحبه بگیرم که البته این هم یک رپورتاژ آگهی و با مدیرعامل یک آژانس هواپیمایی بود. بعد هم دوباره برگشتم دفتر و باز ادامه پیگیری گزارشهام تا هفت شب و بودن در فضای تحریریه و خوشحالی و ...

سه شنبه با وضع فجیعی شبیه جون دادن، بعد 6سال مطلب جدی واقعی ننوشتن، هر دو گزارشم رو نوشتم و با ترس و لرز برای آقای همکلاسی ایمیل کردم. مطالبی که خودم اصلا از اونها راضی نبودم و فکر می کردم الان به کل امید آقای همکلاسی نسبت به خودم رو ناامید می کنم. ولی ایشون گفتند مطالب خوب هستند و من یه نفس عمیق از سر راحتی خیال کشیدم و خوشحال و خرسند به بقیه کارهام رسیدم.

بعدازظهر هم با یک آقای بازیگر معروف تماس گرفتم و به سختی و البته با پیگیری فراوان موفق شدم یک قرار مصاحبه هم با او بگذارم و ادامه خوشحالی...

چهارشنبه فوق العاده بود. انقدر عالی بود که باید یک پست مجزا از حس و حالم توی امروز بنویسم، ولی وقت ندارم و نمی تونم. صبح جشن پایان سال تحصیلی دختر بزرگه و دخترم که بین 26نفر اول شد و اشک شوقی که ناخودآگاه از چشمام فرو ریخت و همه حس های خوبی که یک مادر می تونه تجربه کنه و ...

و شب؛ مطلبی که درباره اکران یک فیلم نوشته بودم تیتر یک هفته نامه شد و باز هم خوشحالی و ....





پ ن: شاید همه اینها برای خیلی ها خیلی اهمیتی نداشته باشه، اما برای من،بعد از این همه سال دوری از کار، اینطور پر از موفقیت به کار برگشتن همه خوشحالی های دنیا رو به دنبال داره.

269.

خسته ام و به شدت خوابم میاد!

یه روز کاری سخت رو گذروندم و خیلی دوست دارم در موردش بنویسم اما واقعا توانایی تایپ ندارم.

فقط این چند خط رو برای ثبت اینجا می نویسم

امروز روز خیلی خیلی خوبی بود

و من خیلی خیلی خوشحالم



پ ن: خدایم! شکرت!